شانزده آذر: چهار گفتگو در باره جنبش دانشجوئی
اسماعیل وفا یغمایی
گفتگوی م. ساقی، با اسماعیل وفا یغمائی
این نسل اگرچه ادامه نسل دانشجویان و جنبش دانشجوئی ایام جوانی ماست ولی از لحاظ اندیشه وحتی لباس پوشیدن و سر و وضع و طرز فکر شباهت زیادی به نسل روزگار ما ندارد که نباید هم داشته باشد و ایکاش ما هم بتوانیم شباهتی به ایام جوانی خود نداشته باشیم و سی چهل سال جلوتر آمده و در فضای جهان امروز و جامعه امروز ایران تنفس کنیم.
ساقی:
- از آخرین صحبتمان و دهمین گفت وگو حدود یکسال و چند ماه میگذرد. پنجم ژوئیه دو هزار ونه با هم گفت و گوئی داشتیم در باره نتایج انتخابات و وضعیت ایران و از آن موقع تا حالا متاسفانه فرصت گفتگو نشد . سال گذشته البته من اولین سری گفتگوها را به صورت کتاب منتشر کردم . الان هم میدانم فرصت مناسبی بخصوص بعد از مشکل بیماری نیست ولی با توجه به شانزده آذر که فردا هست می خواستم گفت و گوئی داشته باشیم بعد اگر شرایط مناسب بود ادامه می دهیم.
یغمائی:
-- خواهش میکنم.
ساقی:
- فردا شانزدهم آذر، روز ارجمند دانشجوست، با توجه به اهمیت این روز، در حقیقت تاثیر مثبت این روز در تاریخ مبارزات آزادیخواهانه معاصر میهنمان، می خواستم نظر شما را بعنوان پژوهشگر تاریخ و دانشجوی فعال سالهای پنجاه تا پنجاه و هفت بدانم.
یغمائی:
-- پژوهشهای من بیشتر در باره تاریخ گذشته و تاریخ اسلام و شیعه است تا تاریخ سیاسی معاصر ولی تا اندازه ای که اطلاع دارم توضیح میدهم. شانزده آذر، پنجاه و هفت، هشت ساله شده است. یعنی از سال 1332 تا امسال. در باره شانزده آذر سخن بسیار گفته اند و نوشته اند. ماجرا در آغاز با اعتراض گروههائی از دانشجویان علیه سفر ریچارد نیکسون معاون آیزنهاور رئیس جمهور وقت آمریکا به ایران شروع شد. و با حمله "جانبازان" فرماندار نظامی تهران به دانشگاه و جانباختن سه دانشجو یعنی بزرگ نیا و شریعت رضوی و قندچی، بنیاد روز دانشجو و اعتراض دانشجویان ریخته شد و در تاریخ مبارزات سیاسی ماندگار شد.
ساقی:
- چرا این اعتراض صورت گرفت. سفر رئیس یک کشور چرا باعث اعتراض شد؟
یغمائی:
-- حکومت ملی دکتر مصدق یعنی شاید تنها راه نیل منطقی و درست ایران در آن ایام به سوی دموکراسی، مدت زمانی کوتاه قبل از شانزده آذر توسط همین جنابان یعنی آیزنهاور و نیکسون و سازمان سیا و همکاران بین المللی و سرویسهای امنیتی شان سرنگون شده بود واربابان آمده بودند تا پیروزمندانه بر روی آرزوهای بر باد رفته مردم قدمی به سر خوشی بزنند، که دانشگاه و بخصوص دانشجویان دانشکدۀ فنی عکس العمل نشان دادند و حاصل کار همان بود که گفتم.
ساقی:
-این دانشجویان چه کسانی بودند؟
یغمائی:
-- فکر میکنم دانشجویان هوادار نهضت ملی و نیز دانشجویان طرفدار نیروهای چپ و سوسیالیسم، چون واقعیت این است که در آن ایام و تا سالها بعد فضای سیاسی دانشگاهها گسترشی مثل امروز نداشت که همه سیاسی باشند.
