تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت های اول تا چهارم
اسماعیل وفا یغمایی
پرنده كوچك، ببرمهربانو تائودا . اسماعیل وفا. مقدمه و قسمت اول
پرنده كوچك، ببرمهربانو تائودا (رساله نظريه)
به عنوان دقالباب
…روزي صيادان قضا و قدر دام تقدير باز گسترانيدند و دانه ارادت در آنجا تعبيه كردند و مرا بدين طريق اسير گردانيدند. پس از آن ولايت كه آشيان ما بود مرا به ولايتي ديگر بردند، آنگه هر دو چشم بر من دوختند و چهار بند مخالف بر من نهادند و ده كس را بر من موكل كردند…آنگه مرا در عالم تحير بداشتند،چندانك آشيان خويش و آن ولايت وهرچ معلوم من بود فراموش كردم، مي پنداشتم كه خود من پيوسته چنين بودهام. چون مدتي بر اين برآمد قدري چشم من باز گشودند،بدان قدر چشم مينگريستم،چيزها مي ديدم كه هرگز نديده بودم و آن عجب مي داشتم تا هر روز به تدريج قدري چشم من زيادت باز مي كردند و من چيزها مي ديدم كه در آن در شگفت مي ماندم،عاقبت چشم من تمام باز كردند و جهان را بدين صفت كه هست بر من نمودند. من در بند مي نگريستم كه بر من نهاده بودند و در موكلان، با خود مي گفتم كه گوئي هرگز بـُـَود كه اين چهار بند مختلف از من بردارند و اين موكلان را از من فرو گردانند و بال من گشوده شود، چنانكه در هوا طيران كنم و از قيد فارغ شوم...
رساله عقل سرخ اثرشيخ شهاب الدين ابوالفتوح يحيي ابن حبش اميرك سهروردي فيلسوف و عارف گرانمايه متولد549 و مقتول در 587 هجري
سخني با خواننده
اين رساله، سالها قبل درآستانه چهل و دو سالگي نگارنده، درآستانه سي غروب در عراق و در چشم انداز پنجرهاي كه تنها بادهاي سوزان و خارهاي غلطان در باد از برابر آن مي گذشتند(در همان نقطه که مجموعه بر اقیانوس سرد باد را نوشتم)، و بر سينه بياباني خشك و گسترده ميغلتيدند نوشته شد، در هر غروب يك يادداشت، و درپايان سيامين غروب اين دفتر به پايان رسيد.
چرا اين دفتر به اين صورت زاده شد؟ مانند ساير دفترهاي شعر و قصه دليل آن را نميدانم، تنها فكر ميكنم شايدآستانه چهل سالگي و پايان دوران جواني و گذر از راههاي سالهاي غربت و تبعيد و زندان ايجاب ميكرد كه مدت زماني با خود تنها بمانم وآنچه را از زندگي اندوخته ام منجمله مقوله اعتقادات مذهبی را بازنگري كنم. فكر ميكنم اگر اين مجال را داشته باشيم در همين جا پرنده ي تيز پرواز خيال بر فراز قله هاي واقعيت ها آرام ميگيردو افقهاي زندگي را مينگرد و ظرفيت شگفت خود را براي ادراكات مختلف ومنجمله اینکه گاه چاره نداریم که برای نیل به برترین معنای زیبائی و کمال یعنی مفهوم فلسفی خدا خود رسول خود باشیم رادر اختيار ما مي گذارد .
در اين مجموعه «تائودا» ميتواند نام تمام كساني باشد كه اين نوشته را مي خوانند، و نامها و سرزمينها و… ديگر نيز نامها و سرزمينهائي كه آنها هريك به گونه اي پشت سر نهاده اند. خواننده ياداشتهاي سي غروب اگر اين نكات را باور داشته باشد . ببر مهربان و پرنده كوچك را در درون خود باز خواهد يافت.
نكته آخر اينكه من اين مجموعه را با مجموعه وحدت ها و تناقضاتش از سالهاي نوجواني و جواني تا اين روزگار اندك اندك بر پايه تجربه هاي عملي و نظري در خود باز يافته ام و به همين دليل ذرات پيدا و ناپيداي شمار زيادي از اين ادراكات در شعرها و نوشته هاي من وجود دارد . شاید بعدها در باره این مجموعه بیشتر بنویسم.دلم میخواست این مجموعه را منتشر کنم ولی از آنجا که امکانش نیست اندک اندک و در سی بخش آنرا در اختیار خوانندگان می گذارم.تابلوی استفاده شده در این نوشته اثر استاد بزرگ و صورتگر توانا بهرام عالیوندی است.
