شاه ، شاه! و خمینی، خمینی است!
به بهانه سالگرد ۲۲ بهمن۱٣۵۷
اسماعیل وفا یغمایی
***
عادتمان داده اند و عادت کرده ایم، ـ یا با توجه به تجربه های سالهای اخیر عادتمان داده بودند ـ که حد اقل در گام نخست ،در باره افراد وتغییرات افراد قضاوت اخلاقی داشته باشیم.رشته قضاوت اخلاقی و اساسا مقولات اخلاقی هم، علی القاعده و تا روزگار ما که هنوز چیز جدیدی در این باره کشف نشده، نه به تغییر و تحولات تاریخی و اجتماعی بلکه به دین و مذهب مربوط می شود ، و رشته دین و مذهب هم، در دست نیافتنی ترین و در عین حال اصلی ترین نقطه، به هزار توی بی در و پیکر وسرگیجه آور و مغلوب کننده آسمانها و صل است. بنابر این وقتی بر کرسی قضاوت صرفا اخلاقی می نشینیم ، دست آخر اعمال و رفتار فردی که می خواهیم در باره او قضاوت کنیم، بخصوص اگر این فرد از حیطه افراد معمولی جامعه فراتر باشد ،در پرده راز باقی می ماند، و اگر از من بپرسید،می گویم مجبوریم که متهم را تبرئه کرده و زمزمه کنیم که به قول حافظ «حکم ازلی» این بوده که گل «شاهد بازاری» و گلاب «پرده نشین» باشد .
جام می و خون دل هریک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وآن پرده نشین باشد
از این نمونه قضاوتها در تاریخ ایران کم نیست. به عنوان مثال از نادر شاه می توان نام برد. او یک نظامی توانا و هوشیار و پادشاهی خونریز و بی رحم بود . هنوز هم مجسمه تبر بدست اش در حاشیه «چهار راه نادری» و بر فراز پایه ای سنگی و مرتفع ، زیب و زینت شهرمشهد است، ومن بارها در هنگام تحصیل در مشهد شاهد بودم که بعضی ازکسانی که از زیارت حرم بر می گشتند سری هم به موزه نادری میزدند و احیانا فاتحه ای هم نثار روح پر فتوح او می کردند!.
این بزرگوار کسی بود که وقتی شهری شورش می کرد با برپا کردن خیمه های فراوان در کنار لشکرگاه سپاهیانش وایجاد روسپی خانه ، ودستگیری زنان و دختران و پسران نوجوان شورشیان، آنها را گاه چند ماه در این روسپی خانه همایونی به کار وا می داشت تا به شورشگران درس اطاعت بدهد.
اوپادشاه افتخار آفرین و عادلی بودکه هنگام مجازات محکومین ،تنها یکی از چشمان آنان را کور می کرد، تا محکوم، با چشم دیگرخود ساعتها شاهد تجاوز سربازان به اعضای خانواده اش باشد، و بعد او را گردن می زد. او کسی بود که وقتی کشاورزان نمیتوانستد مالیاتشان را بپردازند ماموران مالیاتی او دختران و پسران کشاورزان نگونبخت را به عنوان مالیات با خود می بردند و به فروش می رساندند.
در بسیاری از کتابهای تاریخ، بخصوص وقتی به قلم ناسیونالیستهای دو آتشه نوشته شده باشد، وقتی که می خواهند علت این خشونت را توضیح بدهند مثلا تاکید می کنند که:
لشکر کشی های دایمی به خاطر عظمت ایران، «خوردن نخودچی» و غذای نامناسب در طول زندگی، و سرانجام «یبوست مزاج» و احتمال «بواسیر تکمه ای» باعث می شد که ایشان به خشم آیند و دستور بدهند که روزانه تعدادی کور و تعدادی سر بریده شوند . آنهائی که یک مقدار علمی تر می خواهند مسئله را بررسی کنند مثلا گاه مانند محقق ارجمند و زحمتکش استاد باستانی پاریزی می نویسند:
همخوابگی اعلیحضرت در هندوستان با یک روسپی زیبا ی هندی در شهر دهلی و در هنگام فتح هندوستان، و ابتلای ایشان به سفلیس یا چیزی شبیه سیفلیس و سرانجام پیشرفت سفلیس و تورم پرده های مغزی نادر موجب بیدار شدن روحیه خشونت در او شده بود.
