سر بالین فقیهی بیدار؛ نگاهی گذرا به برخی سایه روشن های زندگی آیه الله منتظری
اسماعیل وفا یغمایی
به طور برجسته و درشت و رنگین ،دو تصویر مثبت،دو تصویر مثبت انتزاعی از فقیه در ذهن من وجود داشت،اولی تصویر آن فقیه قحط سال دمشق در شعرهوشیارانه و انساندوستانه سعدی است در آن دوزخ دوران مغولان، و ولایت مطلقه تخم و ترکه چنگیزخان، سعدی میفرماید:
... نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
این فقیه سعدی، بر خلاف زاهد و عالم حافظ، که در خلوت کارهای نادرست و خلاف شرع و عرف میکند و مثل امام جمعه و جماعت تویسرکان بنا بربرداشت غلط از فراز: النساء حرث لکم... زنان کشتزار شمایند، کشت و زرع رفیقش را شخم میزند، و بر خلاف شیخ و فقیه دنیای عبید زاکانی و خیلیهای دیگر، فقیهی است که بر خلاف اکثریت فقیهان درشت شکم سنگین قلب و مال وخون مردمخور واقعی و خیالی ،بجای خونخواری،غم دیگران را میخورد. باید رفت و کار مرتضی راوندی را در تاریخ اجتماعی ایران ، قسمت روحانیون و روحانیت، و توضیحات استاد نفیسی را در تاریخ قاجاریه و کار استاد شفا را که اشعار شاعران پارسی زبان را در افشای فقیهان گرد آوری کرده، در «نبرد با اهریمن» خواند آنگاه دید که بسیاری از شیوخ و فقها منجمله به بیان اوحدی مراغه ای شاعر قرن هشتم چه درندگانی هستند.
آه از این واعظان منبر کوب
شرمشان نیست خود زمنبروچوب
برسرمنبر ومقام رســــول
نتوان رفتن ازطـــــــــریق فضول
آنچه برعالمان وبال آیــــد
حب دنیــــــا وجمع مال آیــــــــــــد
واعظی؟ خود کن آنچه میگویی
نکنــــی؟ دردسرچـه می جویی ؟
چه دهی دین وباغ وزرچه کنی؟
دم ودستــــــار چارگز چه کنی؟*
شیخنا روز و شب چو خر به چرا
از دو مرسل زیادت است چرا؟
اعتماد تو بر چمـــــــــــــاق امیر
بیش بینم که بر خــــــدای کبیر
چیست اززرق وشیدوحیله ومکر؟
تا دونان برکنی زخالـــد وبکر
آن نمــــــــــــــاز دراز کــــردن تو
وز حرام احتــــــراز کردن تو
نه به دانش دل تو گردد نـــــــرم
نه سرت رازخلق وخالق شرم
فقیه بعدی من، فقیه شعر«صدای پای آب» سهراب سپهری است که نصف شب مایوسانه و مظلومانه بیدار مانده و سئوالات زیاد در سرش و در کوزه کنار بالین اش هست که نمیگذارد بخوابد.
...موزهای دیدم دور از سبزه،مسجدی دور از آب. سر بالین فقیهی نومید، كوزهای دیدم لبریز سئوال.قاطری دیدم بارش «انشا»اشتری دیدم بارش سبد خالی «پند و امثال»عارفی دیدم بارش «تننا ها یا هو».من قطاری دیدم ، روشنایی میبرد.من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت.من قطاری دیدم، كه سیاست میبرد (و چه خالی میرفت).من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد.و هواپیمایی، كه در آن اوج هزاران پاییخاك از شیشه آن پیدا بود:
حالا فقیه سئوال دارد؟ متناقض شده؟ شک کرده؟ از وجود شر و بدی و شیطان دچار مشکل شده،وجود جهنم و گرز نکیر و منکر و نیمسوز را ناعادلانه دیده، قسمت حدود و قصاص در فقه و دست و پا بریدن و سنگسار او را ناراحت کرده، یا مشکل دیگری دارد که خواب نمیرود نمیدانم، ولی میدانم آدمی که ذهنش سئوال میکند و سنگ و قفل و مطلق نشده،حتی اگر فقیه هم باشد آدم خوبی است و میشود با او صحبت کرد.
این دو فقیه دانه درشت،فقیهان انتزاعی بودند و نام و نشانی نداشتند، سمبل دو تا فقیه خوب بودند ولی معلوم نبود کدام فقیه!این دو فقیه انتزاعی، سالهای سال، اضافه بر ملاهای غیر انتزاعی و واقعی خرد و ریزی که در شهر و روستا میشناختم و آدمهای خوبی بودند و آزارشان به کسی نمیرسید در ذهن فقیر ،نمونه های ملای خوب و مردمگرابودند.