اسماعيل وفا يغمائي
غروب اول
تو جويبار جها ني
كه در تو با موجهايش ميگذرد
و جهان جويبار توست
كه در آن مي گذري
…ودرحاشيهي غروب بود كه پرندهي كوچك و ببر مهربان بر من آشكار شدند و با من كه تائودا باشم سخن گفتند. آنان در چهل و دومين سال زندگي من برمن آشكار شدند، ازپس گذراني سخت در درههاي تاريك و دشتهاي سوزان و راههاي بي پايان كه در آنها اجساد وآرزوهاي آدميان بازيچهي رهزنان و خاكسترراه و غبار بيابان بود. نخست پرنده ي كوچك سخن آغاز كردوبه هنگام سخن گفتن در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار مي شد، گوئي كه در درون من، گوئي صداي من بود در درون من، و مرا فرا گرفت و چنين گفت.
تائودا! سر در پي معرفت راز جهان منه و خون خود را فرسودهوجانخود را تلخ و تاريك مكن. قفلي بر دروازه نيست و دروازه باني راه رابر ما نبسته است،دروازه هاي اين معرفت اما، از آغاز ناگشوده و تا پايان ناگشوده خواهد ماند. آدمي بسعظيم و شگفت است ،جهان اما شگفت تروعظيم تر ازآدمي ست. نه آدمي جهان، و نه جهان آدمي را به تمامت، درك نخواهند كرد. جهان و آدمي ادراكي يگانه اند و هر دو، تنها خود را درك ميكنند. تنها به اين شادمان بمان كه پاره اي از جهاني در او پديد آمده ودر او نهان خواهي شد و جهان در تو پديد مي آيد و در تو نهان خواهد شد.
تائودا! دست بر ريشه هاي جهان بساي اما چرائي ها را بسيار مپرس. ستاره هست زيرا نمي توانست نباشد و زيرا هست. باد مي وزد ،درخت مي شكوفد و شهاب ها سينهي آسمان را شيار مي زنند زيرا اين چنين اندو جهان اين چنين است و نمي تواند جز اين باشد.
تائودا! در ميانجهان نايست. گره حيرت بر ابرو ميفكن.با دنيا در آميزو بدان كه تو درجهان جاري و جهان در تو جاري ست. تو جويبار جهاني كه در تو با موجهايش مي گذرد وجهان جويبار توست كه در آن مي گذري. بينديش كه خورشيد و ستاره و و درخت و آبشار و باد با تن تو
يگانه اند و جهان يگانه است و كار تو حيرت از چرائي ها نه، كه حركت و زيستن است.
تائودا! هر سپيده دم ازخورشيدي نو طلوع كن و از ابري نو ببار وبستري نو بجو وجاري شو وزندگي كن تا آن هنگام كه در دگر گوني جهان دگرگون شوي. آن گاه پرنده ي كوچك خاموش ماند و من پرندهي كوچك را در درون خويش خاموش يافتم و تا غروب روز ديگر خاموش بودم.
غروب دوم
فراتر از ديوارها
وآفاق مشروع وقله هاي كهن پرواز كن
فراتر از كمينگاه خداياني
كه خون آفريدگان خود را مي نوشند
و باز در حاشيهي غروب دومين روز بود كه پرنده ي كوچك و ببر مهربان بر من آشكار شدند و با من سخن گفتند و در حاشيه ي غروب دومين روز من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك چنين پرسيدم.
جهان چيست و از كجاست و به كجا روانه است و كدام كس اش آفريد؟
پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من ، گوئي صداي من بود كه از درون من مرا فرا مي گرفت و چنين گفت.
تائودا! بياموز كه بسيار بيانديشي و اندك سؤال كني، بياموز كه خاموشي را بياموزي و اگر در اين سخن انديشيده بودي پاسخ را در آخرين پرتوهاي خورشيدنخستين غروب باز مي يافتي.
تائودا جهان خويشتن است و تمامت بي پايان و جهان از خويشتن است و تمامت بي پايان و در خويشتن روانه است و تمامت بي پايان و در خويشتن زاده شد و تمامت بي پايان .
تائودا ! جهان، بي پاياني است كه عظيم ترين مفهوم عظمت در آن غباري حقير بيش نيست و هرآنچه كه هست به گنجاي خود از جهان لبالب است .