ساقی:
- عکس العمل مردم در شانزده آذر چی بود؟
یغمائی:
-- شانزده آذر یک حرکت دانشجوئی بود و سالها یک حرکت دانشجوئی و روشنفکری باقی ماند و به نظر من چندان بمیان توده های مردم نرفت تا حوالی سالهای پنجاه و شش و پنجاه و هفت که شعلۀ آن باعث برافروخته شدن بسیاری آتشها شد و دانشگاهها و دانشجویان عامل شدت بخشیدن به حرکت مردم شدند. اما شانزده آذر در دوران حکومت ملاها دیگر یک حرکت در میان دانشجویان نیست و کاملا دانشگاه و مردم با هم در پیوندند و اساسا وضع فرق میکند.
ساقی:
- علت این تغییر چیست؟
یغمائی:
-- علت تغییر، تغییر جامعه ایران است. جامعه ایران سال سی ودو، علیرغم وجود جنبش مصدق و حزب توده و ملیون و انواع و اقسام احزاب چپ و راست و یا معتدل، جامعه امروز ایران نبود . پنجاه و هشت سال قبل اساسا ما با جامعه ای روبرو بودیم که قابل مقایسه با جامعه امروز ایران نیست. جمعیت این جامعه بیش از دو نیم برابر شده و مردم ایران بسیار متفاوت تر با گذشته اند. حکومت شیخ نیز حکومت شاه نیست که بارها سیاهتر است و نفس ملت را بریده است، با یک دیکتاتوری خاص و ریشه هائی مکنده تر از حکومت شاه و با تکیه بر مذهب و بسیار عوامل دیگر. این حکومت آنقدر وحشتناک می نماید و شرایط آنقدر عوض شده است و جهان تغییر کرده است، که حتی به اپوزیسون گاهی اجازه می دهد که با نوه و نبیره های سیاسی نیکسون و آیزنهاور به صحبت بنشینند و راه چاره بجویند. این عجیب نیست؟ بنابراین کارکرد شانزده آذرهم بسیار با قبل تفاوت دارد و شانزده آذر ما با شعله ای نیرومندتر از گذشته، هم در میان دانشجویان و هم در میان مردم علیه حکومت ملایان کارکردهای خود را دارد. همانطور که اساسا در این حکومت و وضعیت هر ماجرائی از عاشورا گرفته تا چهارشنبه سوری مساله ساز است.
ساقی:
- روز شانزده آذر در دوران شاه چطور بود یعنی تجربه ای که شاهد بودید؟
یغمائی:
-- در سالهای پنجاه تا پنجاه و هفت، که در این دوران مدتی را من زندانی سیاسی بودم از چند روز به شانزده آذر جو دانشگاه ملتهب بود. تعداد دانشجویان بواقع فعال و سیاسی مثل امروز زیاد نبود. هواداران نیروهای چپ، فدائیها و حزب توده، مجاهدین، و طرفداران دکتر شریعتی از زمره نیروهای فعال بودند و اساسا جو دست این نیروها بود. شانزده آذر معمولا باعث میشد سلف سرویس دانشگاه به هم بریزد. شعارهائی در خیابانهای اطراف، زد و خوردی با پلیس و گارد و پخش اعلامیه و شعار نویسی و دستگیری تعدادی که معمولا به زندانهای نه چندان سنگین محکوم میشدند، حاصل کار مثلا در مشهد بود . میبینید که مساله چندان بزرگ نبود و برای حکومت قابل کنترل بود ولی مهم تر از این مقوله شانزده آذر نیرو ساز بود و جو دانشگاه را جدی و سیاسی و رادیکال نگاه میداشت و در میان دانشجویان معمولی که آمده بودند مدرکشان را بگیرند و بروند و خود من هم از زمره اشان بودم کسانی را به نیروی جدی سیاسی تبدیل میکرد که نهایتا تبدیل به مبارز حرفه ای و جدی برای آزادی بشوند. البته تاکید میکنم که مفهوم آزادی هم از آن دوره تا حالا مثل خود شانزده آذر بسیار تغییر کرده است و امروز خود من وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم تفاوتها از زمین تا آسمانست.
