یاد و خاطره یی از یک خدمتگزار فرهنگی و یک دوست که درگذشت
ایرج شكری
مهدی سحابی مترجم پرکار و یکی از خدمتگزاران فرهنگی مردم ایران، روز 17 آبان در سن 66 سالگی در فرانسه در گذشت. این سن برای آدم پرکاری مثل مهدی سحابی که هنوز می توانست ده پانزده سال یا بیشتر، بازهم از حاصل دانش و تلاش خود، خدمات فرهنگی بیشتری به مردم ایران عرضه کند، مرا یاد این گفته شاملو می اندازد که در یکی از گفتگوهایش خواندم که «زندگی به نحو بیشرمانه یی کوتاه است». روزنامه نگاری و نقاشی و مجسمه سازی هم در کارنامه مهدی سحابی درج شده است(1). او در سالهای گذشته نمایشگاههای متعدی از آثارش را برگزار کرده بود. نام او در آن لیستی از نام روزنامه نگاران قرار داشت که گفته می شد ساواک در آن روزهای انقلاب و پایان رژیم قصد سر به نیست کردنشان را داشت. بعد از ملاخور شدن انقلاب توسط روح الله الموسوالخمینی و تبدیل شدن بخشی از مردم ایران به امت امام، خزف و خرمهره ها به جای لعل نشستند و عناصر مرتجع فرصت طلب متشکل در انجمنهای اسلامی به آفت کشنده کانونهای اعتصابی زمان انقلاب تبدیل شدند و در این روند بود که تحریریه روزنامه کیهان هم به تشویق و تشجیع خمینی توسط امت امام اشغال شد و معرکه گیری مثل فخرالدین حجازی تسلط انجمن اسلامی بر کیهان و اشغال تحریریه و راه ندادن روزنامه نگاران ترقیخواه و مردم دوست را به روزنامه کیهان، دیکتاتوری پرولتاریا در کیهان نامید(2)
در مصاحبه یی که هفته نامه تابان آن لاین دوسال پیش در اردیبهشت 86 با او کرده بود در معرفی او از جمله آمده است:
«مهدي سحابي يكي از بهترين و پركارترين و در عين حال بيادعاترين مترجمان و روشنفكران ايران است. در كارنامه او كارهايي ديده ميشود كه خواندن آنها يكي دو سال وقت طلب ميكند و اين نشان دهنده آن است كه او چه دود چراغي خورده و چه عمري بر سر ترجمه نهاده است. علاوه بر سنگيني برخي كارها مانند ترجمه ده جلدي "در جستجوي زمان از دست رفته" ترجمه برخي كارها مانند "مرگ قسطي" اثر فردينان سلين، نشان دهنده دقت او در انتخاب زبان و متنهايي است كه به فارسي بر ميگرداند. سحابي تنها مترجم نيست، او روزنامه نگار، نويسنده و نقاش است، چند داستان در كارنامه خود دارد و مقالات متعددي از وي در مطبوعات ايران به چاپ رسيده و نمايشگاههاي زيادي نيز برپا كرده است».
من با مهدی سحابی قبل از انقلاب توسط برادرش هادی که هردو دانشجوی جامعه شناسی در دانشکده ادبیات دانشگاه ملی بودیم شناختم. کنکور دانشگاه ملی دو سال بعد از قبولی ما با کنکور سراسری یکی شد. در آن زمان بیشتر دانشجویان آن دانشگاه از طبقه مرفه بالایی شهری بودند. من و هادی و یکی دیگر از دوستان به لحاظ گرایش فکری در آن زمان به یکدیگر بیشتر نزدیک بودیم و گاه اگر کتاب ممنوعه یا مطالب ممنوعه از این نوع به دستمان می رسید باهم رد و بدل می کردیم که از جمله من کتاب اصول مقدماتی فلسفه و یک نسخه از دفاعیات شکرالله پاک نژاد را به او داده بودم. گاهی هم در خانه یکدیگر همدیگر را می دیدیم. گمانم در سال 50 بود که سال دوم یا سوم بودیم که برادر بزرگش مهدی همراه یک دختر فرانسوی که دوستتش داشت، به ایران آمده بود و این طور که یادم مانده می گفت او آمده مدتی در ایران و در خانواده آنها بماند تا اگر دید می تواند در ایران زندگی کند، مهدی با او ازدواج کند و آن دختر ماند و با مهدی ازدواج کرد و در روزهای سخت بعد از اشغال کیهان توسط مریدان امام و بعد دوران دشواری که با آغاز جنگ و مسائل