تائودا! جهان مجموع نيست از آن رو كه بي پايان نمي تواند مجموع باشد، از اين رو آن چه كه ما اجزاي جهان مي پنداريم جز تمامت جهان و آن چه كه ما تمامت جهان مي پنداريم جز اجزائ جهان نيست ،واگر بداني و پرده ها و طعمها و فاصله ها وتاريكي ها مجال دهند، پرندهي كوچكي كه بر شاخسار مي خواند و عابر گمنامي كه در كوچه مي گذرد و سنگي كه بر حاشيهاي در كوهسار دور دست وجود دارد در تعادل خود با تماميت جهان همان قدر عظيم است كه تمامت جهان و اين تمامت كلامي ست كه مي توانم با تو بگويم.
تائودا !تو همان اندازه جهان را ادراك ميكني كه معرفت خويشتن را از آن لبالب سازي ومحيط بر آن شوي و چگونه اين را ميتواني كه در جهان احاطه شده اي و جهان محيط بر توست. پس از اين فراتر نمي تواني رفت.
و من بار ديگر از پرنده ي كوچك از تمامت بي پايان پرسيدم و پرندهي كوچك مرا گفت:
تائودا !تمامت بي پايان نام آن راز بي پايان است كه جهان تمامي او و او تمامي جهان است وجهان بي او بي انتهائي بي مفهوم خواهد شد كه ستاره و آدمي در ان نشاني براي رؤيت افق نخواهند يافت و من كه پرنده ي كوچك باشم بيش از اين را خاموش مي مانم .
و پرنده ي كوچك خاموش ماند.
و من از پرنده يكوچك پرسيدم، تمامت بي پايان آيا خداست؟
پرنده ي كوچك را اندوهي بزرگ پديدار شد و گفت:
تائودا!تمامت بي پايان را تنها بيانديش و پرهيز كن كه نامي بر آن نهي يا به رنگي و آهنگي بياميزي.
تائودا!تمامت بي پايان تمامت بي پايانست و بس ، شماري از آدميان اما هر يك ظرفي از استخوان يا چوب يا فلز و يا اوراق آلوده و الواح خونين به كف آورده و پاره اي از تمامت بي پايان را در آن به زنجير كشيده اند و به سوداي خويش نامي بر آن نهاده اند.
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود دارند به عفونت بدل مي كنند.
تائودا! اين چنين آدميان تاريكي وعفونت را به عبادت نشسته اند و اين چنين آدميان قرباني ميشوند و عفونت در جانها و انديشه ها جاري ميشود وبر زبانها مي گذردو تازيانهها و تيغ هاي زهر آگين ناپيدا به چرخش در مي آيند، اين چنين شماري از آدميان بر جايگاه اطلاق فرا شده و شماري به سجود اطلاق در خود محصور ميشوند و آهنگ جهان يگانه در گوشها غريب ميشود ، دريچه ها برپرتوهاي خرد بسته مي ماند، نور يگانهي جهان در گذر از شيشه هاي رنگين به مجادله بر ميخيزند،تاريكي انبوه ميشود و زيبائي و دل قرباني ميگردد.
تائودا ! گله هاي گوسفندان تا عبور از مسلخ و گذر خون داغ بركاردها رام علفزارها و زمزمه هايالواح غريب و كهن شبانان اند ،اسبان وحشي شبنم زده اما سينه بر سينه ي صاعقه و گرد باد ميكوبند و در تمامت بي پايان به سفر مي روند حتي اگر اين سفرتن و جانشان را طلب كند. تائودا! فراتر ازديوارها وآفاق مشروع و قله ها ي كهن پرواز كن. فراتر از كمينگاه و كتابهائي كه در آنها خدايان تازيانه به كف خون كفآلودآفريدگان خود را مي نوشند و نساجان چربدست آسماني ، زندگان خطا كار را كفن هائي از كابوس و هراس ومردگان گناهكار را فرشهائي از آتش مي بافند.
تائودا! در آن افق پرو بال خودرا باز كن كه آسمان تكه تكه نيست و خورشيد در تمامت خود گردش ميكند و به يكسان همه را مي نوازد و فضا از صداي پر و بال حشرات ونجواي بي خردان تهي ست.
تائودا در هيچ محراب و معبدي سر فرود مياور و در برابر هيچ خدائي كه زبونانه تشنه ي مدح و ستايش و زمزمه هاي نيايش آفريدگان خويش است به نيايش مايست و محراب يگانه و عظيم آفرينش را جستجو كن.آنجا كه رود از قله ها جاري ميشودو آبها زلال است . درآنجا كه خردمندان قلبهاي خود را از غبار سمهاي چهار پايان و رسولان دروغين پاك مي كنند وخدايان خون آشام نيازمند نيايش را به زباله دان مي افكنند.