ساقی:
- در دانشگاه مشهد مثلا تعداد دانشجویان فعال سیاسی چقدر بود؟
یغمائی:
-- حدود صد تا صد و پنجاه نفر که سی چهل نفرشان فعال حرفه ای بودند و برخیهاشان با سازمان چریکهای فدائی و یا مجاهدین ارتباط داشتند. اینها در آغاز اوجگیری قیام بعنوان موتور محرکه جنبش دانشجوئی تقریبا نود درصد نیروهای دانشگاه را به دنبال خود کشیدند و خیابانها را آشفتند و در پیوندی فعال با مردم، وقتی جنبش اوج گرفت مشهد و شهرهای اطراف را لرزاندند. بخصوص که از سال پنجاه و شش به بعد تمام زندانیان سیاسی که دوران زندانشان تمام شده بود از جمله خود من به غلظت سیاسی جو دانشگاه افزودیم. کسانی مثل قاسم مهریزی زاده، خسرو رحیمی، حسن محدث ارموی، طه میر صادقی، جواد هاشمی، حسن رحیمی بید هندی، اصغر دهباری، بهجت صدوقی، اسلام قلعه سری، بتول اسدی، شهناز وایقانی، امیر محمد ابراهیم دها، احمد پرور، کرم محمودی نژاد، محمود غلامی و بسیاری دیگر واقعا با تمام وجود کوشیدند و شعله ها را فروزان کردند. تعدادی از اعضای فعال پس از کشتاربیرحمانه چهارشنبه سیاه مشهد که خود من هم در گیر و دار آن شاهد کشتار مردم بودم، تصمیم به مسلح شدن گرفتند و برای خرید سلاح اقدام کردند . تقریبا منهای چند تن تمامی این پیشتازان جنبش دانشجوئی و سرمایه های سیاسی آن روزگار در دوران خمینی در همان چند ماه بعد از سی خرداد شصت یا تیرباران شدند، یا بر تخت شکنجه جان باختند و یا در خیابانها به رگبار بسته شدند. اینها از زمره نسل زیبائی بودند که در فاصله سالهای چهل تا پنجاه و هفت روئیدند و بخشی از روشن ترین و شیرینترین و در عین حال خونین ترین و تلخترین ایام زندگی من با یاد و نام آنها عجین است. تعداد اندکی از دانشجویان فعال مذهبی هم بعد از جدا شدن صفوف به نیروهای خمینی پیوستند وتبدیل به ششکارچیان رفقای سابق شدند البته تعدادشان اندک بود.
ساقی:
- واقعا تعدادی بودند؟
یغمائی:
-- واقعیت را باید کامل دید. زیاد نبودند ولی بودند و در تمام جنبشهای سیاسی متاسفانه این موارد هست. برخی بودند که با ایمان به خمینی حتی رفقای سابق خود را شکنجه کردند. فریدون کلاهدوز فعال دانشجوئی که به مجاهدین پیوست توسط کسی شکنجه میشد که قبلا با هم همخانه بودند. جوانی اصفهانی بود بنام اصغر که متاسفانه فامیلش را فراموش کرده ام و یکبار او را که در یکی از سفرهای دسته جمعی دانشجوئی نزدیک به غرق شدن بود از عمق آبهای بند گلستان مشهد بیرون کشیدم و از مرگ نجات دادم و آدم بسیار شجاع و بی پروائی بود ولی بعدها پاسدار شد و به دستگیری دوستانش پرداخت. یکی دو تا هم در زیر شکنجه تاب نیاوردند و با رژیم همکاری کردند ولی تعدادشان کم بود بیش از نود و هشت در صد فعالان جنبش دانشجوئی جانشان را بر سر آرمانشان گذاشتند.