ممکن است گفته شود : پس شادران طالقانی و شهید حبیب الله آشوری و استاد گنجه ای و شیخ علی تهرانی و امثالهم در عالم واقعی ونه انتزاع،پس چه بودند؟ جواب من این است که نه طالقانی و نه آشوری و نه دیگران در ذهن من سیمای فقیه را نمایندگی نمی کنند. آنها و امثال آنها حکایت دیگری هستند. طالقانی، طالقانی بود، مردی که همیشه در دیدگاه من حجم بزرگی از پیکر معنویش در بیرون مرزهای فقاهت قرار دارد و حبیب الله آشوری که مظلومانه جان باخت شورشی عارف مسلک دلاوری بود که علیرغم عبا و عمامه به آلبرت شوایتزر و چگوارا و فرانسوا دو آسیز نزدیکتر بود تا علمای مورد نظر من، یادم نمیرود که زمستان پنجاه و سه یکبار با تنی چند به خانه اش که توسط خودش ساخته شده و نیمه کاره مانده بود رفتیم تا از محضرش بهره ای ببریم ، وضعیت فقیرانه و نگاه دردکشیده و عینک شکسته اش که با نخ آن را به گوش آویخته بود هنوز در خاطر من باقی است،اما آیه الله منتظری کاملا یک فقیه متشخص و چهارچوب دار پر رنگ، در درون مرزهای مشخص مکتب و مرام شیعه اثنی عشری، از نواب چهار گانه امام زمان شروع کنیم تا همین امروز بود. و همو سومین فقیهی بود که در زمره فقهای مورد علاقه و کنجکاوی من در کنار دو فقیه انتزاعی قرار گرفت.
مقام فقهی وآموختن از هفت سالگی تا هشتاد و هشت سالگی
او از سن هفت سالگی تا هشتاد و هشت سالگی به مدت هشتاد سال خواند و نوشت و آموخت و مراحل رسیدن به نقطه مرجعیت شیعه روزگار ما را از معلمی ساده تا آخر طی کرد.
او از نظر تئوریک در کادر دنیای فقاهت و فارغ از رد یا قبول ما خروارها خواند و آموخت و آموزاند و نوشت و سخن گفت. از«نهایه الاصول» تا «البدر الزاهر فی نماز جمعه والمسافر» تا «دراسات فی مکاسب المحرمه» و«کتاب الحدود» و کتاب ارزشمند«خاطرات».
منتظری از محضر درس بسیاری از بزرگترین فقهای روزگار استفاده کرد و شاگردان فراوان پروراند. او از «برجسته ترین شارحان نظری تئوری ولایت فقیه» بود و سر انجام در همان سال پنجاه و هفت که نظام شاهنشاهی در ایران سقوط کرد و نظام کهنه تر و عقب مانده تری، واقعا عقب مانده تر! جانشین آن شد، در میان توده های عظیم مردم بعنوان دومین آیه الله مطرح و مورد علاقه توده های شهری و روستائی، راه جانشینی خمینی بعنوان سکاندار نظام نوین را پیمود و سرانجام هم به عنوان رهبر آینده ایران انتخاب شد.
اندکی در باره فقیه شدن و مبارزات نافرجام با فقیهان
تا همین جای کار را داشته باشید تا تاکید بکنم باز هم فارغ از رد یا قبول ما، و جدا از اینکه ما مذهبی باشیم یا غیر مذهبی، در جامعه ای مثل ایران آنهم در سال پنجاه و هفت، برای اینکه کسی در بین عامه مردم و نه خاصه مسلمان!فقیه و رهبر مذهبی شیعی باشد، نمی تواند خودش شخصا و راسا اراده کند و تصمیم بگیرد که یک شبه یا چند ماهه رهبر بشود. به نظرم این نقل قول از شاعرنامدار تبعیدی و مبارز استاد نعمت آزرم است که فرموده است :
در ایران شاعر شدن و کشتی گیر شدن بسیار مشکل است. پا که به عرصه شاعری میگذاری سمبلها و رقباحافظ و خیام و فردوسی هستند و برای کشتی گیر شدن باید از تختی و حبیبی وفیلابی و موحد عبور کنی و تا بیائی پهلوان محله بشوی دو سه بار کتفت توسط بچه های محل شکسته است و پایت در رفته است. من میخواهم به این دو، سومی را هم که تجانسی با دو تای اولی ندارد اضافه کنم. در ایران فقیه شدن و رهبر مذهبی شدن هم بسیار مشکل است!.
برای رهبر شدن و جا افتادن در میان توده ها و اقشار عظیمی که اسلام شیعی برایشان تبدیل به فرهنگ شده است، باید طالب کار، پروسه ای واقعی و نه خیالی را طی بکند و همان چیزهائی را که فقها میخوانند بخواند.
طالب مقام راهبری مذهبی عامه الناس( کلمه عامه الناس را عمدا بکار میبرم و نه عوام الناس که عامه الناس یعنی عموم مردم محترم و عادی، و عوام الناس مقداری توهین آمیز است یعنی کسانی که نمی فهمند)، باید ریش را طولانی نموده و سبیل را کوتاه بنماید، و برروی قبا عبا بپوشد و بر کله مبارک عمامه بپیچد و تحت الحنک را حمایل بفرماید و نعلین در پا افکند وجویبار روان قرنها و قرنها تعلیمات فقیهانه راشب و روز غرغره مغزی نماید و از مغز و چشم بگذراند و بر زبان جاری کند و نرمک نرمک جماعت پیرو خودش را در میان عامه شهری و روستائی داشته باشد تا وقتی موی سر و ریشش رو به سفید شدن میرود در گذر یک پروسه طی شده واقعی، بشود مثلا منتظری یا بروجردی یا خمینی یا گلپایگانی یا فقیهی دیگر.