آنگاه پرنده ي كوچك خاموش ماند ومن پرندهي كوچك را در درون خويش خاموش يافتم و تا غروب ديگر خاموش ماندم
غروب سوم
زيبائي خورشيد به گاه طلوع
گردش ماه در اسمان
و جمال پر اقتدار درياي پاكيزه و عظيم
نيازمند دليل ها نيست
و در غروب سومين روز بار ديگرپرنده ي كوچك و ببر مهربان در خاموشي من پديدار شدند، ومن در انديشهي تمامت بي پايان و در هراسي عظيم غرقه بودم و هراس خود را با پرندهي كوچك باز گفتم و پرنده ي كوچك در نور آبيرنگ خويش محو و آشكار شد، گوئي كه در درون من ، گو ئي صداي من بودكه ازدرون من مرا فرا ميگرفت وگفت.
تائودا! تصوير تمامت بي پايان را در آبگيرهاي آلوده و آينه هاي تاريك منگرو از آينه داراني كه در آينه هاي تاريك وحشت مي آفرينند روي بر گردان.
تصوير تمامت بي پايان رادر فراخناي جهان بنگر. آنچه ترا مي هراساند تصويرانديشههاي تو و تصوير انديشههاي مردمانيست كه پيش از تو ترا آفريده اند .آنچه ترامي هراساند تصوير انديشه هاي مردگان شهرهاي ويران شده ي بسيار يا آئين هاي شيادان وكاذباني است كه جهان را به قواره ي انديشه هاي خود برش دادند و آينده را در آن به صليب كشيدند.
تائودا!زيبائي خورشيد به گاه طلوع، گردش ماه در آسمان و جمال پر اقتدار درياي پاكيزه ي عظيم نيازمند دليل ها نيست، و تمامت بي پايان كم از خورشيد و ماه و دريا و رود نيست. اگر او را اين چنين ادراك ميكني به او دل سپار و با او زمزمه سر كن و گرنه رهايش كن و آسوده روزگار بگذران.
تائودا ! هر آئين كه به نرمي نسيم از دل عبور نكند و چون بوي گل بر دل ننشيند دروغ است و از آن بگريز، و هر آنكس كه از تمامت بي پايان با كلمات شعله ور وحشت سخن مي راند و از هراس آدميان قوتِ قدرت خود فراهم مي آورد به دروغ سخن ميگويد از او روي بر گردان حتي اگر جاذبهي خدايان و زيبائي فرشتگان را داشته باشد، از او روي بر گردان كه خطا كاران، بر سرير قدرت خود را خطا كار نميدانند و ترازوي بر مسند نشستگان تنها توزين خطاهاي ديگران را قادرست.
.تائودا! بي خدا بودن غم انگيز است و گم گشتگي، غم انگيز تر از آن اما سر نهادن بر آستان پر وحشت خدائي ست كه خصم بي ترحم آفرينه ي خويش است و وجود او نفي وجود آدمي ست .
تائودا! اگر چون پدران غار نشين و نياكان كهن خويش، جامه بر تن بپوشي يا بنوشي و گرسنگي خود را فرو نشاني و با زنان درآميزي و سخن بگوئي، بر تو خواهند شوريدوترا در بازارها چون ديوانگان كشان كشان بر خاك خواهند كشيد ، شگفتا ! كه اگراز آئيني كهن سر بر تابي و هوائي تازه طلب كني وبا انديشهاي بر جاي مانده از نيا كان بر تابي ترا نه بر خاك كه بر صليب خواهند كشيد.
تائودا! شگفتا از جهاني كه در آن جامه هاي كهن آماج استهزا و انديشه هاي پوسيده مقدس است.
تائودا بي آئين بودن به از آئين هاي تاريك را پذيرفتن ودر آينه هاي تاريك به سفر رفتن و كلام هنوز باقي ست
غروب چهارم
زندگي و مرگ
آن عاشق و معشوق اند
كه از هماغوشي شان حركت زاده ميشود
و راز ها جامه ي شكوه مي پوشند
و در غروب چهارمبن روز بـار ديگر پرنده ي كـوچك و ببر مهربان در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك مرگ را پرسيدم و زندگي را، و پرنده ي كوچك در نور آبيرنك خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من، گوئي صداي من بود كه از درون من مرا فرا مي گرفت و چنين گفت:
تائودا ! مرگ را رازي و زندگي را رازيست وراز مرگ همان راز زندگي ست. بپرس كه زندگي كدامست تا بگويم كه مرگ چيست؟
تائودا ! مرگ افق ناشناس دورست، كرانه ي مبهم زندگي وسفينه ايست كه به سوي دياري ناشناس مي شتابد.
