چرا حق حاكميت از منظر ديني با انسان هاست
كسي كه آزاد نيست، بندگي خدايش بي ارزش است
کاوه احمدی علی آبادی
چنان كه مي دانيم در قرآن حتي يك كلمه از حكومت اسلامي سخن نرفته و دقيقاً برعكس، تأكيد ورزيده شده كه پيامبران تنها براي رساندن پيام حق به مردم مبعوث شده اند، نه تجويز برتري و مشروعيت بخشي بر اعمال قدرت شان بر ديگران.
در تاريخ اسلام، همچون تاريخ يهوديت و مسيحيت، حكومت در دوره اي به آنچه دين خوانده مي شد، اضافه شد. يهوديت و مسيحيت مدتي است كه از اين فرزند ناخواسته شان رهايي يافته اند، اما اسلام همچنان در منجلاب وسوسه آن دست و پا مي زند. جالب آن است كه در تاريخ تشيع چون شيعه در طول تاريخ اسلام بسان يك جنبش اعتراضي نسبت به حكومت اسلامي وقت ظهور كرد، عمدتاً توانسته بود كه بين اين دو پديده تفكيك قائل شود. از دوره صفويه است كه مي بينيم مسئله حكومت اسلامي و مشروعيت بخشي عالم اسلامي به حاكم وقت، همچون بسياري از بدعت هاي زشت صفويان وارد تشيع مي شود.
اگر به تاريخ صفويه توجه كنيد، آنان براي ايستادگي در مقابل حكومت عثماني از كشورهاي اروپايي نه تنها بسيار كمك گرفتند، بلكه حتي الگو گرفتند. از تعزيه كه با سفر برخي به كشورهاي اروپايي و تقليد از "مريكل" هاي مسيحيت اخذ شد، تا "طبقه روحاني" به مثابه متولي دين (با فقها اشتباه نشود)، كشورداري، حكومت ديني و شرط مشروعيت حكومت و حاكم ديني. دقيقاً در مسيحيت بود كه پاپ بايد به پادشاه يا امپراطوري تفويض مي كرد تا حكومت زميني اش مشروعيت آسماني مي يافت. چنين حكمي هرگز در تاريخ اسلام و تشيع سابقه نداشته است و صفويان براي تحكيم و مشروعيت بخشي به ظلم هاي كثيف شان، اين بدعت را وارد تشيع كردند و پادشاهان آدمكش و تشنه قدرت صفوي با دريافت تأييديه شرعي از اشخاصي چون علامه مجلسي (حتي به نقاشي اي كه از علامه مجلسي كشيده شده نگاه كنيد، لباس قرمزش عيناً كپي اي از كاردينال هاي مسيحي است)، اعمال زورشان را به مردم توجيه مي كردند. حكومت كنوني ايران نيز چون بسياري از رياكاري ها، عوام فريبي ها، ظلم ها به نام دين و مشروعيت بخشي به ولع قدرت شان، چنين بدعت فراموش شده اي را دوباره زنده كرد و اساساً در پروژه "اسلام ايدئولوژيك" كه از چند دهه قبل كليد زده شد، چنين اصلي براي "حمام خوني" كه قرار بود پس از آن به راه بيافتد تا يك فاشيست ديني پا بر جا شود، برنامه ريزي و سازماندهي گشت.
اما نظر اديان الهي پيرامون حكومت چيست؟ و چرا اينك بسياري از فقهاي دين بر اين عقيده اند كه چون ولايت از آن خداست، اوست كه مي تواند به حكومتي حقانيت بخشد و نه مردم؟ و چون پيامبران و ائمه و مردان خدا، مشروعيت شان را از خدا مي گيرند، چنين حقي دارند؟
درك اين قضيه زماني روشن مي شود كه حق مالكيت و حاكميت در دين از منظر خداوند و بنا به تعبيري كه در كتب مقدّس آمده بازشناخته شود. از منظر ديني، هر چيز بندگان و مخلوقات از آن خداوند است و اوست كه "در نهايت" مي دهد و بازپس مي گيرد، حتي اعضاي بدن و روح انسان ها. اما آيا اين بدان معناست كه يك عالم ديني يا حتي پيامبر مي تواند بيايد و عضوي از بدن تان را قطع كند، چون صاحب اش خداست؟ به هيچ وجه و دقيقاً برعكس، چون هستي اي را كه خدا به انسان ها بخشيده هيچ كس نمي تواند از او بگيرد، بنابراين علماي دين و حتي پيامبران حق ندارند حتي كوچكترين ضربه فيزيكي اي به كسي زنند، چه رسد جان اش را بگيرند يا لطمه اي روحي به وي بزنند تا بدان ميزان كه پيامبر اسلام حتي تازيانه اي را كه سهوي به كسي زده بود، مستحق قصاص مي شمرد. به همين سبب است كه هر فردي حق دارد كه از نفس خود دفاع كند و اگر كوتاهي كند، مسئول است، از هر حق خويش از جمله حق حاكميت بايد دفاع كند. چون به فرموده كلام خدا، حقي كه از انساني گرفته شده چنان كه او نبخشد، حتي خداوند نخواهد بخشيد، ولو كه پيامبر باشد. حكومت و ولايت نيز وقتي مي گوييم از آن خداست، يعني همين. يعني بر اساس حق انتخابي و آزادي اي كه خداوند در اين جهان به همه انسان ها داده است، و ولايتي كه او بر انسان دارد، هيچ كس نمي تواند به صرف عالم ديني بودن يا پيامبر و منجي و امام بودن، حق حاكميت مردم را تصاحب كند و بدون رأي و نظر مردم، آن حكومت غصبي است، همان گونه كه اگر ملكي را بدون اجازه صاحب اش، تصرف كنيم، غاصب خواهيم بود، چه پيامبر باشيم، چه منجي، چه امام يا فردي عادي؛ حكم در مورد همه شان يكسان است.
