شعر بهار بزرگ سی و هفت ساله و سرود بهار بزرگ چهارساله شد.سی وهفت سال قبل در دیماه سال ۱۳۶۳، اواخر دیماه این شعر سروده شد. من سی و یکساله و در حوالی پاریس در پایگاهی، خانه ای که تحریریه نشریه مجاهد بود از صبح تا غروب مشغول به کار بودم.به عادتی که از دوران نوجوانی چهارده پانزده سالگی به
تحرک و ورزش داشتم و در دوران زندان شاه تقویت شده بود، تقریبا هر روز مسیری حدود بیست کیلومتر وومثلثی شکل را از میان بیشه زارها و کشتزارها میدویدم.
استان «والماندواز» که ما نیز در گوشه ای از ان بودیم،زیباترین چشم اندازها را دارد.ونگوگ، شاید مشهورترین نقاش جهان در همین استان زیست و مرد و مدفون شد.مسیر ازروستای «ابلیج» شروع میشد و حدود نه کیلومترتا روستای «کوقمه اون ویکسین» ادامه پیدا میکرد،در انتهای راه ودر سربالائی آخر به سمت چپ میپیچیدم و از روستای «خلوت کوقمه اون ویکسین» میگذشتم و دوباره به سمت چپ و جاده سرازیر میشد و از کنار برکه آبی که چند درخت بر آن سایه انداخته بود میگذشت و این بار در دل درختها و جنگل فرو میرفت و گاه کشتزارها. سرانجام در نوک مثلث طی شده و پس از طی شانزده هفده کیلومتربه «ابلیج» و پایگاه «میرزائی» میرسیدم.
از سالهای پنجاه و هفت به بعد من همیشه در اواخر زمستان شعری یا گاه دو سه شعری برای بهار میسرودم و سال 1363 در هنگام یکی از دویدنهای شامگاهی در نیمه راه و در کنار کشتزاری و بیشه زار کوچکش متوقف شدم و کمی راه رفتم تا از تب و تاب دویدن بیفتم و سپس به حاشیه کشتزار رفتم و نشستم و به درختی تکیه دادم و دستم را در زمین تازه شخم خورده فرو بردم و پائین تر و پائین تر!. زمین گرم بود و من احساس مستی و نشئه میکردم. احساس وصل به خاک، پس از دویدن که خود نشئه آورست مرا از خود بیخود کرده بود.من از خاک نمیترسم و با آن احساس یگانگی دارم.
احساس کردم همه چیز زنده و جاودانه است. احساس کردم بهار از اعماق زمین میجوشد و خاک یک معجزه است.آنقدر در این حالت ماندم تا سرمای دیماه مرا به خود آورد. غروب شده بود و جاده خلوت مقابل رو به تاریکی میرفت. بلند شدم و شروع به دویدن کردم و اولین سطر سرود بر زبانم جاری شد.
.. غبار بشوی ، ز چهره خود، بهار رسید... بهار شکفت....
باید چیزی را در رابطه با وزن این شعر و قرآن!اعتراف کنم.وزن این شعر کمیاب است... من دیگر پس از سی سال کار مداوم وفرو ریختن تمام دیوارهای جهل و خرافه و دروغ هیچ اعتقادی به اسلام و قرآن و هیچ آئین کهنسال و گرد و غبار گرفته ای ندارم...
در انتهاى رود دريا را يافتم
در انتهاي معرفت ، حسرت را !
آنجا كه هر اعتقاد را احتضارى طولانى در انتظار بود
آنجا كه هر مسافر خسته در خود ساحلى مى جست
و در خميازه اى طولاني
خواب خوش سرد جاودان به پيشواز ميرفت
من اما
در خود ، ساحل خود را ترك گفته بودم
ودر جهان جزيره اى را مى جستم
شايد در رؤيايى ياوه
و جهان سراسر توفان بود،
از هرريشه ام فريادى خونين در باد چكيد.(منظومه بر اقیانوس سرد باد)
من اینک تنها چیزی را باور دارم که از کودکی باورش دارم و در هیچ کتابی نمی گنجد و هیچ پیامبر و امامی نماینده اش نیست و هیچ فرشته ای آن را از آسمان نیاورده است.