در ایران میشود رهبر یا رائد یا قائد از نوعی دیگر شد، مثل ستار خان و باقر خان، یا مصدق، یامیرزا و خیابانی و آن قدیمها، ابومسلم و بابک و یعقوب لیث و امثالهم، ولی رهبر و مرجع و قائد مذهبی شدن، یا بزبان علمی رهبر عقیدتی و دینی برای عامه و نه خاصه شدن و تاثیر گذار شدن ، هم شکل لازم را میطلبد و هم محتوای مربوطه را، و رسیدن به این شکل و محتوی، همان پروسه ای را میطلبد که منتظری طی کرد و بجز این راهها به کوچه بن بستی ختم میشود که ته خط در بهترین شکلش پر از هیچ و پوچ است و در شکل ناجورش پر از جنازه و جسد، ودر این مسیر حتی ملائی مثل خامنه ای راه بجائی که امثال منتظری بردند نمیبرد چه برسد به دیگران.
بعنوان نمونه های کهن و برای خوب فهم شدن قضیه، فراموش نکنیم که ابومسلم خراسانی با تمام محبوبیت و قدرتش و با آن ارتش جرار سیاهپوش و شمشیر به کف، در ایران نیمه اول قرن دوم هجری، رئیس عقیدتی اش،(بعد از آنکه امام جعفر صادق دعوتش را رد کرد) ابراهیم امام، امامی عباسی تبار بود، و یعقوب لیث یک قرن بعد در سال دویست و شصت و دو هجری با آن ارتش نیرومند عیارانش و جنگاوران سیستانی اش، از امام حسن عسکری و قدرت معنوی او مدد و اتحاد طلبید که او رد کرد و نیز صاحب الزنج با یک چند صد هزار برده شورشی اش در سالهای دویست و پنجاه هجری در جنوب ایران، تائید امام حسن عسکری را طلبید که باز هم او رد کرد، این حقایق در تاریخ ایران قابل دسترس است و نشان میدهد که ماجرا به این سادگی ها هم نیست که کسی خواب نما شده و تصمیم بگیرد سر خود و راسا اقدام به آیه الله شدن و مرجع شدن بکند که اگر شدنی بود یعقوب و ابومسلم و صاحب الزنج هم با آن قدرت نظامی مهیبشان که پایه های خلافت اموی را فرو ریخت و دولت عباسیان را به لرزه در آورد، راسا اقدام مینمودند ولی از انجا که همیشه مشکل پذیرش عامه الناس وجود دارد این کار را نکردند و شعور بخرج دادند و در همان مقام رهبر جنبش و فرمانده نظامی باقی ماندند.
بازهم تاکید میکنم فارغ از رد یا قبول ما،مسئله رهبریت و مرجعیت در شیعه ، قرنهاست اگر سر یا کاکلی سیاسی و اجتماعی دارد که دهن آدمیزاد را گاهی آب میاندازد! که انا شریک، اما ساقه و ریشه های آن به دلایل اجتماعی و تاریخی و فرهنگی و روانشناسانه و... در تمام فضاها و زوایای توده های شهری و روستائی مسلمان، از حمام سر محله و هنگام غسل ترتیبی مومنین و مومنات، و زورخانه و دکان نانوائی و قصابی و تولد و عروسی و عزا وثواب و گناه وکشت و کاروتخت غسالخانه و سنگ قبر و حلوای شب هفت و خرمای چهلم و... کشیده شده است و با هزاران نمود ریز و درشت( که اشاره ای به آنها در یاداشت «میخ محکم اسلام عزیز» کردم) خود را نشان میدهد. خدا رحمت کند مرحوم لنین را که در جائی فرموده(نقل به مضمون):
در افتادن با اخلاقیات و نمودهای بورژوازی بسیار آسانتر از در افتادن با عوارض و نمودهای خرده بورژوازی است، زیرا نمودهای بورژوازی نوپا و دانه درشت اند ولی خرده بورژوازی با هزارها هزار نمود و سنت دیرینه و کهنسال و مقاوم در جامعه و میان مردم و ما خود را نشان میدهد.
حرف مرحوم لنین هم درست در آمد و بعد از حدود هشتاد سال فرمانروائی کمونیسم بر نیمی از جهان ، خرده بورژوازی مقاوم هزار رنگ و هزار آهنگ، قامت افراشت وهم کشیشان ارتدکس ریش مبارکشان را شانه زدند و هم مسلمین مناره هایشان را تعمیرات نمودند و هم بقایای جنازه مرحوم تزار و خانواده اش، که البته بیرحمانه به دستور لنین و به دلیل منافع جنبش در آن ایام، قتل عام شدند دوباره باز یافته شد و با طبل و شیپور و پوزش خواهی و سخنرانی یلتسین دفن گردید. و هم الان رئیس مملکتشان که باصطلاح و با تائییدات عمه جانش چپ و کمونیست است دارد بخاطر منافعش زیتونه های علمای اسلام را نوازش میکند و در کنار دولت آخوندها علیه مردم ایران خر مراد میتازاند.
از مثالها بگذریم و به این مسئله توجه کافی بکنیم که برای مبارزه یا مقابله یا تصحیح یا ایجاد رفرم در چنین پدیده غول آسائی، که طولش از «ثری تا به ثریا» ست یعنی کله معممش در آسمانها و ریشش بر روی خاک و در میان مردم در نوسانست، یعنی در مقوله مبارزه با ولایت و امامت و رهبریت فقیهان، تا وقتی مسئله برای عامه الناس حل و فصل نشده،کار با توپ و تفنگ وفقیه کشی سکتاریستی ونیز راه حلهای رضا شاه و آتاتورک وامثالهم جلو نمیرود ، و این مساله نه در ایران بلکه سایر نقاط دنیا ،مثلا، چه در فرار و سرکوب کشیشان در آغاز انقلاب کبیر، چه در کشتار کشیشان در جنگهای داخلی اسپانیا و چه در پس از انقلاب اکتبر، امتحان خوبی پس نداده است .