تائودا! جهان شعله ايست خاموشي ناپذير وعدم افسانه است و وحشت، و مرگ نمي تواند در عدم خانه كند.
تائودا! مرگ تنفس زندگي ست. بي مرگ درختان بار نمي دادند، پرنده در هوا سنگ مي شد، رود مي گنديد، ماه متوقف مي شد، و آدمي از حركت باز مي ماند، مرگ انباني از سكه هاست كه با آن بهاي زندگي را مي پردازيم.
تائودا! براي هر لحظه زيستن بايد لحظه اي مرد و درازاي حيات آدمي با درازاي لحظات مرگ او در راه حيات مساويست.
تائودا ! زندگان ميميرند ،مردگان امكان مرگ را از كف داده و آنان كه به دنيا نيامده اند هرگز نخواهند مرد!.
تائودااز سفر مهراس ،از تكاپو مهراس و از زيستن و مردن وحشتي به دل
راه مده، هستي سراسر، و جودست،ومرگ آن راز نهان حيات كه سايه هاي جهل وخدايان وحشت ورسولان آتش ودامهاي وحشت انگيزي كه عنكبوتهاي سياه آئين ها آنها را بافته اند، آن را پر وحشت كرده است.
تائودا ! زندگي و مرگ آن عاشق و معشوق اند كه از هماغوشي شان حركت زاده ميشود، معناها زاده ميشوند و رازها جامه اي پر شكوه بردوش جهان مي افكنند
تائودا !زندگي بي مرگ سكون است ومرگ بي زندگي ناممكن .
تائودا ! بدينسان مرگ مقصد زندگي را در درون زندگي مي نماياند،هر لحظه راهست و رهرو و مقصد. هر ساعت از خويشتن لبالب است و هر روز ابديتي ست.
تائودا شادي جان حاصل زيستن در لحظه هاست.حيات آدمي سفر از اقليمي به اقليمي ديگرنيست بل حقيقت رسيدن سيبي ست بر درخت. در خود و با خود سفر كردن.
تائودا ! از اين روي جواني جواني را در ياب و جواني پيري را، آنجا كه لبالب از جهان ميشوي و پرتوهاي حقيقت در دلت طلوع مي كند.
تائودا! بي مقصد بودن غم انگيز است .مسافري كه راهها ي مكان را مي پيمايداز بهمقصد رسيدن اندوهگين نميشود و آيابه مقصد رسيدن در راههاي زمان غم انگيز است.
تائودا!پرنده در پرواز خود، باران در فرو باريدن خود، درخت در رويش خود و رود در حركت خود زندگي مي كنند و ميميرند واز اين رو نگران مرگ نيستند، بسياري از آدميان اما در مرگ خود زندگي مي كنند و از اين رو دمادم در حال مردناند و از مرگ مي هراسند.
تائودا! هيچ چيز جاوداني نيست و هر آنچه جاوداني مي پندارند جز وجودي بي جان بيش نيست از آن رو كه امكان مردن و دوباره زنده شدن را از دست داده است.
تائودا حتي حقيقت نيز نمي تواند جاوداني باشد . در جهاني كه حركت و دگرگون شدن قانون جاوداني آنست ،حقيقت نيز دمادم دگرگون ميشود و فرا مي رود و كشف ميشود پس مي ميرد و دوباره زاده مي شود.
تائودا! در جهاني كه حقيقت مي ميرد تا زنده بماند اندوه جاودانه نبودن را بر دل مدار.
تائودا به مرگ مينديش . زندگي كن .از آن رو كه آدميان نيازمند زندگي يكديگرند و چون هنگام سفر رسد هرگز از بر جاي ماندن مشتي پوست و استخوان بر زمين متاسف مباش.
تائودا تنها ابلهان از پوشيدن جامه هاي نوغمگين ميسوند و بر از دست دادن جامه هاي ژنده مي گريند. تائودا ! چون بميري زاده خواهي شد
و چون غروب كني طلوع خواهي كرد.
منبع:پژواک ایران