خدایان جعل شده و خونریز و وحشت آور برای من رنگ باخته اند و برای دیگران هم مطمئنا رنگ خواهند باخت. فقط زمان لازمست، انکه را من در حیطه احساس خود باور دارم نیازی به پیامبر و امام و کتاب ندارد.نماینده اش وجودست.. خورشید و ماه پیامبران اویند و درخت و حیوان و خاک نمایندگانش.کهکشان فراز سر برگی از دفتر و کتاب اوست و جبرئیلش رنگارنگی وشگفتیهای بودن و تمام پرندگان و قدرتی که شعله های انفجار بیگ بنگ را به صدای مرضیه و بنان و ویلن یاحقی وچهار فصل ویوالدی و بوسه و چشم انسان و حیوان تبدیل کرد.... و بگذرم..
برويم
تا اعماق اقيانوس جهان
و قلب خويش،
بى هراس از مرگ هراسان رنگ پريده
و كاهدان جمجمه هاى كوچك.( منظومه بر اقیانوس سرد باد)
من اینک این چنین ام ولی در آن ایام مشغول کار روی قران بودم و دانسته بودم میشود از ریتم آیه ها در شعر استفاده کرد... وزن این شعر زائیده «سوره اعلی» و بخش اول آیه «سنقرئک ولا تنسی» است.
وزن شعر بهار بزرگ تکرار سه بار کلمه «سنقرئک» در هر مصرع است یعنی سه بار «مفاعلتن».... بعدها در شعری دیگر که آنهم سرود شد و شمس ساخت و طاهر زاده خواند با تکرار دوبار «سنقرئک فلا تنسی» در هر مصرع، سرود کاروان بهاری ساخته شد...
دوباره میگذرد سرمست زدشتهای زمستانی ،
نسیم سرکش و شاد و خوش، خجسته روح بهارانی..
سنقرئک فلا تنسی، سننقرئک فلا تنسی
یا مفاعلتن مفاعل فا، مفاعلتن مفاعل فا...
در قران و خیلی از کتابها میشود صدها وزن نو یافت.
تصویرهای این شعر ترکیبی از افقها و بهاران خارج کشور و نیز افقهائی از سراسر ایران است که من با خود به غربت آوردم افقهای بلوچستان،خراسان،اصفهان، دشت کویر،کرمان، کردستان و بسا نقاط دیگر و نیز بهاران بی بهار سیاسی و اجتماعی سالهای پنجاه و هفت تا شصت و سه و کشتارهای سالهای شصت به بعد.
پنهان نمیکنم وهیچگاه از بیان حقیقت واهمه نداشته ام که بیت چهارم این بیت آمیخته به خنده و تبسم زنی است که در آن روزگار همسر من بود و چند ماهی بود که مرابه شادی پدر شدن نواخته بود.
زخنده ی گل، زخنده ی تو، زگریه ی من
که از سر مهر، به چهره ی تو، به هدیه چکید
زنی شریف و مهربان و شجاع که بانوی شعرهای عاشقانه من نیز بود و چند سالی بعد چنانکه عشق و عاطفه به تند باد دین و سیاست و فلاکت رفت او نیز راهی دیگر پی گرفت . بگذرم که:
در كوچه هاى سياست
همواره جائى خونين هست
جايى با دهان هاى فراخ خيس لزج،
آنجا كه برقهرمانان دشنام مى بارند
ويلن هاى خائن مستانه مى غرند
در هر واژه قاتلى مى خندد
و بلاهت با بيضه هاى بنفش پرافتخارش مي رقصد،( از منظومه بر اقیانوس سرد باد)
شعر بهار بزرگ دو سال بعد با همت استاد شمس و صدای طاهر زاده سرود شد و سالها گذشت.