ساقی:
- در باره دانشجویان و دانشگاه در این سال چه می گوئید؟
یغمائی:
-- متاسفانه به علت دور بودن از ایران از ارتباط و شناخت نزدیک محرومم و از طریق خوانده ها و شنیده ها و ارتباطات گاه و بیگاه می دانم که نسل دانشگاهی امروز نسلی است بسیار آگاه، شجاع و انبوه و در پیوند با اقشار مختلف مردم و سرمایه ای است که بدون تردید نقش اجتماعی و تاریخی خود را دارد و در سر منزل نهائی ایفا خواهد کرد. البته تاکید میکنم تا جائی که من میدانم این نسل اگر چه ادامه نسل دانشجویان و جنبش دانشجوئی ایام جوانی ماست ولی از لحاظ اندیشه وحتی لباس پوشیدن و سر و وضع و طرز فکر شباهت زیادی به نسل روزگار ما ندارد که نباید هم داشته باشد و ایکاش ما هم بتوانیم شباهتی به ایام جوانی خود نداشته باشیم و سی چهل سال جلوتر آمده و در فضای جهان امروز و جامعه امروز ایران تنفس کنیم.
ساقی:
- این نسل با نسل سالهای شما چه تفاوتهائی دارد؟
یغمائی:
-- گفتنش ساده نیست و فرصت زیادی میخواهد. باید تفاوت جامعه امروز ایران را با دوران شاه بفهمیم و صف بندی نیروهای سیاسی واقعی را در داخل ایران علیرغم خوش آمدن یا بد آمدنمان از آنها بشناسیم و برایمان روشن شود اپوزیسیون کیست و آلترناتیو کیست و تفاوتهای اپوزیسیونی و آلترناتیوی که در خارج کشور است با اپوزیسیون و آلترناتیوی که مثلا در داخل کشور، حتی آلترناتیو زائیده شده از رژیم را بشناسیم و از دنیای خیالات به عالم واقعیت بیائیم تا بدانیم تفاوت آن نسل آرمانگرای زیبا با دانشجوی جسور وخروشان امروز در داخل کشور چیست. تفاوت این است و نه چیز دیگر. من گاه از شدت تاسف خنده و گریه ام به هم می آمیزد وقتیکه برخی پیامها را خطاب به دانشجویان داخل کشور میخوانم. نمیدانم چرا این مساله قابل فهم نیست که دانشجوی سیاسی و مبارز در داخل ایران بر اساس شرایط سیاسی زنده و جوشان داخل ایران میروید و شکل میگیرد و صف بندیهای سیاسی خود را میسازد و نه بر اساس خواستهای ما و سخنان و پیامهای ما. یک عمر دیالکتیک و شناخت علمی خواندیم ولی گاهی حاضر نیستیم آن را در رابطه با شرایط ایران و جنبش دانشجوئی ضد ملایان حاکم و شخص خامنه ای به کار گیریم اینجاست که ما در مقابل صفوف میلیونی مردم و صفوف خروشان دانشجویانی که مثلا پارچه سبز یا سرخ بر سر بسته اند و شعارهائی به نظر ما عجیب و غریب! می دهند یا گیج میشویم و یا نفی شان می کنیم و یا بصورت خیالی مصادره اشان میکنیم و بخودمان دروغ میگوئیم که انشالله بز است. بجای اینها میشود واقعا باور کرد که اگر حق داشته باشیم نهایتا حقی ضایع نخواهد شد و باید شرایط را شناخت و نخست واقعیت را دید و بعد برای مثلا تغییر مثبت آن کوشش کرد و نیز باور داشت تحول درجا نمیزند و راه به جلو می برد ولی باز هم در رابطه با داخل ایران و در رابطه با شرایط سیاسی ایران. من فکر میکنم اگر بیشتر بخواهم بگویم باید بروم سر مساله شرایط ایران و چشم اندازش تا حدی که میفهمم که الان فرصتش نیست.
ساقی:
- بسیار خوب. در فرصتی دیگر صحبت میکنیم. با سپاس و آرزوی بهبودی کامل برایتان.
شانزده آذر
گفتگوی م. ساقی با اسماعیل وفا یغمائی(قسمت دوم)
دانشگاه، بعنوان یک نهاد مدنی نیرومند، آنهم در جامعه استبداد زده ای مانند ایران، که نهادهای مدنی از استواری چندانی برخوردار نیستند، یک مرکز نیرومند تمرکز فیزیک و فکر است. دانشجویان یک موجودیت نیرومند فیزیکی و فکری هستند که می توانند و توانستند بویژه پس از تحول بهمن پنجاه و هفت بطور بسیار قوی در مسائل سیاسی و اجتماعی ایران تاثیر بگذارند.