در تحلیل اول سلسله علت و معلولها به «نخودچی و کشمش»، و درتحلیل نوع دوم به «روسپی و رقاصه زیبای هندی» وصل میشود. و خواننده چنین تحلیل هائی چاره ای ندارد که به دیوان خواجه بزرگ شیراز پناه ببرد و شعری را که پیش از این به آن اشاره کردم زیر لب زمزمه کند و دائم یا عجبا یا عجبا بگوید که سرنوشت ملتی یا ملتهائی و کشته شدن صدها هزار تن انسان و نابودی شهرها و به منجلاب در افتادن سرنوشت ملتی به یبوست مزاج و یا سیفلیس ملوگانه بستگی داشته است .
این نوع تحلیل گران از همه چیز می گویند، جز این که نادرشاه یا امثال او را ،که به حول و قوه الهی در درازنای تاریخ ایران تعدادشان هم زیاد است ،در زمینه تاریخی و اجتماعی مورد تحلیل و گفتگو قرار بدهند، و با کالبد شکافی تاریخی او و امثال او نشان بدهند که، نادر شاه در آن زمینه تاریخی و اجتماعی که شخصیت او را آفریده بود،اگر دایم از روغن زیتون فرد اعلا هم استفاده می کرد و انواع ملینات را هم برای لینت مزاج به کار می گرفت و یا در مقاربت با رقاصه زیبای هندی از وسایلی استفاده می کرد که دچار س ی فلیس نشود، بازهم همان نادر شاهی بود که ناسیونالیستهای دو آتشه او را مایه افتخار و سردار تاریخی ملک کیان می دانند،ومحققان واقعگرای تاریخ با قرار دادن او در زمینه اجتماعی و تاریخی چهره حقیقی و هولناک او را پر رنگ کرده اند.
با این مقدمه می خواهم بگویم که خمینی راهم باید در زمینه واقعی تاریخی و اجتماعی او نگریست.
خمینی یک وجود تاریخی ست
خمینی را نه در سر فصل تولدش در فلان شهر یا کوره دهات خمین، یا به قول بعضی از روایات مضحک وغرض آلود، در هندوستان، و نه در سر فصل مرگش در جماران در فلان سن و سال، بلکه پیش از تولدش باید باز نگریست!. آن زمانی که از مشیمه یعنی بچه دان و یا رحم تفکری ارتجاعی و قرون وسطائی تولد یافت و پس از هر مرگ باز-تولد یافت و هنوز هم متاسفانه در حال تولد است.
او به عنوان یک فرد معمولی ،می توانست مثل میلیونها انسان گمنام یا صدها هزار ملائی که در ایران و خاور میانه آمدند وروضه خواندند و به رتق و فتق امورات مذهبی مردم پرداختند و رفتند، جای اندکی را در جهان زندگی، وگوری گمنام را در گوشه یک گورستان به خود اختصاص دهد. اما داستان زاد و مرگ خمینی این چنین نشد. اوبه دلایل تاریخی و اجتماعی، از بیرنگی و کمرنگی خارج شدو در ظهوری اجتماعی و تاریخی تبدیل به وجودی اجتماعی و تاریخی شد.
با این حساب، وبا توجه به قانونمندیهای حاکم بر یک شخصیت و وجود تاریخی، او قرنها پیش از مرگش از زهدان اندیشه و ایدئولوژی و تفکری خاص متولد شده بود و تراش خورده بود و هنوز سالها پس از مرگش سر و مر و گنده !متاسفانه در حال زندگی کردن است و تا ما به شناختی درست از قضیه دست پیدا نکنیم و در فکر چاره ای اساسی نباشیم و در مبارزه با ریشه های اصلی تعارف را کنار نگذاریم ایشان به زندگی خود در نامها و لباسهای مختلف ادامه خواهند داد .
این ویژگی کسانی است که به طور مثبت یا منفی ، چه در هیئت مثلا هیتلریا دروجود مارکس ، از جایگاه یک انسان معمولی فراتر می روند و جایگاهی تاریخی را به خود اختصاص می دهند. خمینی از این زمره بود و به همین دلیل من اعتقاد دارم :
خمینی خمینی بود، خمینی خمینی هست و تا وقتی که سیستمهائی مانند جمهوری اسلامی حاکم بر ایران ، یا اندیشه ها و دستگاههای فکری و ایدئولوژیکی با ساخت و بافت واندرونه دستگاهی که خمینی را پرورد و تحویل داد وجود دارد، خمینی خمینی خواهد بود.