من هر سال یکی دوبارهنوز راهی را که در ایام جوانی بر ان میدویدم میروم. دیماه سال نود و پنج من به «ابلیج» رفتم. . دیگر پیرمردی هستم که توان دویدن این راه را ندارد ولی در میانه دهه شصت و هفتاد سالگی هنوز میتواند قدم زنان این راه را در کنار سایه خود که بمدد آفتاب عصر رفیق راه اوست برود.
همه چیز همان بود که سی و سه سال قبل بود.
از جلوی «پایگاه میرزائی»محل تحریریه نشریه مجاهد رد شدم. خانه همان خانه بود.. گوئی در خوابم. فکر میکردم چون وارد شوم زمان به عقب بر میگردد ولی این چنین نبود...بیش از نیمی ازساکنان مثل ساکنان دهها پایگاه دیگر در طول سالها، دیگر نبودند.
کجا بودند انها که در اینجا بودند...مجتبی میر میران م. بارون. شاعر که خود را به در آویخت و اینک در گورسانی حوالی کربلا خفته است. دکتر یدالله و طاهره همسرش که در فروغ به گلوله بسته شدند و اجسادشان یافت نشد، رضا گودرزی یا سلیم با سیمائی شبیه ژاپنی ها و جهانی از صفا و شور که در فروغ جان باخت، علی مترجم با سیمای هندی وارش که به او علی هندی میگفتند سالهاست در خاک آرمیده است ابراهیم آل اسحاق که در گورستانی در هلند تن به خاک و جان به ناپیدا سپرد، حمید تدینی که آماج گلوله های خمینی شد جابر زاده که اینک در گورستانی در حوالی پاریس آرمیده است . کمال رفعت صفائی شاعر بزرگ و ناشناخته مانده که در پرلاشز آرام گرفت،حمید اسدیان که اینک در گوری در آلبانی آرمیده است و بساری دیگر و بسیاری دیگر که جان باختند، و بسیاری که رفتند و تن به غربت در پی غربت سپردند ، چون خود من، چون عاطفه اقبال،چون همسر کمال رفعت صفائی ،و... و...
فارغ از همه چیز و فارغ از اینکه رفیق بر علیه برادر تیغ بر آهیخت و معشوق علیه عاشق و پدر علیه فرزند فارغ از این همه میخواستم فریاد بر اورم و علیرغم هر فاصله ای بعنوان یک انسان بی کینه و با دردبخروشم
چرا... چرا... چرا
كجاست زخم هاى من؟
كجا هستند ياران من؟
كجايند تندرها، بادها ، سنبله ها؟
آوازهاى دروگران ، ستاره ها ، شمع ها؟
كجاست ديوارهايى كه بر آنها تيرباران شدم؟
و تابوت هايى كه در آن ها از دشت ها گذشتم؟
كجاست آن درخت كه در ريشه هايش تخمير شدم؟
آن چهارراه كه برآن بردار كشيده شدم؟
آنجا كه بر آن سنگباران و سر بريده شدم؟
و آن جاده ،
كه برآن تانك ها بر استخوان هايم گذشتند؟
كجاست ستاره دوردستم؟
كه تو در جوبار پرتوهايش تن مي شستي
ومن نشان سرخ تازيانه ها را برشانه هاى كوچكت مى نگريستم،
كجاست ابهام حيرت آور اشياء و ستارگان
به هنگام پرواز با كلمات؟
كجاست زخم هاى من؟.( بر اقیانوس سرد باد)
از مقابل میرزائی گذشتم . صد متر بالاتر به سمت راست پیچیدم.همان سربالائی تیز که به سرعت انرا میدویدم حال مشکل مینمود،بعد کشتزارهای گسترده و سرانجام در نیمه راه همان درختها که در زیر انها چنگ در خاک فرو بردم. از جاده کنار کشیدم و دوباره به همانجائی که دست در خاک فرو برده بودم رسیدم و نشستم دست در خاک فرو بردم .خاک همان خاک بود و دست همان دست و زمین گرم بود بی اختیار زمزمه کردم