ساقی:
اشاره شد که صف بندی دانشجویان ایران یا جنبش دانشجوئی بر اساس صف بندیهای سیاسی داخل جامعه ایران شکل میگیرد اگر ممکن است در این باره کمی توضیح داده شود که فکر میکنم مهم است.
یغمائی:
قضیه خیلی پیچیده نیست. از دووران دانشجوئی خودم مثال میزنم. از سال 1332 تا سالهای 1350، در آن دوران دانشگاه وجود داشت و کمابیش جنبش دانشجوئی و اعتراض، ولی در سالهای 1350 به بعد با پیدا شدن دو جنبش معتقد به مبارزه مسلحانه یعنی فدائی ها و مجاهدین وضع تغییر کرد و جو سیاسی داغتر شد، یعنی در حقیقت بسیار زنده تر و پر تلاطم تر شد و نوعی فضا برای ارزش گذاری سیاسی و اجتماعی بوجود آورد که از آن گریزی نبود و افراد را البته افراد مستعر را به طرف خودش جذب میکرد. دانشجویان فعال سیاسی در آن دوران یا طرفدار فدائی ها و مجاهدین بودند، یا طرفدار حزب توده، یا کنفدراسیون و تا حدودی ملیون، چرا اینطور بود؟ برای اینکه این نیروهای سیاسی در جامعه وجود داشتند و اعلام موجودیت داشتند، حالا هریک به سهم و اندازه خودشان، به همین علت صف بندی سیاسی دانشجویان بر اساس موجودیت آنها شکل میگرفت و بقیه افراد هم حتی با افکار متفاوت به نوعی دنباله رو این صف بندی بودند، مثلا مذهبی های طرفدار خمینی یا طلبه ها در صف بندی دنباله رو مجاهدین بودند. در زندان سیاسی مثلا افرادی مثل عبدالکریم هاشمی نژاد واعظ نامدار و واعظ طبسی که الان از قدرتمندان حکومت و پادشاه بی تاج ئ تخت آستان قدس رضوی است در نماز جماعت به مجاهدین اقتدا میکردند. آخوندها و شیوخی مثل شیخ عباس موسوی، شیخی بنام ربانی، شیخی بنام اسدی و شیخ جوانی بنام انصاری و چند شیخ دیگر از افتخاراتشان این بود که در جمع وابسته به مجاهدین زندگی میکردند.عسکر اولادی و گروهش همانموقع هم خط کشی داشتند ولی در هر حال سلام علیکی با مجاهدین داشتند، این شیوخ بعضی مثل شیخ عباس و تنی دیگر بعدها به حکومت پیوستند و تنی چند هم کمابیش در کنار مجاهدین باقی ماندند یا به دشمنی نپرداختد، در هر حال منظورم این است که وجود نیروهای سیاسی و قدرت واقعی شان قابل لمس باشد این وضعیت ادامه داشت تا با انفجار سیاسی و اجتماعی 22 بهمن پنجاه و هفت شاهد فضای دیگری و منجمله رشد شگفت آور جو سیاسی در دانشگاهها هم در جناح نیروهای سابق و هم در جبهه نیروهای طرفدار خمینی شدیم.
ساقی:
یعنی باز هم بر اساس صف بندیهای داخل جامعه.
