بانوی هزار جامه
اسماعیل وفا یغمایی
به خاطره کمال رفعت صفائی. ک. صبحگاهان. شاعری بزرگ که جوان افتاد و دیر نزیست اما اینده او را باز خواهد یافت.یک شعر بلند در شناخت و پاسخی مهر آمیز به بیش از شصت مقاله کوتاه و بلند پر تهمت و توهین .منظومه بانوی هزار جامه اسماعیل وفا یغمائی
_______________________-
تمام جامه های زربفت جهان
عریانی ترا نمی پوشاند
عریانی رقت انگیز ترا.
***
تمام جامه های زربفت جهان
عریانی ترا نمی پوشاند
عریانی رقت انگیز ترا.
و خود میدانی
لبخند تو لبخند نیست
که لبخند، بر آمده از احساسی انسانی ست
و فاصله گذار میان آدمی و جانور
تنها آدمی است که میخندد
و آدمی با لبخند و اشک آدمی شد،
لبخنده ی تو
لبخندی از هزار لبخند رنگین است
که برای هر برآمدن تو
رنگرزان و طراحان وجامه داران کارکشته
به انتخاب بر لبان تو میآویزند
لبخند تو نیز چون جامه هایت
دستکار خبره ترین خیاطان جهان است
و در پشت پس هزار لبخند دست سازقلمکار ترمه دوز تو
لبخند راستین تو پنهانست
غمگین ترین لبخند جهان،
که خود میدانی
لبخند راستین تو
لبخندی است
که دیریست قربانی شده است
ومرده است و غبار شده است
لبخندی که پیرامون آن
اجساد ما به شعبده و شعوذه ی شهادت و دروغ
فرو ریخته است و فرو میریزد
تا عظمت طلبی پوک و بیمار ترا درمان کند
لبخندی که در حاشیه آن به اعجاز تو
عشق به استفراغ بدل شد
و تمام شاعران جهان
پیش از تو و بعد از تو و در زمان تو
از تو گریختند
و من ایمان آوردم
بوی عفونت روح هولناکتر از گندناک ترین فاضلابهاست
حتی اگر آبشارهائی از عطر کریستین دیور بر آن فرو ریزد
***
دریغاااا
به سودای آزادی بر آمدیم
بر آمده از لبان پدران و مادرانمان
[تا درباتلاق خونین جهان - نگری دشمنان دیرینمان
در آستان خدا- جلادی اجنبی و گندناک
و قهار و آدمی سوز
که خدای ساخته ی شبانان بیمارگونه دشتهای عقیم بود
و اینک خدای شمایانست
و خدای فقیهانست
و خدای جاهلانست
و خدای جاهلانی که من و ما بودیم]
اجسادمان
و قلبهای توهین شده و له شده مان
در هر قدم
سنگفرش سرخ و خونزده فرا شدن شما شد
شما فراریان فراریان فریبکار
شما که دروغ را جامه راستی پوشاندید
و صداقت را به روسپی خانه سود و سودا روانه کردید
لبخند تو، لبخند راستین و غبار شده تو
غمگین ترین لبخند جهانست
غمگین ترین لبخند مرده ی جهان،
پیرامون آن افق تا افق در خاکستر و ابر، گورستانهاست
خیس از اشک و پر همهمه از شروه ی مادران ما
پیرامون آن شباب بی شهد دخترکان و پسرکان ما
که خاکستر شده است و میشود
وپیرامون آن، بوسه های سرد شده
چون برگهای خشکیده در باد های مرده می غلتند،
و بر بلندترین سکوی گورستان
سکوی بی کرانه ی پیرامون لبخند تو
هنوز خون خشکیده عشق
که آن را به مدد اعتماد خام ما
به وقاحت و شناعتی تاریخساز
در پیرامون بستر کامروائی خود سر بریدید
و به چهره تمام شاعران جهان
وقلب تمام عاشقان تف کردید
در زیر لبخند مرده و بیرحم تو
به خونخواهی فریاد میکشد
و فریاد لعنت تمام عاشقان و شاعران جهان
تا هنگام که در غبار محو شوی
ترا لعنت خواهند کرد
و این چنین
نفرت
نه از نفرتِ من شاعرِ آواره ی جهان
و هزاران چون من،
