22 دسامبر 2013
طعم روشنائی (2)
از زندگی میگوئی
و در دهانت گور کنان درکارند
از آزادی میسرائی
و در دهانت زنجیرها بر قلبها چنبره زده اند
از راستی میگوئی
و در دهانت دروغ در دهان راستی می شاشد
از عشق میگوئی
و در دهانت دلقکانت
عشق را به رسوائی در شهرمیگردانند
در گذرگاه دشنام و تف
به سودای خدا آمدیم
وفرجام آستان زهر آگین شیطان بود
و حکایت تمام شد
بادا که باد
قصه ما را بگوش دیگر کاروانیان رساند.
23 دسامبر2013
طعم روشنائی (3)
از طبلها بوی پوست آدمی بر میخیزد
و از آرشه ویلنها خون میریزد.
دراین تماشاخانه شگفت
در نظرگاه تو
باید بادکنکها و پرچمکها
هرچه فراتر و انبوهتر باشند
باید غریو و غیه سازها و سگها وآدمیان
و خروش کف و دف
هر چه نیرومندتر،
تا در آنسوی این تماشاخانه
تماشاخانه ای دیگر را نبینی!.
دیگران رو به تو دارند و پشت به حقیقت
واگر پرچمکها و بادکنکها فرود آیند
و سازها خاموش شوند
تو نه بازیگر
بل تنها تماشاگری خواهی بود
که در آنسوی این تماشاخانه دو سویه
و بر صحنه روبرو
تماشا خواهی کرد حقیقت را
تماشا کرده ای حقیقت را
در زیر خورشید خونزده در کسوف....
23دسامبر 2013