یغمائی:
کاملا همینطور است با این حساب که دیگر فقط نیروهای چپ ومجاهدین وسایرین نبودند بلکه جو بسیار رنگارنگ شده بود. تشکلهای وابسته به حکومت، طرفداران گزیده خمینی، طرفداران دیگر ملاها، طرفداران سایر شخصیتهای سیاسی هم بودند، ولی از آنجا که جو غالب در دست سازمانهای سیاسی مورد نفرت رژیم مخصوصا مجاهدین و فدائی ها با پیشینه ای کاریسماتیک بود، و رژیم از دانشگاهها و فعالیت گروههای مختلف سیاسی احساس خطر میکرد سرانجام با انقلاب فرهنگی در دانشگاهها را تخته کرد. بعد از دوباره بازشدن دانشگاهها این بار ما شاهد پدیده دیگری هستیم، یعنی دیگر نه رویاروئی فرضا طرفداران مجاهدین و فدائی ها و سایر گروهها با طرفداران حکومت، که آنها مخصوصا نیروهای مجاهدین به دلیل شروع مبارزه مسلحانه و پیامدهای آن سرنوشت دیگری پیدا کردند، بلکه این بار ما اندک اندک شاهد پدیده تجزیه و جدا شدن یا فاصله گرفتن بخشهائی از دانشجویان طرفدار حکومت از حکومت هستیم. توجه کنید که این مساله و پدیده بسیار مهمی است که بی توجهی به این پدیده یا نفی این پدیده، ما را از ادراک درست وضعیت دانشگاهها و نیز برخی فعل و انفعالات مهم اجتماعی و سیاسی باز می دارد و به این ورطه می اندازد که: گویا در دهه هشتاد - نود خورشیدی، هنوز صف بندی دانشجویان صف بندی هواداران و نیروهای سه سال قبل از دهه شصت است در مقابل رژیم، یعنی صف بندی نیروهای مجاهدین و فدائی ها و حزب توده، و ملی ها و....، در حالی که اینطور نیست و ما با یک پدیده دیگری روبروهستیم. این پدیده صف بندی دانشجویان فاصله گرفته از حکومت است در برابر حکومت، و یا در زاویه های سیاسی کمابیش تند یا تیز با حکومت، بدون آنکه طرفدار نیروهای سیاسی سالهای پنجاه و هفت تا شصت باشند. تاکید میکنم که مهم درک این پدیده است نه اینکه فکر کنیم اگر این پدیده را قبول کنیم خودمان نیز به درون آن پرتاب میشویم، آن مساله دیگری است.
ساقی:
یعنی شما می گوئید در این مقطع دیگر طرفدارن فرضا مجاهدین یا فدائی ها یا توده ای ها یا ملی ها در میان دانشجویان وجود ندارند.
یغمائی:
حرف من این نیست، حتما وجود دارند ولی به اندازه خودشان. تمام احزاب و سازمانها به اندازه وجود واقعی شان در جامعه توسط نمایندگان پنهان یا آشکار خود در دانشگاه و در میان دانشجویان حضور دارند، کمیت و کیفیتشان و تاثیر یا عدم تاثیرشان بحث دیگری است، این نیروها اگر نیروی اصلی شان در داخل کشور وجود داشته باشد و در رابطه با وضعیت سیاسی و اجتماعی ایران کنش و واکنش درست، بجا و زنده و فعال داشته باشد، حتما در دانشگاهها هم حضور دارند، ولی ماجرای پارسال و وجود دهها و صدها هزار نفر در دانشگاهها و خیابانها و شعارهایشان نشان داد که ماجرا روال دیگری غیر از گذشته دارد یعنی بخش عظیم جنبش دانشجوئی کنونی ساخت و بافتش چیز دیگری است. مگر کسی این را ثابت کند که مثلا این طرفداران مجاهدین و فدائی ها و ملیون و دموکراتها بودند که با پرچمهای سبز یا حسین و میر حسین می گفتند که فکر میکنم واقعی نیست.
ساقی:
گفتید ساخت و بافتش متفاوت است ،چه ساخت و بافتی؟
یغمائی:
ببینید، دانشگاه بعنوان یک نهاد مدنی نیرومند، آنهم در جامعه استبداد زده ای مثل ایران که نهادهای مدنی، استواری چندانی ندارند، یک مرکز نیرومند تمرکز فیزیک و فکر است. دانشجویان یک موجودیت نیرومند فیزیکی و فکری هستند که می توانند و توانستند بویژه پس از تحول بهمن پنجاه و هفت بطور بسیار قوی در مسائل سیاسی و اجتماعی ایران تاثیر بگذارند. از همان سال پنجاه و هفت و همراه با فعالیتهای دانشجویان سازمانهای سیاسی که اپوزیسیون رژیم بودند، وقتی دولت سازندگی! شروع به خرابکاری کرد، ما شاهد یک نوع تجزیه و دور شدن از حکومت در میان دانشجویان طرفدار رژیم بودیم.