بل نفرت، از گلوی بریده و قلب خنجر خورده عشق بر آمد،
زیرا نفرت نه نفرت است
چنانکه ظلمت نه ظلمت است
بل عدم حضور آفتابست
و نفرت عدم حضور عشق است
و عشق نبودن نفرت
وبی حضور عشق نفرت ظهور خواهد کرد
که نفرت نفرت نیست
بل عشق خنجر خورده ای است
که به دست تو به هزاردستان و فریب
دشنه بر قلبش نشاندی،
که به خونخواهی خود برخاست
که به خونخواهی خود بر میخیزد
تادلها و اندیشه ها را
به خونخواهی از نفرت سرشار کند
چنانکه اینچنین «امام» بر «ماه» بر آمده
امامی که عشق ملتی بود
اگر چه به کارسازی جهل من و ما،
به بویناکترین لجنزار جهان بدل شد
و تردید مدار
بدل میشود با خودش و خدایش و کتاب و رسولش
و تو نیز که روزگاری
اگر چه باز هم به کارسازی جهل من و ما
و فریبی پس از فریب
می خواستی عشق باشی
بنگر اکنون خویش را
تنها تقطیر شده نفرتی پیر و شکست خورده ای
که بر لبه ی گور و و مرگ میلرزد
وزمان با سرانگشتان پنهانش
چون چنگ نوازی پیر دنده های فرتوتت را مینوازد
ـا آخرین سمفونی خود را بدرقه آغاز فراموشی و خاموشی ات کند.
***
به غرور میپنداری که خصم توام
که بی مایه تر
و بی وزن تر و بی قدر تر از آنی
که باتو به خصمی بر آیم
کلام بلند «بامداد بزرگ» را تکرار میکنم
خصم تو نیستم که انکار توام
انکار تو و خدای تو
و رسول تو و امام و آئین توام
که در رستاخیزی دیگر
آنان را در هیئت امامی دیگرباز آفریدی
و فریب چوبدست دروغ به کف گرفت
تا راست قامت بنماید
***
جلادان همیشه به جاکشان نیازمندند
به قاتلان عشق و عاطفه به قوادان قلمزن
برای قلمکاری جریده های آلوده به نجاست.
جریده های آلوده به تهمت و فریب و وقاحت.
مرا یقینی این چنین نبود
مرا تو به یقین کامل رساندی
جریده های آنان
و جسارت وقاحت قدرتمند تائید تو
که اجرای فرمان پنهان تو بود
مرا به یقین رساند
لجنهای بر آمده از مرداب تو
درشت ترین لجنها
چون سه درشت ترین مدفوعی
که از اعماق فاضلاب جهان و منش توبرآید
خوش بر آمدند و گفتند و نوشتند
و مرا به یقین کامل رساندند
تا ترا که بانوی هزار جامه ای
در روشنی بنگرم،
اما نه تو
نه آن مجنون بیمار
نه شاعران و و گویندگان و نویسندگان
و منادیان و شیپور چیان و طبالان تو
که نوشتارها و گفتارهاشان
چون صدای تیز«توحیدی» و«شریف» انقلابی مکرر و یکسان الاغان طویله ملوکانه
بی هیچ زیر و بمی مشابه است
میلیسند و میتیزند و مینویسند
ولیاقت آن ندارند
که حتی اردنگیی برپوزه طبل و شیپور و دفتر و قلمشان بیاویزم
هیچ طرفی از این ماجرا بر نخواهید بست
زیرا با کسی سخن میگوئید
که جهل خود را صلیبا صلیب بر دار کشید
تا از شما فاصله بگیرد
که در دیروز مرد
تا با امروز زاده شود
تا با آزادی زاده شود
اگر چه تنها بماند
تا باز بمیرد
وبی نام در نفسهای پلنگ آسای نسلی زاده شود
که فردا رابی وجود پاسداران دیروز رهبری کند
زیرا با کسی سخن میگوئید
که دیریست کسی جز هیچکس ابن هیچکس نیست
و دیگر چیزی نمی جوید
که از دروغ و وقاحت وقحبگی بیزارست
حتی اگر هزار جامه بر خود راست کند
که دیریست در کنار کشتگان راه چهلساله
راه چهلساله ی دروغ و فریب و فرار
هزار بار مرده است و به خون کشیده شده است.