از این میخواهم نتیجه گیری بکنم که من اعتقاد دارم:
خمینی پانزده خرداد ۱٣۴۲ همین خمینی سال ۱٣۵۷ و در ادامه، همان خمینی سالهای شصت به بعد بود که دستور تیرباران، تجاوز . خون کشی، شلاق و شکنجه و .. را صادر کرد و موجب شد که بیکاران و معتادان در خیابانهای تهران و شهرستانها رژه بروند و دختران نوزاد چند ماهه ای که در سال پنجاه و هفت در امواج تظاهر کنندگان بر دوشهای مادرانشان آرمیده بودند هم اکنون در هیئت ارتشی سرگیجه آوراز زنان خیابانی در خیابانهای تهران در جستجوی کسی باشند تا با فروش تنشان نان و سر پناهی برای خود جستجو کنند. زنانی که به احتمال زیاد برادران و پدرانشان در جبهه های جنگ تبدیل به عناصر بیجان شدند. خواهرانشان دستگیر و تیر باران شدند و هست و نیست شان درادامه حکومت خمینی ودر سرزمینی که برای بخشهای گسترده ای از مردم ایران تبدیل به جهنم شد بر باد رفت.
خمینی در مرکز شخصیت خود، آنجا که تمام خطوط تشکیل دهنده شخصیت او، و تمام تجارب و یافته های نظری و عملی اش، به عنوان یک ملای مرتجع شیعهی اثنی عشری و یک آیه الله تمام عیار ولی فقیه، در آن نقطه با یکدیگر برخورد کرده و شخصیت حقیقی و غائی او را طراحی کرده اند در طی سالها تغییری نکرد.
او همان بود که بود .کاری که او کرد این بودکه، گام به گام، مایه ماهوی و وجودی خویش را ،به دلیل دست یافتن به قدرت سیاسی و در دست گرفتن زمام یک سرزمین، و سازماندهی مریدان و پیروانی که یا به دلیل جهل و یا به علت مشارکت در قدرت و نعمات ناشی از قدرت سیاسی به او روی آورده بودند از قوه به فعل در آورد و در این مسیر تا آنجا که نفس داشت جلو رفت و خود را بارز و بارزتر کردو آنچه را در پشت پرده های تاریک و پنهان ذهن خود داشت پرده برداری کرد.
حالی به پشت پرده بسی فتنه می رود
تا آن زمان که پرده بر افتد چها کنند
شاید با این تاکیدات و این که هرکس در زندگی خود تغییراتی می کند متهم به مطلق گرائی شوم . ولی قصد مطلق کردن قضیه را ندارم ، از آنجا که خمینی و اگر دقیق تر بخواهم بگویم مایه های ساختاری یک امام خمینی تاریخی و انتزاعی موضوع و پرسوناژ اصلی یکی از رمانهای من بوده و هست به او بسیار فکر کرده و سعی کرده ام او را در طول زمان و مکان دنبال کنم ، بنابر این نمی گویم که او تغییر نکرد، ولی تاکید می کنم تغییرات خمینی در جهت و بر مدار همان نقطه ای بود که شخصیت تاریخی او را تشکیل می داد یعنی این شخصیت را نفی نکرد بلکه آنرا غلیظ تر ، نیرومند تر و پر رنگ تر کرد. با نگاهی به تاریخ ایران و درنگ روی نمونه ها اندکی توضیح می دهم.
در تاریخ ایران ما از همان آغازتا امروز و با همه روشن و تاریکی هایش، در زمینه حکومت ،با دونوع پدیده رو برو بوده ایم ، «شاه» و «امام» و در برخی موارد «امامشاه» یا به قول حافظ«شیخشاه».
شاه ، امام، امامشاه
نوع اول ، یعنی شاه و نوع درشت ترش ـ دردوران باستانی تاریخ ایران ـ «شاهنشاه یا شاه شاهان»، حامل «فره ایزدی» یا به زبان امروزی و مسلمانی، حامل «نور الهی» بود.