جیره بندی و نایابی کالاهای مصرفی شروع شد،در ایران و در کنار مهدی ماند. در زندگی نامه مهدی سحابی که در سایتهای داخل کشور انتشار یافته گفته شده است که او مقیم فرانسه بود و به ایران هم سفر می کرد و مدتی در ایران می ماند. و هم چنین گفته شده است که او در خارج تشکیل خانواده داده بود. همانطور که اشاره شد در واقع مهدی زندگی خانوادگی را در ایران شروع کرد و زمانی که من ایران را در اسفند سال 62 ترک می کردم او مدتی بود که به بطور حرفه ای به که بکار ترجمه روی آورده بود با همسر فرانسوی و دو پسر خردسالش کاوه و سهراب در ایران بود( بعدا مهدی صاحب فرزند پسر دیگر هم شد). مهدی جزو معدود دوستانی بود که قصدم را برای ترک ایران را به او گفته بودم. او از من خواست که قبل از سفر یک شب برای صرف شام به خانه او بروم. قرارش را گذاشتیم و روز موعود من یک صندوق آبجوِ تولید شده از ماءالشعیردر صنایع تبدیلی خانگی، که به یمن اجرای احکام اسلام در ایران گشترش یافته بود، همراه بردم که هم سبب خنده هم سبب خوشحالی خود و همسرش شد و این از آخرین و معدود خاطرات خوش، بعد از به قدرت رسیدن خمینی پلید است که در ذهنم مانده است. همسرش خوش رو و خندان بود و مثل خودش آدمی بی تکلّف و فارسی را هم یاد گرفته بود و می توانست صحبت کند. طبعا با شرایطی که در ایران بود و مشکلات سانسور کتاب، «نان درآوردن» از این راه را هم خیلی پر ریسک و نامطمئن بود. همسرش باگرفتن شاگرد در منزل فرانسه تدریس می کرد. رسیدن پسرش به سن «بسیجی شدن» و احتمال اعزام به جبهه های جنگ فتح قدس از راه کربلا و فرانسوی بودن همسرش در رژیمی که زدن اتهام جاسوسی سکه رایج نظام منحوس اسلامی به منتقدان و روشنفگران ناراضی بود و هست، در مجموع می تواند دلایلی کافی به برای اقامت خانواده اش در فرانسه بوده باشد. اگر چه به خاطر تغییرات چند باره آدرس من در اینجا ارتباط ما از خیلی سال پیش قطع شد و من از او بی خبر بودم، اما فکر می کنم درست تر این است که گفته شود و او در ایران زندگی می کرد و مدتی از سال را هم در کنار خانواده اش در فرانسه می گذارند. ویژگی مهدی سحابی بی تکلّفی خاص او بود. رفتارو گفتارش چنان بود که در اولین ملاقات و مصاحبت هم گویی سالهاست که با آدم دوست و آشناست. این بی تکلقی را در لحن مصاحبه یی که در اردیبهشت سال 86 با هفته نامه تابان آن لاین کرده است، از جمله در پاسخ به سوالی در مورد تحصیلات و فرا گرفتن زبان به خوبی می شود دریافت:«... اما زبان فرانسه را توي خيابان ياد گرفتم. يعني من هيچ درس فرانسه نخواندم. البته با سابقه زبان ايتاليايي كه بلد بودم و با انگليسي كه ميدانستم و استعدادي كه در اين مورد خاص داشتم، ياد گرفتن فرانسه براي من راحتتر بود. براي ياد گرفتن ايتاليايي هم زندگي دانشگاهي من يك سال و نيم، دو سال بيشتر نبود. آن هم در رشته نقاشي كه من تحصيل ميكردم. اين است كه اگر بخواهم در يك جمله خلاصه كنم بايد بگويم زبانها را همينطور عشقي ياد گرفتم يا توي زندگي»