درباره واگذاري حق آزادي و اختيار به انسان از طرف خداوند نيز در مقاله "شهر خدا" و برخي از مقالات ديگرم توضيح مكفي دادم، كه باز در اينجا اشاره اي به آن مي كنم: آزادي هم در قرآن و هم در تمامي كتب مقدّس آمده است. آن هم در قالب داستاني كه هدف از كل خلقت را بيان مي كند. داستان تخطي شيطان از خدا و دادن اختيار به او براي فريب انسان، چنان كه در قرآن نيز ذكر شده، غرض از آمدن اش قصه پردازي نبوده، بلكه گرفتن درس از آن هاست، همچنان كه داستان هاي مشابهي توسط عيسي مسيح در انجيل آمده و دليل اش را از او مي پرسيدند و هدف از طرح آنها نيز همان درك مفهوم برخاسته از آن ها بود. خداوند در كليه کتب مقدّس از جمله قرآن اذعان کرده که به همه موجودات و حتی شیطان –اسطوره پلیدی- نیز اجازه داده تا زماني كه دنيا دنياست، نه تنها وجود و حضور داشته باشند، بلكه حتي از فرمان خداوند تخطي و نافرماني كنند و حتي براي گمراه ساختن انسان ها از فرامين خدا، آزاد باشند كه از فريب استفاده كنند. چون انسان و شيطنت هاي انساني، در اين جهان اجازه آزادي و انتخاب دارند و آزمون در اين جهان يعني همين انتخاب با آزادي، و گرنه بدون آزادي و اختيار، گزينش راه حق و رفتار درست هيچ ارزشي ندارد. درست است كه خدا در همان قرآن، انسان را از شيطنت برحذر ساخته (كه البته پيداست در اين سه دهه برخي خيلي علاقه دارند كه به نام اسلام در منطقه شيطنت كنند!)، ولي تنها با كلام برحذر ساخته، به همين سبب گفته "در دين اجباري نيست". از اين واضح تر آزادي در انتخاب يا عدم انتخاب سفارش هاي ديني را مي توان گفت؟ همين آيه زماني نازل شد كه عده اي متعصب و جاهل –البته آنان در 1400 سال پيش و آخوندها در قرن 21- هر توصيه و حكمي را مي خواستند بدانند كه كدام اجباري و كدام اختياري است و اين آيه آمد تا بگويد، به طور كلي هر چه كه ديني است، اجباري نيست. اگر قرآن به صراحت مي گويد، "در دين اجباري نيست" و در جايي ديگر حتي به كافران و مشركان، مي گويد، "دين من براي و دين شما براي شما"، كه يك آيه مدني و يك آيه مكي است –تا كسي بهانه نياورد كه آيات مكي صلح مصلحتي بوده- چون تمامي امور ديني تنها به سبب آزادي، اختيار و انتخاب است كه ارزشمند است، و گرنه هيچ ارزشي ندارند. در همه موارد دین خدا از طريق پيامبر تنها و تنها دعوت می کند، نه اجبار: «اگر مومن باشید، بازنهاده الهی برای شما بهتر است؛ و من نگهبان شما نیستم». سوره هود، آیه 86. «پس اگر رویگردان شدند تو را نگهبان ایشان نفرستاده ایم و بر تو جز پیام رسانی نیست...». سوره شوری، بخشی از آیه 48. «... جز این نیست که پیام رسانی بر تو و حسابرسی بر ماست». سوره رعد، بخشی از آیه 42.