محل اتراق این نور الهی در بخشهائی از پیکر شاهنشاه ـ که بعد متوجه خواهید شد ـ بود . این نور به «قدرت سیاسی» شاه «مشروعیت مذهبی و فلسفی» میداد، و شاه را در چنان حصار مستحکم تقدسی قرار میداد که نفس همه را می برید. این نور الهی سرانجام در خلوتکده شاه و با تلاشهای او وملکه سیلان و جریان پیدا می کرد و به زهدان عیال منتقل می شد وولیعهد که متولد می شد این فره ایزدی به میمنت و مبارکی از سر و روی او تتق می کشید و خیال همه را راحت می کرد، که در این سفرپرپیچ وخم ، این فره ایزدی در پروستات و بیضه های شاهنشاه دچار ضایعه نشده و از بیضه شاه و زهدان ملکه به ولیعهد رسیده است تا او هم وقتی که به سن مربوطه رسید، آن را به دیگری منتقل کند و سلطنت همینطور تا زمانی که حیات از منظومه شمسی رخت بر می بندد ادامه پیدا کند و ایرانیان هم شاد وشاکر از این همه موهبت شکر نعمت بگذارند که ایزد توانا منت بر سرشان گذاشته و آنها را تحت انوار فره ایزدی قرار داده است.
خیلی ساده می توان فهمید که در طول حدود هزار و پانصد سال، از دوران هخامنشیان تا پایان دوره ساسانی، آن ایزد بزرگوار قبل از اسلام، از طریق شاه، و در درون پیکر شاه به نوعی بر مسند حکومت بوده است، یعنی به نوعی خدا بر تخت سلطنت بوده است. به همین دلیل هم ، اگر نگونبختی اشتباها یک لحظه روی تخت شاه می نشست به شکنجه گاهش می کشاندند و بند از بندش جدا می کردند و با شکنجه ای به نام «نه مرگ» تقاص وارد شدن به مقر جولان فره ایزدی را به او می فهماندند. شاهان دوران قبل از اسلام را در این «نقطه اصلی» می توان نگریست و فهمید که شاه ، یعنی این در حقیقت نماینده اصلی ترین طبقات قدرتمند جامعه، یعنی اشراف زمیندار و برده دار، مغان و فرماندهان ارتش و ..چگونه فکر می کند و چگونه دنیا را میبیند و چگونه مردم و توده ها را ارزیابی میکند.
این شاهان مطمئنا آدمهای بد قیافه و بد لیاس و بد هیکلی نبودند. گاهی محبتشان گل می کرد و این و آن را می نواختند، در جنگها در خیلی از اوقات شجاعانه می جنگیدند، اهل موسیقی و باده و شکار بودند،بدون شک عاشق میشدند و می گریستند و نیز مثل سایر آدمها شادمانی می کردند. با دانشمندان حشر و نشر داشتند و امثال این حرفها ، ولی دست آخر و در بالاترین نقطه، این شاه دارای فره ایزدی ،در نقطه اصلی تاریخی خود، کار کردهایش قابل حدس و گمانه زدن بود. شاه در هر حال شاه بود.
این شاه دست آخر و بدون هیچ تکان و تردید نماینده کسانی بود که او را بر گزیده بودند و از منافع آنها کوتاه نمی آمد .این شاه دارای فره ایزدی و معتقد به فلسفه فره ایزدی، اگر لازم میشد،برای سرکوب مردم به پادشاهان بیگانه پناه می برد، برادرش را می کشت، مردم را قتل عام می کرد، برای حفظ فره ایزدی و تقویت آن بنا بر قوانین شریعت قبل از اسلام مانند فرهادک با مادر یا خواهر خود ازدواج می کرد، او اگر لازم بود مانند داریوش کبیر هر روز صبح دستور میداد محکومی را از وسط دو شقه کنند و او صبح را با عبور از میان دوشقه پیکر محکوم آغاز می کرد تا قدرت خود و فره ایزدی را حس کند و برای او مهم نبود که کشاورزانش گاهی از شدت گرسنگی با گوسفندان به چرا می روند. او هر کاری که لازم بود انجام میداد. او در آن نقطه بدون تکان و لرزش و تردید بود و هیچ قانون اخلاقی و انسانی باعث نمی شد که او تغییر بکند. نمونه خوبش قباد ساسانی است. او در مقابل جنبش مزدک عقب نشینی کرد. مزدکی شد و حتی اجازه داد مزدک حرمسرای او را منحل کند، ولی دست آخر با کمک فرزندش خسرو( انوشیروان عادل) وکشتار عظیم مزدکیان وقتل و سرکوب هواداران مزدک در سراسر ایران و قتل مزدک از حقوق آسمانی فره ایزدی و طبقه اشراف در مقابل توده های بی سر و پائی که در دیدگاه او بجز حیوانات وگوسفندان در خدمت دستگاه سلطنت نبودنذ دفاع کرد و آب را دوباره به آسیای اشراف بر گرداند.
