میزند سر از البرز، آفتاب آزادي
اسماعیل وفا یغمایی
میزند سر از البرز، آفتاب آزادي
میرسد به پيروزي انقلاب آزادي
دفتر ستمكاري بسته میشود، تاریخ
می نویسد ايران را در كتاب آزادي
بر فراز دست خلق رطل مي به رقص آید
میشود لبالب جام از شراب آزادي
پير و خسته شد اين تن، در طريق اين توفان
تا شود جوان جانم ، با شباب آزادي
بوسه اي بگير اي دوست، دشمني فرامش كن
كاين بود به نزد ما فتح باب آزادي
شعله ای ز دوزخ گیر، در فکن به هر منبر
تا به تخت ننشيند، جز جناب آزادي
دوره خرد آید دانش آشيان سازد
در وطن ، نگهبانش، هان عقاب آزادي
مير و خان و شیخان ني گله فقيهان ني
رود ناب مي خواهم ني سراب آزادي
رو رهي دگر را زن اي حريف صنعتگر
آنچه را تو جوئي .چيست جز طناب آزادي
زين سپس خدا هم نيست نزد من بجز شيطان
از لبش بر آيد گر جز خطاب آزادي
از سه ره خراب امد ساقيا «وفا» امشب
هم خراب تو هم مي هم خراب آزادي
منبع:پژواک ایران