در كنار آن منتقدان مي توانند اعتراض كنند كه پس چگونه است كه پيامبران احكام شرعي را صادر مي كنند كه بعضاً با قطع عضو محكوم همراه است و برخي از آن ها در قرآن و ديگر كتب مقدّس آمده است؟ پاسخ روشن است: وقتي حقي را از ديگران سلب كني (نه حقي متعلق به خود كه حق انتخاب و آزادي داري) يعني حق مالكيت و آزادي ديگري را سلب يا محدود كردي، پس به همان ميزان كس يا كساني كه متضرر شدند حق دارند متقابلاً و به همان ميزان برايتان جبران كنند و قصاص يعني اين. به عبارتي، در مورد احكام شرعي نيز تنها حق مالكيت و حقوق انساني فرد است كه چون نقض شود، حق متقابل برايش ايجاد مي كند (كه مي تواند قصاص كند يا ببخشد)، نه پيامبر يا حاكم شرع. به همين سبب در مورد احكام ثانويه برخلاف آنچه متشرعين امروز عمدتاً آن را دستاويز بالا رفتن از نردبان قدرت و حكومت شمرده اند، قرآن دقيقاً عكس آن حكم مي دهد و حتي وقتي به پيامبر رجوع مي كنند تا حكم شرعي و نهايي را او صادر كند، كلام خدا، پيامبر را مختار در داوري مي سازد و تأكيد مي ورزد كه اگر بر آنان داوري نورزي، اشكالي بر تو نيست: «... پس اگر به نزد تو آمدند، در میان آنان داوری کن، یا از آنان روی برگردان، و اگر از آنان رویگردان شدی بدان که هرگز زیانی به تو نخواهند رسانید؛ و چون داوری کردی، در میان آنان به داد داوری کن که خداوند دادگران را دوست دارد». سوره مائده، آیه 42. ببینید حتی به رسول خدا می فرماید که او ناگزیر به داوری در موردشان نیست، و اجرای احكام ثانويه حتی زمانی که حکومت اسلامی بر سر کار است-خوب دقت کنید- و پيامبر نيز حاكم است، او وظيفه اش داوري بر ديگران نيست، چون وظيفه و رسالت اش حكومت نيست، بلكه پيامرساني است (اما همزمان می فرماید که اگر خواستی داوری کنی، باید به دادگری باشد؛ تا نشان دهد که این حقیقت دادگری است که همواره پا برجاست، نه شريعت و شريعت از قومي به قوم ديگر و از زماني به زمان ديگر متفاوت است).
دنيا جایی است که نه تنها نیکوکاران که همه موجودات، از کافر و مشرک و پلید و ظالم و شیاد تا به آخر، یعنی تا هویت یک شیطان، حق زندگی و اظهار وجود، امكان انتخاب و آن هم "انتخاب آزاد" دارند و چون حقی است که خداوند در اين دنيا- نه بهشت- بدان ها بخشیده است، هیچ انسان و موجودی نمی تواند این حق را از آنان سلب کند و اگر چنین کند، با زیر پا گذاردن قوانین و حقوقي كه خداوند به همه كس حتي شيطان بخشيده، در این جهان، حقی را زیر پا گذاشته و خود مرتکب گناه و ظلم شده است كه در قرآن به كرات درباره آن در سوره هاي آل عمران، نساء و مائده سخن رفته است، كه از قرار معلوم شيفتگان خدمت اينك قرآن را هم رها كرده اند و براي پست و مقام، ضرب و ضربا مي خوانند و تبليغ مي كنند و بر سر مردم مي زنند!؟
از سويي، در این دنيا با حدودی مواجه می شویم که نظر و عمل ما تنها به خودمان محدود نمی گردد، بلکه به دیگری مربوط می شود و باید دانست که قانون حاکم بر آن چیست؟ در اين جهان و تا پيش از قيامت، چنان که خداوند به اسوه شیطنت اجازه می دهد، و هنگام گفتگو با او معرفی می کند، جایی است که به شیطان و انسان هايي كه فريب اش را بخورند (مثل كساني كه بنام دين شكنجه، تجاوز و جنايت مي كنند و دلشان خوش است كه مشتي ورد عربي حفظ كرده اند) اجازه می دهد تا هنگام تبلیغ علیه او، از فریب و نیرنگ نیز بهره برد و تا هنگامی که اختیار و انتخاب با انسان هاست، این حق به شیطنت ها داده شد و آن آزادی در اختیار و انتخاب به انسان واگذار شده است که هیچ انسان و موجودی با هیچ مجوزی حق ندارد، این قوانین و آزادی بخشیده شده در اين دنيا را از آنان سلب کند، مگر اين كه از زور استفاده كند كه آن موقع چون حق آزادي و اختياري كه خداوند به همگان بخشيده را نقض كرده، خود مستوجب مجازات است و حقوق فردي ديگران را زير پا گذاشته است. ممكن است كساني كه درك ديني شان بيش از شك بين سجده دو و سه پيش رفته باشد، بپرسند كه چرا واژه آزادي نيامده است؟ چون واژه ها تغيير معني مي دهند و زماني كه مثلاً زناي محصنه كه به معني زناي زن مومن است، به زناي زن متأهل و فاحشه (با عرض پوزش از خوانندگان) تغيير معني مي دهد و هيچ كس نمي آيد بپرسد كه چگونه است، زن متأهل زاني را قرآن مومن خطاب مي كند، بعد سنگسار مي كنيد يا زماني كه سنگسار در قرآن تقبيح شده، اما امروز به نام حد اسلامي تجويز مي شود، واژه آزادي نيز همين گونه بود. در اين موارد، قرآن روشي ديگر دارد و از راه سلبي حركت مي كند. مثل واژه الله كه به مرور خود تبديل به بت شده بود و مشركان سلسله مراتبي از بت ها و مقربان را داشتند تا به الله مي رسيد و الله مسلط بر بقيه بود. قرآن به جاي آن، لااله الا الله را عنوان كرد تا برساند كه تا به عبوديت و اطلاعت محض از ديگران لا نگوييد، الله و عبوديت محض از او ظهور نمي كند، آن لا شامل پيامبران، فرشتگان، معصومين و بت ها مي شود، شامل هر كس و هر چيز به جز الله. حالا در قرن بيست و يكم، عده اي براي دكانداري ديني خود، از خود احكام اسلامي صادر مي كنند و با كمال وقاحت، خود را واسطه با خداوند ساخته اند كه مصداق دقيق شرك و چون با توسل به الله چنين مي كنند، مصداق عيني طاغوت اند. همين واژه طاغوت نيز كه در قرآن آمده امروزه به يك برچسب بدل شده، در حالي كه با رجوع به قرآن در مي يابيد كه طاغوت كسي است كه خود را صاحب اختيار ديگران بشمارد، در حالي كه صاحب اختيار انسان تنها و تنها خداست، و قرآن وقتي مي فرمايد كه بندگي غير نكنيد، يعني اطلاعت محض از هيچ كس نكنيد و چنان كه در قرآن آمده، چون پاك و منزه از هر گناه و اشتباه تنها خداوند است، تنها و تنها اطاعت محض و ولايت مطلق از آن خداست، و گرنه مشرك و مطيع طاغوت هاي زمان خواهيد بود. پس بندگي غيرخدا، يعني همان آزادي انسان در امور خودش و هر چه مربوط به خودش با خداوندش باشد (به خودش و خدايش مربوط مي شود، نه ديگران)، به كس ديگري مربوط نيست كه با زور بخواهد مانع شود. حال اگر مي گوييد، چرا همان بندگي خدا آمده است؟ چون آزادي صرف يعني دادن مجوز به هيتلر و چنگيز و صدام كه خود را آزاد مي ديدند، هر چه دلشان مي خواهند با مردم بكنند. آيا اگر ملاك صرفاً آزادي باشد، مي توان چيزي بدان ها گفت؟ آن ها آزاد بودند و دوست داشتند، جنگ كنند و آدم بكشند! بندگي خدا براي آن آماده كه انسان آزاد را مسئول سازد و نه مجبور و نه بي مسئوليت. پس وقتي خداوند مي گويد، بندگي خدا، يعني كدام خدا؟ الله! آن كه يك واژه است و مي تواند مثل صدر اسلام تا حد يك بت تقليل يابد، بلكه خدايي كه از رگ گردن به ما نزديك تر است: يعني وجدان مان، يعني انساني كه با بريدن از بندگي به غير تنها مسئول پايبندي به وجدان اش باشد. همان كه در كتب مقدس با عنوان فطرت الهي از آن ياد شده كه هنگام دميدن روح خداوند به انسان منتقل شد و از رگ گردن به تك تك ما نزديك تر است و انسان ها "تنها" با توسل بدان هرگز گمراه نخواهند شد و همان كه از انسان خليفه خداوند روي زمين ساخت و آن را اشرف مخلوقات و "انسانيت" انسان، يعني همين وجداني كه او را از ساير مخلوقات جهان متمايز و "انسان" مي سازد و تنها اين آزادي است كه بدون تجاوز به حقوق ديگران، از او به جاي يك جاني، يك انسان مسئول و باوجدان مي سازد.
منبع:پژواک ایران