قباد ساسانی در کالبد شکافی تاریخی اش همیشه قباد بودو دقیقا به سخن بنیادگذار قدرتمند سلسله یعنی اردشیر پاپکان توجه داشت که گفته بود« وای بر جامعه ای که سر جای دم و دم جای سر را بگیرد» یعنی مردم فرودست به مردم فرادست تبدیل شوند و کاست طبقاتی جامعه فرو بریزد.
این کشتار ــ که به نظر من آلترناتیو واقعی و درونی جامعه ایران را از بین برد و وضع جامعه را بسیار اسف بار کردــ در مدت زمانی نزدیک باعث زوال دولت ساسانی و اسلامی شدن ایران شد و گسست هولناکی ایجاد نمود که ایران از روند طبیعی و مادی تاریخی خودش خارج شد و به راه پر چاله چوله هولناکی افتاد که عوارضش را هنوز م داریم تحمل می کنیم.
از بازیهای آسمانی که بعضی افراد در تحلیل های تاریخی به آن معتقدند که بگذریم، من اعتقاد دارم که اگر آلترناتیو درونی و واقعی جامعه ایران در آن دوران نابود نشده بود ،ایران ساسانی سرنوشت دیگری پیدا می کرد و حتی اگر مشیت الهی هم تعلق بر این می گرفت که حمله به ایران صورت گیرد ایران آن را پس میزد و از مسیر تاریخی طبیعی خود خارج نمی شدـ
من این اعتقاد را در باره نهضت ملی ایران به رهبری دکتر مصدق نیز دارم، اگر مصدق شکست نخورده بود ، خمینی امکان ظهور نمی یافت و بار دیگر ما شاهد فتح مجدد ایران توسط لشکریان اسلامی ولی فقیه نبودیم ـ، ولی متاسفانه کشتارهولناک مزدکیان و سرکوبهای بعد از آن ،راه به ظهور رسیدن این مشیت را هموار کرد. بعد ازسقوط دولت ساسانی همه چیز ضربه خورد و یا نابود شد، حتی زبان وبخش عظیمی از فرهنگ و نام و نشان ایران در معده بزرگ امپراطوری اسلامی اموی و سپس عباسی برای مدتی از بین رفت ولی آن فره ایزدی نابود نشد!.
فره ایزدی نخست در حول و حوش خلفا خودش را حفظ کرد. خلفا با چند پله رشته اشان به پیغمبر و الله وصل بود.در این دوره نزدیک شدن به فره ایزدی که حالا خودش را در خلفا به تماشا گذاشته بود. مجازاتی وحشتناک داشت. نمونه روشن اش سرنوشت منصور حلاج است. عارفان ایرانی تلاش زیادی کردند که فره ایزدی و نور الهی را بین مردم تقسیم کنند و از انحصار برگزیدگان بیرون بیاورند. به همین دلیل می گفتند که خدا در تمام بدن ها هست ومردم از زمره مقدساتند. حلاج به عیان ندای «انا الحق» سر داد. او نمی گفت من خدا هستم، بلکه می گفت در جهان جائی خالی از خدا نیست. پس خدا در من و من او هستم. ظاهر قضیه ساده است ، ولی این ادعا قدرت خلیفه را که ردا و عصای پیغمبر را داشت تهدید می کرد. تا آن موقع خلیفه جانشین و حامل اقتدار پیغمبر و لاجرم خدا بود. اگر حرف حلاج رواج پیدا میکرد و هر بقال و سبزی فروشی ادعا می کرد که در من هم سهمی از خدا هست کم کم اقتدار خلیفه ضعیف میشد و سرنوشت حلاج آن شد که می دانید. کشتند و سوختند و خاکسترش را هم به دجله ریختند.
پس از شورشها و پدیدار شدن دوباره جغرافیائی ایران در پهنه تاریخ در دوران صفاریان، چیزی نگذشت که سر و کله «فره ایزدی» در هیئت «ظل الله» و در دوران سلجوقیان پیدا شد. این «ظل الله» نیز تقریبا این قسمت دوم تاریخ ایران را تا سقوط سلسله پهلوی به خود اختصاص داد، و آخرین ظل الله در بهمن پنجاه و هفت کارش به پایان رسید.