غبار بشوی ز چهره خود
وبا پلکهای فرو بسته گریستم
غروب رسید بلند شدم و راه افتادم همان راه همیشگی کشتزار و جنگل و سرازیری اخر و سمت چپ تا روستای «بواسی» و ایستگاه قطار و قطاری سخت خلوت که از راه رسید . سوار شدم . احساس کدم قطار لبریز است لبریز تمام کشتگان و رفتگان و مردگان و جدا شدگان وبریدگان و ماندگان دلم میخواست فریاد بر آورم و شاید بر آوردم و بپرسم و شاید پرسیدم که بهار فارغ از من و ما از راه میرسد و بهار بزرگ نیز اما چرا این چنین شد؟ چرا؟ و نمیشود یکبار آری یکبار به درستی دید و اندیشید و تغییر کرد پیش از آنکه ده یا پانزده سال دیگر در امتداد هیاهو و جنجال و پوشالی رو به زوال دفتر بسته شود و بهار تنها بر گورهای آنکه دشنام داد و انکه دشنام شنید ، انکه جانباخت و آنکه مرد، آنکه ماند و آنکه رفت، آنکه سر فرود آورد و آنکه سر فرو نیاورد بگذرد ایا نمیشد و نمی شود حتی برای یکبار به درستی اندیشید و از خود پرسید.........
_______________________________
متن ترانه سرودبهار بزرگ
شعر اسماعیل وفا یغمائی
غبار بشوی، زچهره، خود بهار رسید
بهار وزید، بهار شکفت، بهار دمید
زقله کوه، ز سینه دشت، ز دامن کشت
ز هر چه که سرخ، زهرچه که زرد، زهرچه سپید
زمهر و زمه، از آن خم ره، زقوس قزح
که پل زده است، به خانه ی، ابر زگیسوی بید
زخنده ی گل، زخنده ی تو، زگریه ی من
که از سر مهر، به چهره ی تو، به هدیه چکید
زبرگ گلی، که بر سر باد، زکوچه گذشت
وزآنکه دمی، به شاخه نشست، سرود و پرید
شکفت جهان! غریبه ممان، زروح بهار
اگر چه ترا، هزار امید، شکست و خمید
که شادی وغم، به هستی ما، به یکدگرند
و در پی هم، روند و شوند، نهان و پدید
غریبه ممان! اگرچه ترا، از آنچه گذشت
به هر نفسی، هزار دریغ، به سینه خزید -
از آنکه جهان، شکفته ولی، به خانه ی تو
که گشته سرا، به اهرمنی، شریر و پلید
نه دانه فشاند، کسی به زمین، به سال کهن
نه دانه شکفت، نه حاصل آن، کسی دروید
نه کارگری، به کارگهی، به کار ستاد
نه هیچ کجا، زضربه ی پتک، جرقه جهید
غریبه ممان! که می گذرد زهر چه حصار
بهار و کنون، تو زنده بدار، بهار امید
غریبه ممان! اگر چه ترا، ز باد خزان
شکسته به رخ، تبسم و اشک، به چهره دوید
مگر که ترا، نمانده به یاد، به بهمن سرد
چگونه بهار! جرقه زد و زبانه کشید
غریبه ممان! اگرچه ترا، ز سرخی گل
به خاطره ها، شراره فتد، ز هر که شهید
غریبه ممان! اگر چه دگر ز جور خزان
ز دست شده ست، شمار گلی که ناشکفید
که آنکه شکست، که آنکه فسرد، نمرد نمرد
به قفل بزرگ، که سد رهست، شده ست کلید
و در سحری، نه دیر و نه دور، طنین فکنند
به کوه و به دشت، به شهر و به کوه، دهند نوید
که قفل بزرگ، شکسته شد و طلسم شکست
خجسته بهار! بهار بزرگ! زراه رسید
ز راه رسید زراه رسید....
تاریخ سرودن دی ماه هزار و سیصد و شصت و سه
فرانسه. پاریس.استان والماندواز. روستای اونی
منبع:پژواک ایران