***
دریغا
دریغا که از جوانی خود شرمنده ام
دریغا که جوانی من ستایشگر شمایان شد
میپنداشتم ستایشگر دریایم
و از آغاز مگر لجنزاری آراسته نبودید
ومن اگر به ستایش شما برخاستم
به ستایش کسانی برخاستم
به ستایش کسانی، دلاورانی
که خود را کوچکترین آنان میدانستم
و خوش بودم که صدا و سرود ناسروده ی آنانم
و همه چیز را ترک کردم
نخلستانها و خارها و آفتاب
و مردمانی را که دوست داشتم
تا انعکاس صداو ستایشگر آنان باشم
ستایشگر کسانی
که کشتگان و مردگانی بودند
که زندگان بودند
من صدای کوچک تمام کشتگان و مردگانی بودم
که زندگان بودند
و هنوز اگر چه خود سالهاست صدها بار
در کنار آنان در غلتیده ام و مرده ام و در خون کشیده شده ام
صدای آنانم
و شما نه از من که هیچ هیچم و گاه پوچ
از تمام کشتگان و مردگانی که پلکان خونین نه عروج
بل هبوط تاریک شمایند شکست خورده اید
اگر چه شاعران و و گویندگان
و نویسندگان و لیسندگان آستان تو
و مداحان ومنادیان و شیپور چیان و طبالان تو
بنویسند و بگویند وبر طبل بکوبند و در شیپورها بدمند
شما دیریست دیریست دیریست
از اسمان و آفتاب و خاک این سرزمین شکست خورده اید
ومن اگر چه دیریست روزاروزو شباشب
مرده ام غرقه در سرشک خویش
در کنار تمام کشتگان
و در کنار تمامت ملت خویش
که حتی در کنار کوچکترین خار بوته ی بی نام
و گمشده در دور دست بیابانها
پیر و خسته و غمگین
سرود خوان ایستاده ام.
***
سرود خوان ایستاده ام
لبان تلخ خود را فشرده
بر لبان خاربوته ای از خارستان سرزمینم
چون عاشقی که لبان معشوقی را به عشق میبوسد
و شما این را نمی فهمید
نمی توانید بفهمید
زیرا نه شعر را میشناسید و نه شاعران را
نه اب و آتش و باد و خاک را
و نه خاربوته هائی را که میتوان دوستشان داشت
و من هنوز سرود خوان ایستاده ام
سرود خوان ملتی که بر خواهد خاست
رها از فریب هزار فریب
ریش وعمامه
پیشانیهای داغ دار به نجاست آلوده
و هزار جامه ی آلوده به خون عشق و صداقت
***
میهن من آزاد خواهد شد
بی کسوفی دریده که نام خورشید بر خود نهاده است
ملت من بر خواهد خاست
نه با تو
نه با فریب و نه با دروغ
که با آفتاب تابانی که البرز را میبوسد
و در قلبهای ملتی کهن زنده است
بی پرچمداری فریبکاران
و رنگرزان خدا و آئین کهن فقیهان
میهن من بر خواهد خاست
حتی اگر سجاده ها تا قرنهائی دیگر
به مهرپذیرای سجده مومنانی باشند
که اهورا را به خیال الله سر بر مٌهر نهاده اند
میهن من آزاد خواهد شد
این بار حتی ازجهانبینی جلادان مرمت شده
که تو نیز یکی ازمنادیان و منبر نشینان آنی
وهیچکدام از هزار جامه و هزار لبخند تو
ترا یاری نخواهد داد
هیچکدام از هزار راس طبالان و شاعران و مداحان تو
ترا یاری نخواهد داد
بگذار لیسندگان آستانت بلیسند و بنویسند
خورشید خواهد درخشید