در باره ظل الله آخری که ما شاهد حکومتش بودیم گاهی بزرگترها می گفتندـ و هنوز هم علاقمندان به ظل الله و از جمله ملکه سابق در این روزها و در مصاحبه هایشان می گویند ـ ایشان خوب بودند ولی اطرافیانشان نگذاشتند!.
این مضحک است. من بواقع دشمنی شخصی با انواع ظل الله ها ندارم . چون این دشمنی فایده ای ندارد، و معنائی هم ندارد. البته در زندان و شکنجه گاه این ظل الله آخری مثل بسیاری از جوانان سالهای چهل تا پنجاه و هفت شکنجه شدم و شلاق خوردم و دههابرابر شکنجه و شلاق خود، شاهد شکنجه های وحشیانه سایر دستگیر شدگان بودم ، با این همه حمل کردن بارکینه و نفرت شخصی به نظر من بیهوده است و نیز بی دوام.
من اعتقاد دارم که اطرافیان ظل الله آخری او را فاسد نکردند . او شاه بود و شاه شاه است و نمی تواند شاه نباشد! او یک وجود تاریخی و حافظ منافع طبقه ای بود که او نماینده آنها بود و از این رو در جدول اخلاقی و ارزشی او در نهایت، مردم جز گله هائی از گاو وگوسفند نبودند. ـ یکبار هم شهبانوی ارجمند ! در مصاحبه ای گفتند در جریان تظاهرات سال پنجاه و هفت خون گوسفند و گاو را آورده و در خیابانها ریخته بودند و من با حرف او با این اشاره موافقم ـ با این تفاوت که این ظل الله آخری بر خلاف دیگرانی که تا دوره آقا محمد خان قاجار حکومت کردند مستقل هم نبود . آخرین ظل الله هویتی تاریخی و اجتماعی و ثابت داشت که نمی توانست و نه می خواست آنرا محو کند. اگر ان را نفی می کرد می مردو دیگر وجود نداشت. و اگر نفی نمی کرد همانی بود که بود.
اصل مطلب
حال می رسیم به اصل مطلب . بعد از این بزرگوار، خمینی بر سر کار آمد. از بازی های روزگار، نام جانشین «ظل الله» بسیار با مسمی بود، «روح الله»!.
بهتر است که دور و بر مشیت الهی نگردیم و این چرخش را، تنها از زاویه تاریخی و نه فلسفی ، بررسی کنیم چون در غیر این صورت مجبوریم باور کنیم که مشیت الهی بر این تعلق گرفته که یک ملت از دست ظل الله خلاصی یابد و در زیر سیطره روح الله قرار گیرد. من فکر میکنم به طور منصفانه اگر قضاوت کنیم ،آن ظل الله از این روح الله کمتر خطرناک و ویرانگربود، به معنای کلمه هم که باور داشته باشیم ،شبها که نوری وجود ندارد ،اقلا می شود در تاریکی از«ظل» یا «سایه» ظل الله ها آسوده بود و نفسی به راحتی کشید. ولی با «روح» چه باید کرد، با نماینده خود خدا که لنگر هستی و کره زمین است چه خاکی بر سر خودمان بریزیم.دریغا که نه در تاریکی و نه در روشنی نه در خلوت و نه در جلوت و نه در خواب و نه بیداری و نه در این دنیا و نه در آن دنیا از دست او رهائی وجود ندارد. ایشان یعنی روح الله، با سه واسطه خود خداست. او نماینده امام و اساسا خود امام و مطلق فقیه است، امامی که به او وصل است، جانشین پیامبر، و پیامبر هم نماینده خدا بر روی کره خاکی است ،پس امام خمینی یا امام خمینی انتزاعی ما به عنوان ولی فقیه مطلق، خدای مجسم بر روی خاک است و قرنهاست که پیشینه گان و اسلاف او از همان قرن دوم و سوم هجری اعلام کرده و چندین تن کتاب و رساله نوشته اند، و چند صد سال این رساله ها در مراکز مذهبی تدریس شده و به اجداد و اسلاف ما باورانده و تنقیه فکری شده، که ولی فقیه صاحب جان و مال و ناموس و هست و نیست مسلمین و غیر مسلمینی است که در حیطه حکومت او به سر می برند.