با توجه به این نکات که اندکی از بسیار و مشتی از خروار است،در مملکتی مثل ایران بطور خاص باید نخست از دایره توهمات شخصی و بیسوادی خطرناک تاریخی و اجتماعی و فرهنگی و خود محوری کور کننده خارج شد و این پدیده رامثل آدم! به طور درست شناخت وکارکردهای پیچیده مختلف آن را نه فقط در بعد تقطیر شده سیاسی بلکه در میان مردم از نظر گذراند ودانست که مثلا:
بر خلاف عنصر روشنفکر حتی از نوع مذهبی، که در باره دینش بحث و شک و جدل میکند ، عامه و تنه عظیم شهری و روستائی در باره دینشان جدل نمیکنند بلکه دینشان را با تمام زندگی خود به طور روزمره مصرف میکنند .
دین برای عامه الناس ، بر خلاف روشنفکر و فیلسوف و آزاد اندیش، یک پدیده ثابت و لازم و دگم وتغییر ناپذیری است مثل آسمان بالای سر و زمین زیر پا. عامه الناس اگر به وجود آسمان شک بکنند به حقانیت حضرت عباس و امامزاده محلشان هم شک خواهند کرد! فارغ از اینکه من و شما چه اعتقادی داشته باشیم و در کدام زاویه متفاوت با عامه الناس قرار داشته باشیم ،عامه الناس در ممالکی چون بلاد اسلامی خاورمیانه و امثالهم، دینشان را شک نمی کنند. دینشان را باور دارند. عامه الناس دینشان را میپوشند، مینوشند، میگریند، میخندند، تنفس میکنند، با آن میخوابند که در خوابهایشان حضور دارد، با آن بیدار میشوند، با آن با همسرشان میخوابند و بچه درست میکنند، با آن در مغازه اشان را باز میکنند، با آن گناه میکنند، و با آن توبه استغفار میکنند، با آن حتی دست به قتل میزنند و با آن میمیرند. این کارکرد مذهب است در میان عامه الناس با سابقه ای هزار و سیصد ساله که اگر چه فقیه از آن در بسیاری موارد سوء استفاده میکند ولی با این همه این کارکردها در رابطه با او قرار دارد یا حد اقل تا همین حالا در رابطه با او قرار داشته است و کمک کردن به عامه الناس برای خروج از این اقلیم و نجات از دست فقیهان جلب و فاسد و ریاکار، و اساسا این نوع طرز تفکر، اولا جنبشی فرهنگی ونیرومند و عمیق و طولانی میطلبد و همراه با آن جانشینی مناسب که به نظر من این جانشین نه ماتریالیسم است و نه آنارشیسم و هرج و مرج لامذهبی .
نکته دیگر و منتظری در دنیای سیاست و مبارزه
منتظری فارغ از دنیای بحث و فحص و تئوریک، در دنیای جنگ و جدال سیاسی از سال چهل دو و نخستین بازداشتش در سن چهل و یکسالگی، تا سالی که حول و حوش انقلاب در هشتم آبان پنجاه وهفت از زندان اوین آزاد شد دائم بعنوان یک فقیه و ملای مبارزسیاسی با رژیم شاه درگیر بود و نزدیک به پانزده سال تبعید و زندان و بازداشت سیمای فقیهانه او را با رنگهای جذاب مبارزاتی برای عامه مردم آمیخته بود.
منهای طالقانی کمتر فقیهی بود که چنین پروسه ای را با وزن و موقعیت منتظری داشته باشد. مجموعه پارامتر اول یعنی علم ودانش فقیهانه و دوم یعنی پروسه مبارزاتی، او را به طور اجتماعی و بگوئیم تاریخی به موضع جانشینی خمینی سوق داد و در حقیقت خمینی کسی را به طور کمی و کیفی و قابل قبول چون منتظری پیدا نکرد و نمی توانست پیدا کند و جایگاه منتظری جایگاهی کاملا واقعی در اجتماع و تاریخ ایران بود.
منتظری پس از انقلاب از تدوین کننده گان قانون اساسی و از موثرترین کسانی بود که اصل ولایت فقیه را در قانون اساسی گنجاند.
در سال شصت و چهار او رسما بعنوان جانشین خمینی انتخاب شد.این بمعنای آن است که از سال پنجاه و هفت تا شصت و چهار و بخصوص از سال شصت تا شصت و چهارکه دوران اوج مهاجرت دهها هزار ایرانی به دلیل سرکوب و موج تیربارانها و شکنجه ها و کشتارها در زندانها ادامه داشت، آیه الله منتظری در مجموع در نگاه خمینی قابل قبول و پذیرفتنی بوده است.در همین جا میتوان به تفاوت فقیه ما با امثال طالقانی پی برد.