بعد از تصفیه روزنامه ها از عناصر «ضد انقلاب و غرب زده و...» گروهی از روزنامه نگاران با سابقه تصمیم گرفتند، سندیکا یا کانونی از روزنامه نگاران مبارز تشکیل بدهند که در راه مبارزه با سانسور و آزادی بیان فعال باشد؛ این در اوائل تابستان 1359 بود. روزی مهدی به من تلفن کرد و گفت چنین برنامه یی هست آیا من مایلم در این تشکل شرکت بکنم یا نه؟ من هم پاسخ مثبت دادم. در این زمان من هم به جرم ضدیت با انقلاب اسلامی با حکم انفصال دائم از خدمات دولتی از کارخبرگاری در تلویزیون اخراج شده بودم. وقتی به جلسه یی که قرار گذاشته بودیم رسیدم، مجموعا هشت نفر بودیم. به جز من، بقیه از روزنامه نگاران پرسابقه بودند. من البته هیچ وقت در روزنامه کار نکرده بودم و سابقه کارم هم به عنوان خبر نگار نزدیک چهار سال بود. اما پیشنهاد مهدی بود و بقیه هم پذیرفته بودند. بعد در همان جلسه یکی دو نفر دیگر برای دعوت پیشنهاد شدند و روی صلاحیت و مناسب بودنشان برای دعوت بحث شد که البته من اظهار نظر نکردم چون سابقه همکاری و آشنایی با آنها نداشتم. «عضو گیری» به ترتیبی که یاد شد انجام می شد. تشکیل جلسات همراه با رعایت احتیاط بود، یعنی موقع رفتن به جلسه طوری می رفتیم که با چند دقیقه اختلاف به محل برسیم و موقع خروج هم همینطور با فاصله چند دقیقه یی محل را ترک می کردیم. جلسات هر بار در خانه یکی از روزنامه نگاران که مانعی برای تشکیل جلسه در خانه آنها نبود و داوطلب می شد، تشکیل می شد. جمعی که به این صورت تشکیل شد، به 19 نفر در نزدیکی اواخر شهریور سال 1359 رسید. در این مدت در مورد اهداف و اساسنامه و بحث و گفتگو صورت گرفته و مطلب به مرور تدوین و اصلاح شده بود. در اواخر شهریور قرار شد که برای تایپ و تکثیر اساسنامه و اعلام موجودیت و شروع کار، هر کدام از اعضا، در جلسه بعد 200 تومان بیاورند و اگر برای کسی مقدور بود بیشتر بیاورد. روز قبل از جلسه موعود بود که عراق فرودگاه مهرآباد را مورد حمله قرار داد. جلسه ما فردای آن روز تشکیل شد. در بین آن 19 نفر دوسه نفر روزنامه نگار جوان شاغل هم بودند. چیزی که از آن جلسه از یاد من نرفته این است که از بین آن جمع که پر سابقه ترین روزنامه نگاران کشور را تشکیل می داند، دو سه نفر نتوانسته بودند، آن 200 تومان را فراهم کنند. سه چهار نفر هم تنها صد تومان توانسته بودند فراهم کنند. یگ نفر از شاغلان 300 تومان داد. در همان جلسه با توجه به حمله یی که شده بود و هنوز معلوم نبود ماجرا به چه شکلی در خواهد آمد و چقدر ادامه خواهد یافت، صلاح دراین دیده شد که تا روشن شد وضع موقتا تشکیل جلسه و اعلام موجودیت به تعویق بیفتد. چون همه با این نظر موافق بودیم که اگر جنگی شروع شود، فضا تغییر خواهد کرد و در صورت کشف احتمالی تجمع ما توسط نیروهای سرکوبگر رژیم، برچسب جاسوسی و از این قبیل چیزها دم دست ترین اتهام خواهد بود. این گونه بود که با ادامه جنگ که برای خمینی نعمتی بود، اعلام موجودیت آن تشکل تا روشن شدن وضع به تاخیر افتاد و بعد که 30 خرداد سال 60 و کشتار و اختناق بعد از آن فرا رسید دیگر فضا بسته شد. این خاطره را از آن جهت نقل کردم که برای برخی آدمهایی که به نظر من خود خواهی و خود محوربینی آنها مانع از دیدن مبارزات مردم در گروهها و صنف های گوناگون است، اندکی شرایط داخل کشور یاد آوری شده باشد. در آن جلسات در بحثهایی که شد، آن روزنامه نگاران به رغم شرایط دشواری که بود و به هرحال باید درآمدی برای گذران زندگی پیدا می کردند، می گفتند مطلقا نمیخواهند قلم را زمین بگذارند و در پی کسب و کار بروند. روزگار بسیار سختی بر آنها گذشت و می گذرد، اما آنها در برابر این دشوراریها، ایستادند. مهدی یکی از میان آن جمع بود. البته او به یمن استعادی که در فراگرفتن زبان داشت و با تسلط به سه زبان، به عنوان یکی از پرکارترین و بهترین مترجمان کشور شناخته می شد که در میان دستاورد زندگی فرهنگی پرتلاشش،ترجمه رمان 8 جلدی «در جستجوی زمان از دست رفته» اثر مارسل پروست نویسنده