تردید ندارم و نداشته ام
زیرا بارها تا ریشه های ملت خود به سفر رفته ام
چون شیره ای تخمیر شده از ریشه ها تا ساقه ها
تا برگها و جوانه ها
و شکفته ام چون جوانه ای و گلی
بر شاخه ها
و خشکیده ام و پر پر شده ام شادیانه در بادها
به سفر در سراسر این سرزمین
وتاریخ این سر زمین
و تمام این ملت رنگارنگ را
چون معشوقی به عشق در آغوش کشیده ام
تا بتوانم شاعری کوچک باشم بی هیچ اجری
درگاه هیچ فریبکاری را نبوسیده ام
اما در ارزوی بوسیدن درگاه خانه ی تک تک مردمان این سرزمین هستم
و شاعر و ستاینده تمامت این ملت بزرگ
شاعر بلوچان و کردان و لران و ترکمانان و فارسان
و عربان و گیلکان و دیلمیان و ترکان و آذریان
وهر آنکس که در این سرزمین زاد و زیست و مرد
و تو نمیدانی و نه میتوانی بدانی
که چگونه در رنج و تنهائی
قلب من به شادی این موهبت
شادمانه ترین رقصنده جهان است
بی هراس از رنج و تنهائی و تهمت و مرگ
و در حلقه طبالانت
بادا که بدانی
هنوز هم... بادا که بدانی
و در گذر از هزار لبخند
لبخند راستین خود را بیابی و بنگری
که بی هزار جامه ولبخند
به سفر خاک خواهیم رفت عریان عریان
تو بی جامه هایت و لبخندهایت
تنهای تنها
و من بی تهمتها
و خاک خواهد بود و ما...........
***
میدانم که مرگ ادامه حضور زندگی است
شگفتا ما نیستیم و ادامه خواهیم داشت
و حضور ما بی آنکه باشیم حاضر خواهد ماند
میدانم که خواهم بود
در آخرین صف شاعرانی که این میهن و ملت را سرودند
و شاد از اینکه در نخستین صف
فردوسی و حافظ وخیام و شاملووسیمین
سر بر شانه زرتشت ومزدک و مانی
وکورش و آریو برزن و بابک ویعقوب و ستار
و یوتاب و رودابه و گرد آفرید و زال نهاده اند
و تردید ندارم اینان
آنچه زاده ی این سرزمین است
وحضور نیرومند عشق و راستی را نگهبان خواهند بود
نگهبانانان بوسه و عشق و راستی و تعالی
و نه پاسداران دروغ و وقاحت و شناعت
و من در آخرین صف و در آخرین صف چون آخرین نفر
شاد از حضور نیرومند دیگران،
من این چنین خواهم بود
اما تو در کجا خواهی ایستاد
فریاد من به زمزمه صبحگاهی علفهای گمنام
در رهگذار بادهای صبح خواهد پیوست
و بوی عفونت روح ترا
بادهای صبح جارو خواهند کرد
بانوی پوک هزار جامه....
**
از من جامه ای بر جای نخواهد ماند
عریان زیسته ام چون هوا و آب و آتش و باد
با زشتی ها و زیبائی هایم
و چنان به هنگام مرگ
شادمانه وعاشقانه خاک را در آغوش خواهم کشید
که زیباترین معشوق را
من از جهان زاده شده ام
که بی نهایت است و آزاد
و با او جاودانم و بی نهایت و آزاد
بی سودای دوزخ و بهشت
تو نیز عریان در خاک خواهی خفت
و هزار جامه تو
دور از تو در لباسفروشی گمشده ای در گوشه جهان
شب
در تاریکی ترا بیاد خواهند آورد
تنها آنها ترا بیاد خواهند آورد
در تاریکی کهنه فروشی کمشده...
منبع:پژواک ایران