به این ترتیب تا زمانی که ماجرای دستگیری مهدی هاشمی( برادر داماد منتظری و مسئول جنبشهای آزادیبخش در سپاه پاسداران) و اعدام وی در ششم مهر سال شصت و شش رخ داد و منتظری به نشانه اعتراض درسهای خود را تعطیل کرد ظاهرا مشکلی وجود نداشت و گویا مشکل بر سر مساله مهدی هاشمی شروع شد ولی واقعیت این است که مشکل وجود داشت و آن مشکل هم تفاوت ذات و ماهیت دو فقیه و یا دو نوع فقیه، فقیهی چون منتظری و فقیهی چون خمینی بود که به بهانه ماجرای مهدی هاشمی بارز شد.واقعیت این است که منتظری فقیه بود، ولی فقیهی با خطوط شخصیتی و ساخت و بافت خمینی و امثالهم نبود و ماجرای مهدی هاشمی تضادی را که در عمق وجود داشت بارز کرد و اگر ماجرای مهدی هاشمی هم پیش نمی آمد آتش اختلاف بالاخره از جای دیگری میان دو فقیه شعله ور میشد.
نقاط وحدت و نقاط تضاد شخصیت دو فقیه بزرگ
روانشناسان و شخصیت شناسان میگویند، و درست هم میگویند، که شخصیت نهائی هر فرد در نقطه مرکزی تقاطع تمام خطوطی که که از این نقطه میگذرند قابل شناسائی است. به این شیوه میشود اطلاعات لازم را از هر شخصیتی به دست آورد وآناتومی شخصیت نهائی و نهانی و در برخی اوقات نهان شده او را تا اندازه زیادی شناخت. شخصیت خمینی را میتوانیم این چنین بشناسیم. و شما اگر پرونده اعمال و رفتار و چند و چون زندگی هر فردی را گرد آوری کنید می توانید تا حد زیادی آناتومی شخصیت او را ترسیم کنید و سیمای واقعی او را ببینید.
خمینی بر خلاف منتظری که کشاورز زاده ای فقیر بود، در کلیت شخصیت خود علیرغم اینکه از خانواده ای فقیر باشد یا غنی، سیمائی محتشم و به نوعی اشرافی- آخوندی از خود را به نمایش میگذارد. شجره نامه او به طور واقعی در مقطعی از روزگار شاه سلطان حسین صفوی، سر از جد اعلای او میر حامد حسین از هندوستان در میآورد و این البته ایرادی ندارد .
پدر خمینی سید مصطفی موسوی درجه اجتهاد داشت و وقتی خمینی پنج ماهه بود کشته شد و خمینی تخت سر پرستی مادرش قرار گرفت. میتوان فهمید که وضعیت خانواده کسی که درجه اجتهاد دارد از لحاظ مالی روبراه است و پیروان رسیدگیهای لازم را میکنند و نمی گذارند مجتهدشان دچار مشکل شود، و آقا زاده ها با امکانات و احترامات کافی بزرگ میشوند و فردیت میاندوزند و خود را بزرگزاده و برتر و منتخب میشناسند و وقتی که مجتهدی کشته هم بشود شهید زادگان از احترامات بیشتری برخوردار میشوند. مطالعه زندگی حمینی نشان میدهد که او تحت نظر مادری باسواد، معلم مدرسه و معلم سرخانه با وضع مالی مناسب پرورش یافت و سرانجام به راه فقاهت افتاد و او نیز مرجع گردید. پروسه مبارزات سیاسی خمینی با منتظری قابل مقایسه نیست. خمینی رهبریست که در بخش اعظم زندگی اش در برج عاج فقاهت به سر برد،تا پنجاه و یکسالگی اساسا سرش به کار خودش گرم بود و کاری به سیاست نداشت پس از مرجع و رهبر شدن هم چه قبل از نیل به قدرت و چه بعد از آن،فقط با خاصان و مریدان و متابعان و بزرگان سر و کار داشت و تا وقتی که زندگیش تمام شد این وضعیت ادامه داشت.
موضعگیری در محتوا ارتجاعی خمینی علیه شاه و شورش پانزده خرداد و سرانجام تبعید، ستاره اقبال او را (در جامعه ای که مخالفت با سلطنت در میان پیروان اجر اخروی و معنوی داشت! و سلطان واقعی اش سلطان علی ابن موسی الرضا بود، که وارث دو هزار و پانصد سال سلطنت، شاه پهلوی، بنام او و بنام جد اعلایش، محمد رضا نامگذاری شده، و هر ساله با ملکه ایران به پای بوسش میشتافت و در غبار روبی حرمش شرکت میکرد) سیمای خمینی را پر رنگ کرد وتا سال پنجاه و هفت و شعله ور شدن آتش شورشها او در مقام یک آیه الله با موقعیتی مناسب به بحث و فحص و درس مشغول بود و مشکلاتی مثل منتظری نداشت.مجموعه عظیم آثار و نوشته های خمینی چهار پنج برابر منتظری است و این خود نشان میدهد که هنگامی که منتظری گرفتار تبعید و زندان و بازداشت بوده و بر تجارب زنده و بیدار خود از زندگی میافزوده خمینی فارغ از اینها با آرامش و دمساز با اسناد قرون گذشته و در حال اندیشه در مورد آثار علما و فقهای مرده ،مشغول پدید آوردن آثار خود و غوطه ور در مرده ریگ گذشتگان خود بوده است.
لایه های شخصیتی، لایه ایستا و منجمد و ارتجاعی
من بر سر آن نیستم و امکان آنهم وجود ندارد که خمینی و منتظری را در این یاداشت تجزیه و تحلیل کنم ولی میخواهم بگویم :
ما با دو لایه از شخصیت هر یک از این دو فقیه روبرو هستیم. لایه فیکس یا با مسامحه استاتیک و لایه متحول و یا دینامیک شخصیتهای منتظری و خمینی.