فرانسوی قرار دارد که یکی از مهمترین آثار ادبی فرانسه است و سبک خاص نگارش پروست با جمله های طولانی، عزم و اراده یی قوی برای به دست گرفتن کار ترجمه آن می خواست. مهدی یازده سال از عمرش را صرف ترجمه این اثر بزرگ کرد. آنطور که خودش در مصاحبه با هفته نامه آینده گفته است، این ترجمه مورد استقبال زیادی در ایران قرار گرفته است و«اين كتاب در ايران به چاپ هشتم رسيده كه خود فرانسويها هم باور نميكنند». مهدی سحابی ترجمه و نوشته هایی هم با اسم مستعار سهراب دهخدا انجام داده است که مربوط به فاصله سال 58 تا 60 است. کتاب گارد جوان را او با همین نام ترجمه کرد. داستان این کتاب به زمان جنگ جهانی دوم مربوط است و در بخشی از خاک شوروی تحت اشغال آلمانها اتفاق می افتد. گروهی از جوانان خودشان برای مبارزه با نازیها متشکل می شوند و بعد از ضرباتی به نازیها گروهی از آنان دستگیر می شوند و آن اندازه که بیادم مانده نازیها برای اعدام آنان روش زنده بگور کردن را بکار می برند و لحظات آخر زندگی آنها در حالی که خاک هردم بر روی آنها فرو می ریزد، با صدای سرود دسته جمعی که می خوانند همراه بوده است. تاریخ انتشار این کتاب را درست نمی دانم اما از آن روزهای دستگیرهای گسترده و اعدامهای گروهی روزانه، چندان فاصله نداشت و در آن زمان کتابی بود که در بالا بردن روحیه کسانی که در ارتباط با گروههای سیاسی بودند و سایه شوم پاسداران اسلام همه جا در تعقیب و کشتن زندگی بود، بسیار مؤثر بود. او در مصاحبه اش در مورد این که کدام یک ازکارهای ترجمه اش را بیشتر دوست دارد گفته است: «يکی از کتابهايی که خيلی دوست دارم همين "مرگ قسطی" سلين است. اين کتاب پر از شور و عاطفه است. چيزی که در ادبيات اروپايی و بخصوص ادبيات فرانسوی روز به روز ناياب تر می شود و دارد حکم کيميا را پيدا می کند. اين شايد تنها کتابی است که من ترجمه آن را هفت هشت بار خوانده ام.
کتاب ديگری که خيلی دوست دارم "همه می ميرند" ، سيمون دوبوار است که به خاطر مضمونش آن را دوست دارم، و البته کتاب پروست را نيز، هم به دليل اهميت کتاب و هم به دليل زحمتی که روی آن کشيده ام. کتاب ديگری هم دارم به نام "مکتب ديکتاتورها" که خيلی جذاب است. يک سری مسائل بنيادی را در باره مباحث توتاليتاريسم، ديکتاتوری، فرهنگ توده ها و از اين قبيل مطرح می کند که هميشه تازگی دارند. چون در باره رابطه حکومت ها و مردم است و نويسنده ( سيلونه ) موضوع را خيلی خوب ديده است».(3)مضمونی که مهدی سحابی به آن اشاره کرده است، مساله مرگ و جاودانگی است. دراین کتاب که آغاز داستان این کتاب که من خیلی سال پیش، گمانم وقتی ایران بودم خواندم، چنین است که مردی که معجونی خورده که بر اثر آن چیزی بدست آورده که همه خواهان آن هستند، یعنی بی مرگی، حالا دنبال آن است که از این «نعمت» خلاص شود،او چند قرن است که زنده است و در بحث در این زمینه است که درمی یابیم که بدون مرگ خیلی از مفاهیم مثل شجاعت، مثل فداکاری و... معنی خودشان را از دست می دهند. چون مثلا آدمی که بر اثر هیچ حادثه یی نخواهد مرد، دیگر به خطر انداختن جانش برای چیزی، نمی تواند معنی داشته باشد. این کتاب در ضمن سفری در طول صده های تاریخ را با همه رنجهای انسانی و فراز و فرودش درخود دارد.
او دو کتاب از سلمان رشدی قبل از ماجرای کتاب آیه های شیطانی ترجمه کرده بود که یکی شرم و دو دیگری بچه های نیمه شب نام داشت. اولی برنده جایزه بهترین ترجمه شد.
http://iradj-shokri.blogspot.
منبع:پژواک ایران