در این حیطه، در حیطه ای که زمام زندگی این جهانی و آنجهانی به طور مطلق در دست ولی فقیه است نفس نمیتوان کشید. ـ شعر در این بن بست شاملو شاهکاری است از ظهور ولی فقیه، باید آن را بر گذرگاه تاریخ ایران آویخت و تدریس و تفسیر کردـ. خمینی چنین موجودی بود و هست و به این جایگاه خود اعتقاد داشت و پتانسیل هولناک کشتار و سرکوبش را از این اعتقاد می گرفت.خمینی یک فرد نبود یک نوع اندیشه در تاریخ ایران و تاریخ اسلام و در باورها ی مذهبی و فرهنگی بود که ما و اسلاف ما نیز ساده دلانه بخشی از این باورها را بر شانه های اعتماد خود تا روزگار خمینی حمل کردیم . این باورها هنوز هم اگر چه زخمی و ضربه خورده است می تواند خطر آفرین باشد، باید با تمام قوا و بدون تعارف علیه آن جنگید و گرنه شاهد ظهور مجددش خواهیم بود.
باید باور کنیم که خمینی و خمینی گری یک جریان و یک وجود جاری درهرزابه های گوشه و کنار تاریخ سرزمین ماست ، روحی ناپیدا که کالبد خود را می یابد و این کالبدها در جریان حوادث روزگار عوض می شوند.
در دیدگاه خمینی او شبانی است که با اراده الهی برای هدایت گوسفندان بر گزیده شده است. در عرصه تاریخ البته چیزی پنهان نیست، و او نماینده قشری است که منافع آنان را نمایندگی میکند ولی در بعد شخصیت شناسانه خمینی، و پیچیدگی ها و رنگ آمیزی های گول زننده، خمینی جانشین خدا و داری اعتقاداتی مشخص ودر بنا تغییر ناپذیر و نیزجایگاهی تغییر ناپذیرو مطلق است.
خمینی درقبل از پانزده خرداد و هنگامی که به کمال آخوندی خود می رسید، جهان را به قواره یک ولی فقیه طراحی می کرد. دستگاه فکری او مشخص بود .پانزده خرداد ۱٣۴۲ او، همین خمینی و با همین اعتقادات بود که از فرصتی تاریخی بهره برد. موضع خمینی اگر چه ظاهر با رنگ و لعابی داشت و باصطلاح سنگ مردم را به سینه میزد ، ولی موضعی ارتجاعی بسا ارتجاعی تر و عقب مانده تر از شاه و به قول معروف از تضاد شتر با موتور مایه می گرفت، که به دلیل تضاد مردم با شاه وغوغای آن روزها و فرو ریختن خونها چندان توجه کسی را جلب نکرد و خمینی بر پلکان منبر قدرت سیاسی و اقبال اجتماعی شروع به صعود کرد .
در بهمن پنجاه و هفت خمینی امکان این را یافت که بخشی از جهان را در هیئت ایران به قواره طراحی های یک ولی فقیه و یک پیشوای مذهبی برش دهد و مشغول دوخت و دوز آن شود . ولی در انتهای قرن بیستم و در جامعه ای چون ایران بزودی با مشکلات و موانع زیادی روبرو شد. جامعه ایران علیرغم شوک بخود آمد و قیچی قدرتمند ولی فقیه که سودای برش دادن جامعه ایران را به قواره یک مملکت اسلامی طراز اندیشه خمینی را داشت ، این بار متوجه کسانی شد که مانع این بودند تا رویاهای فقیهانه او از قوه به فعل در آید. در سی خرداد خمینی همان خمینی قبل بود، اما این بار بر سریر قدرت و یک امامشاه کامل.
گلوله هائی که برسینه ها ی تظاهر کنندگان سی خرداد نشست و امواج کشتار و سرکوب پس از آن را باید ادامه حرکت این قیچی دانست. این قیچی هنوز نیز در کارست و تا رژیم ولایت فقیه بر سرکار است از کار نخواهد افتاد. خمینی در این قیچی زنده است، در این پدیده که بر محور جانشینی خدا و پیامبر و امامان او و در تضاد خانمان بر انداز با سیر طبیعی حرکت فکر در تاریخ و جامعه هیچ چیزی را به رسمیت نمی شناسد. خمینی خمینی بود خمینی هست و تا برسریر حاکمیت است خمینی خواهد بود. و اما باید اضافه کنم این نوع اندیشه در برابر ستونهای پولادین شناخت و رشد آن در جامعه زنده و بیدار ایران، علیرغم هیاهای تمام جاهلان محکوم به زوال است.
منبع:ادبیات و فرهنگ