در لایه ایستا یا استاتیک، خمینی و منتظری را و نیز بسیاری دیگر از فقیهان را از همان قرن دوم هجری تا حالا میشود بر هم منطبق نمود. در این لایه آنها تفاوت چندانی با هم ندارند. در رابطه با دو فقیه مورد نظر ما،هر دو و همه از سرچشمه و آبشخور خروارها سند فقهی از دوازده امام شیعه و نواب اربعه وآثار دهها فقیه بزرگ در طول دوازده سیزده قرن سیراب شده اند.
من این دنیا را به اندازه لازم و کفایت میشناسم و در این رابطه منجمله رشته فقه و مبانی حقوق اسلامی را در دانشگاه به پایان رسانده ام و پس از دوران جوانی به دنبال مذهب به هر روزنه ای سر کشیده ام بسیاری اسناد و کتب مورد نظر فقها را از نظر گذرانده ام، نیز بیست سال دمساز بودن با نوعی تفکر شیعی که خود را برتر و متفاوت از سایر نحله ها میداند به من شناختی داده است تا بتوانم به اندازه کفایت واقعیت استاتیک مساله را ببینم. به نظر من، تاکید میکنم به نظر من این واقعیت استاتیک در بخشهای قابل توجهی، نه در آثار خمینی و آیه الله منتظری و سایر بزرگان فقیه برای روزگار ما پذیرفتنی نیست ومسئله و مشکلی از حیات انسانی و اجتماعی و سیاسی حل نمی کند و ارتجاعی است.مثال میزنم، درباره« لمعه دمشقیه» نوشته شهید اول که نمیشود شک کرد وقتی که در این کتاب پر حشمت و مورد قبول عموم فقیهان مقام انسان از چهار پایان نیز فرو تر است و مثلا میخوانیم:
«صفحه 150 جلد 1) «بت پرستان،ستاره پرستان،آفتاب پرستان...در زمره کفّار حربی هستند.» «كافر كتابي کافری است که کتابی دارد.ازقبیل یهودیان،نصرانیان، مجوسیان»( صفحه 151 جلد 1) « واجب است کارزار کردن و کشتن کافر حربی،پس از دعوت او به اسلام و سرپیچی کردن او،مگر اسلام بیآورد یا کشته شود.»«کافر کتابی نیز چنین است.» « یعنی واجب است جنگیدن باکافرکتابی،پس از دعوت او به اسلام و سرپیچی کردن او مگر پرداخت جزیه و ملتزم شدن به احکام آن و... را به پذیرد.»ب)
من صریحا میگویم و اعتقاد دارم دارندگان و باور کنندگان چنین نظریاتی در قرن بیستم و بیست و یکم هر کس باشند و هر موقعیتی داشته باشند مرتجع و عقب مانده اند، یعنی گذشته گرا، بنیاد گرا، و انتگریست هستند و ورود دارندگان چنین نظریاتی به حیطه قدرت سیاسی و حکومتی فاجعه آفرین است و میتواند همان فاجعه خونباری را ایجاد کند که طی سی سال گذشته شاهدش بوده ایم. در این نقطه و در جدال تئوریک و ایدئولوزیک، چه مذهبی باشیم و مسلمان و چه غیر مذهبی و سوسیالیست و لیبرال و مارکسیست باید بی گذشت و سر سخت ایستاد و جنگید و افشا کرد و علیرغم هر گونه اقبال توده ای و مردمی علما و فقها، باید بخصوص با کمک روشن اندیشان دلسوخته و متعهد و مسئول مذهبی از خاک پاشیدن به چشم مردم جلوگیری کرد و نیز راه روشن اندیشان و تحول گرایان و رفرمیستهای مسلمان و مذهبی را هر که میخواهند باشند سد نکرد و با آنان دشمنی ننمود.
لایه شخصیتی.لایه پویا و زنده و متحرک
اما این تمام قضیه نیست. بجز این لایه استاتیک و ایستا و منجمد لایه دیگری وجود دارد که لایه متحول است.همه انسانها این دو لایه را کما بیش دارند،هیچ انسانی نه کاملا ارتجاعی و نه کاملا انقلابی است و هر انسانی حتی انسانی که تبدیل به یک فقیه شده است در طول عمر خود نه تنها با دنیای تئوریک مردگان مقدس قرون و اعصار و سنتها و باورهای مقدس سنگ شده و فسیلهای تئوریک، بلکه از آنجا که زنده است و در زمان حال مجبور به زیستن است با دنیای زنده و متحول سر و کار دارد..
او با مردم، با فقیران و اغنیا، با مکاتب و نظریه ها، با طبیعت و زیبائی هایش، با زندان و شکنجه و ظلم و ستم، با هزاران هزار حادثه و پدیده اجتماعی و شخصی و تاریخی و انسانی و طبیعی سر و کار دارد که اینها لایه دینامیک شخصیتش را در کنار آن لایه ارتجاعی و منجمد تشکیل میدهند.
گاه میشود که این دو لایه، یکی دیگری را مغلوب میکند،اگر لایه ارتجاعی و سیاه کاملا پیروز نشود انسان میتواند راه نجاتی بجوید و همین جاست که آبلار عارف و فیلسوف و کشیش فرانسوی و نخستین آزاد اندیش بزرگ قرن یازدهم و دوازدهم(1079-1142)نظر شکوهمندش را بیان میکند و میگوید(نقل به مضمون):
انسان با تمام گناهکاری تا وقتی که از خطاهای خود احساس گناه میکند و احساس گناه در او نمرده علیرغم فرو رفتن در هر ورطه ای لیاقت بازگشت به راه نور و رستگاری و انسانیت را دارد. بر پایه چنین نظریاتی است که قرنها بعد گوته(1749-1832) شاهکار خود، «فاوست» را می آفریند و بر شکست شیطانیت و پیروزی انسانیت تاکید میکند. بگذرم...
در جدال بین این دو لایه، گاه یکی از لایه ها دیگری را تلطیف میکند، گاه این دو لایه بر ضد هم دیگر میجنگند و تناقض و سئوال می آفرینند و کوزه سئوالات فقیه را پر میکنند و موجب میشوند او به خواب نرود یا مثل فقیه شعر سعدی در قحط سال دمشق به فکر مردمی بیفتد که سالها نان و آب و چاقترین گوسفند و مرغ و خروس خود را به او پیشکش کرده اند.
در رابطه با دو فقیه مورد نظر ما:
یک: لایه های استاتیک خمینی و منتظری در بخش اعظم همسان است
دوم:لایه استاتیک خمینی درکلیت خود تضاد با لایه دینامیکش قرار ندارد .اوبر خلاف منتظری آنچنان در خلوت و حشمت انتزاعی وشاهانه فقیهانه خود زیسته است و زوایای برخوردش با مردم چنان بوده که بنا بر پرورش تئوریک ارتجاعی و محروم از زیستنی اجتماعی واقعی، خود را صاحب آنان از جانب خدا و پیامبر و دوازده امام ،و ولی فقیه مطلق میداند و وقتی مثلا در هواپیما موقع بازگشت به ایران از او میپرسند:
چه احساسی از بازگشت به ایران دارید؟
میگوید:
هیچ!
و راست هم میگوید
اوبه طور واقعی نه در ایران و نه با مردم ایران زیسته بلکه فقیهی است فرا ایران و فرا ایرانی که از عهد جوانی تا شصت و یکی دو سالگی درمجالس درس و بحث و در حلقه مریدان و خواص زیسته و بعد از آن هم تا سنین هفتاد و پنج شش سالگی دور از ایران و در خلوت خویش و مریدان و طلاب و خواص، و اینک!در سال پنجاه و هفت، نیروهای آسمانی و الله و تمام تاریخ تشییع این افتخار را نصیب سی میلیون ایرانی سابقا گبر و بعدا سنی و سرانجام بخش اعظمشان شیعه کرده اند تا خمینی بعنوان جانشین خدا و رسول حقوق غصب شده رهبران اولیه را که آخرینشان طبعا صاحب زمین و زمان و جهان خواهد بود استیفا نموده وشبان گله های انسانی آنان باشد.
به این خطر خوب خوب بیندیشیم! و آن را دست کم نگیریم.این خطر هولناک و بسیار هولناک همیشه میتواند از جانب کسانی خود را بنمایاند که بجای زیستن در عرصه پر کشاکش و دینامیک واقعیت اجتماعی و انسانی،بجای زیستن در عرصه رنگارنگ واقعیتهای کوچک و بزرگ اجتماعی و سیاسی روز،بیتوته کرده در خلوتهای خطرناک و بیمار کننده وپرت افتاده از زمان حال، دربرج عاج خود،در گذشته، ودر عرصه تئوریها و انتزاعات و بافته های ذهنی غول آسا و عجیب و غریب خود به سر میبرند و درحلقه بزرگان وعلما و فقها و خواصی زندگی میکنند که از روی اعتقاد یا بخاطر منافع، جز دیوارهائی برای انعکاس تمنیات و صداهای بیرون آمده از دهان فقیه خلوت نشین و یا مرحبا و احسنت گویان بیت مبارک نیستند.
راستی اگر جدائی از واقعیت و ندیدن و بها ندادن به واقعیت بیرونی و تسلیم توهمات و خیالات ذهنی شدن در حیطه روانشناسی فردی نوعی بیماری روانی است، چرا به خطر این بیماری و هولناک بودن آن در این نقطه بسیار مهم سیاسی که میتواند سرنوشت میلیونها نفر رادر دست موجودی پسیکو پات به فاجعه بکشاند توجه نشود.
خمینی این چنین بود، اما منتظری
خمینی این چنین بود اما در رابطه با منتظری، علاوه بر صداقت و سادگی و نه ساده لوحی، لایه دینامیک زندگی او درقسمتهای قابل توجهی در تضاد با بخشهای ارتجاعی لایه استاتیک شخصیتش قرار دارد.
منتظری بر خلاف خمینی با مردم و در میان مردم زیسته است. او نان مردم را خورده است ،با زندانیان سیاسی زیسته است.با غیر مذهبی ها حشر و نشر داشته است. از خانواده ای فقیرو کشاورز برخاسته است و منیت و فردیتش چون مجتهد زاده ای مورد احترام عام و خاص تراش نخورده است . او مردم را همان مردمی را که در بخشهای قابل توجهی از فقه جز ابزارهائی نیستند،مطمئنا و با معیارهای خود صادقانه دوست دارد و این لایه زنده و دینامیک شخصیتش باعث میشور بخشهای بدرد بخور لایه استاتیک تقویت شود وحتی موجب فتواهائی در محتوا انقلابی و تحسین انگیز ی نظیر:جواز مصافحه و دست دادن با زنان غیر مسلمان و زنان مسلمان نامحرم که دست ندادن را بی احترامی بخود میدانند،به رسمیت شناختن حقوق شهر وندی بهائیان،فاقد مشروعیت دانستن مسئولین غیر امانتدار و ناعادل،نا درست دانستن اشغال سفارت آمریکا، اعلام عدم صلاحیت خامنه ای و امثالهم گردد.
شورش زیبای منتظری علیه دو امام
این تفاوت شخصیت موجب میشود فقیه ما بر علیه غولی منجمد و قدرتمند که وجوه دوگانه شخصیتش به نفع بخش استاتیک بی تضاد بودند و همین او را به صخره ای سنگی و سنگین تبدیل کرده بود،، بر علیه غولی چون خمینی، که خیلیها ساده لوحانه و یا خود خواهانه نیروی تاریخی ارتجاعی و غول آسای او را نشناختند و منتظری این قدرت غول اسا را خوب میشناخت، بر شورد و چه شورش شکوهمندی!.
منتظری در شورش خود بر علیه دو فقیه شورید. فقیه اول خمینی بود. امام وقت و در اوج قدرت سیاسی و فقیه دوم خود منتظری! بود ، آن منتظری که قرار بود بعدها تبدیل به رهبر و امام بشود.
خوب دقت بکنیم!اینجا نقطه شکوه منتظری است. شکوه همان فقیه که او را به غلط، سفیه و ساده لوح نامیدند و منتظری نه سفیه بود و نه ساده لوح،بل ساده بود که ساده لوحی یعنی بلاهت و سادگی خصلتی است ستایش انگیز و برجسته که انسان را زیبا میکند. منتظری همان فقیهی بود که مدتها برای او لطیفه ساختند و موجب شدند شخصیت واقعی اش پنهان بماند.
ماجرای شورش همزمان منتظری علیه دو امام هیچوقت تا سال هشتاد و هشت از محاق بیرون نیامد و هنوز هم شاید خیلیها متوجه نشوند که شکافی واقعی و جدی را میان صفوف کسانی که از خمینی تبعیت میکردند، به معنای دقیق تاریخی و اجتماعی، منتظری و جدائی و شورش منتظری بوجود آورد و نه هیچکس دیگر و همین شکاف و جدائی است که سالها بعد منجمله روغن چراغ جنبش و شورشی میشود که پس از انتخاب احمدی نژاد خود را نشان میدهد.جنبشی که خود منتظری نیز در آن قرار داشت و داردو برجسته ترین سیمای معنوی این جنبش است.
برای شناخت اوج شورش منتظری باید توجه کرد که خیلی ها آرزوی جانشینی و امامت و موقعیت خمینی را داشتند و دارند و به نتیجه ای نرسیدند و نخواهند رسید،ولی منتظری به طور واقعی و رسمی جانشین خمینی ای بود که قرار بود دو سال پس از شورش منتظری بمیرد و جایش را به منتظری بدهد ولی شخصیت دینامیک منتظری او را شوراند. لازم نیست شخصیت استاتیک منتظری را رنگ آمیزی کنیم و در بست بپذیریم و به نرخ روز نان بخوریم کافی است به شخصیت دینامیک او توجه بکنیم. کشاورز زاده ای که علیرغم دست یافتن به مرجعیت نان مردم خود را خورده بود و با آنان زیسته بود و وزن اجتماعی و شجاعت و صداقت لازم را نیز داشت علیه امامت خمینی و امامت خود شورید و بر همین اساس میتوان دیگر موضعگیریهای اوازمخالفتش با کشتارهای سال شصت و هفت و مواضع درخشان اخیرش تا پایان عمر را دریافت.
پایان سخن
بنا بر فراز الکلام یجر الکلام، سخن باز هم بسیار است ولی فکر میکنم همین اندازه کافی است. من شخصا پیرو هیچ فقیهی نیستم ولی در میان سه فقیه مثبت مورد نظر من، آیه آلله منتظری برجسته ترین و پر رنگ ترین است. او در میان مردم و در صفوف مردم و رو در روی خمینی و خامنه ای برخاک افتاد و زندگی را بپایان برد.گور او تا گور خمینی فاصله جغرافیائی زیادی ندارد ، او در قم است و خمینی در تهران ولی فاصله آرامشگاه تاریخی خمینی و منتظری فاصله ای کهکشانی است ، منتظری در میان مردم آرمیده و خمینی نه، آنچنان که خامنه ای نیزاگر شانس بیاورد و پیش از مرگ به دست مردم محو نشود در همین فاصله از منتظری و در کنار خمینی خواهد آرمید.مشایعت میلیونی مردم در خاکسپاری فقیه ، آیه الله منتظری گوشه ای از سپاسگزاری مردمی بود که در حال جدال با فقیه و فقیهان ظالم، و دستگاه سرکوب و جنایتش، پیکر بیجان فقیهی را که از منافع مردم و جنبش مردم دفاع کرد با احترام بر دوشهای خود حمل کردند.حکایت تاریخ و ماجراهایش شگفت و آموزنده است و در بسیاری اوقات آنچنان نیست که ما می پنداریم که باید از آن آموخت و عبرت گرفت که گفته اند: مَا أَکْثَرَ الْعِبَرَ وَ أَقَلَّ الِاعْتِبَارَ . چه بسیاراست عبرتها و چه اندک عبرت گیرندگان. خدایش بیامرزاد و روانش با آرامش قرین باد.
منبع:پژواک ایران