ساقی:
منظورتان دانشجویان طرفدار رژیم است.
یغمائی:
کاملا. منظور تضاد پیدا کردن و دور شدن اعضای آن پدیده جدید در دانشگاهها از حکومت است. وضعیت طرفداران مجاهدین و نیروهای چپ که روشن بود. آنها منهای چند ماه اول خط کشی سرخ داشتند و حکومت در اساس برایشان نفی شده بود. این پدیده و تجزیه آن همان چیزی است که بسیاری نیروهای سیاسی به دلیل شرایطی که پیش آمد و بخصوص جنگ مسلحانه خونینی که میان رژیم و آنان یعنی در حقیقت میان مجاهدین و رژیم شروع شد هیچوقت نه چندان به آن توجه کردند و نه بهای لازم را به آن دادند ولی واقعیت داشت و در فعل و انفعالات بعدی تا همین امروز نقش خودش را نشان داده است.
ساقی:
چرا به آن توجه نشد؟
یغمایی:
به دلیل اینکه وقتی که مسلسلها میغرند و نارنجکها می ترکند و آنهمه اعدام و شکنجه و عملیات انتحاری و کشتار نوجوانان ده دوازده ساله و سیلاب خون جاری میشود و هر روز اعدام و تیر باران از آنطرف و انفجار و عملیات از اینطرف هر صحبتی و هر توجهی مشروعیت خود را از دست می دهد. قرار است ششماهه و یا در مدتی کوتاه بساط حکومت آخوندها و بساط آیه الله با تمام زوائد سیاسی و اجتماعی و دانشگاهی اش جمع شود و برود دنبال کارش. بروید به ماههای اول سال شصت و فضای ایران، بنابراین حتی تا سالها بعد حتی وقتی که جنبش مسلحانه به کردستان و خارج رانده می شود و سرانجام در عراق پایگاههای خودش را سازماندهی میکند و مهر مطلق مطلق بر مبارزه مسلحانه همچنان باقی است و شرایط نیز طوریست که این اطلاق را تائید میکند سخن گفتن از انشعاب در فلان انجمن اسلامی که وابسته به حکومت بوده و افرادش حتی در دستگیری نیروهای سیاسی و حتی گاه همکاری در شکنجه دست داشته اند و بعد مساله دار شده و از حکومت فاصله ای گرفته اند حرام مطلق و ممنوع است، ولی توجه کنیم اگر بساط حکومت جمع نشود و جمهوری اسلامی کش بیاید و نسل عوض کند و بسا حوادث در سطح منطقه و جهان اتفاق بیفتد که افتاد، جامعه ایران که منتظر نمی ماند چریک از مرز بگذرد و تحول مربوطه را ایجاد کند، شروع می کند به کنش و واکنش و منجمله کنش و واکنش تغییرات و دوریها و نزدیکی های طیف دانشجویان مختلف به حکومت وقت، چیزی که اتفاق افتاد و بدون بررسی آن نمیشود جنبش دانشجوئی را درست دید.
ساقی:
و این اتفاق افتاد؟
یغمائی:
از همان اوایل پنجاه و هشت، بخشهائی و شماری از دانشجویان انجمنهای اسلامی با فشار جناح انحصار طلب وابسته به بازار و ملایان زنده خوارحکومتی، بر اصلاح طلبان البته باز هم حکومتی، اینها شروع به فاصله گرفتن از حکومت کردند، معترض شدند و صدایشان از اینکه این جناح دارد آرمانهای اسلامی آنها را بباد می دهد در آمد. توجه دارید که این ماجرا معنی اش این نیست که اینها آمدند و مجاهد و فدائی شدند! آنها، یعنی دانشجویانی که ماهها و سالها از حکومت دفاع کرده و در چارچوب افکار خودشان ایده آلهائی داشتند و نیز تضادهای جدی و پایه ایشان را با نیروهائی مثل مجاهدین و فدائی ها داشتند ولی جدال دیگری در میان خودشان شروع شده بود که واقعی بود و این جدال که در درون چارچوب حکومت رخ می داد، نهایتا به حمایت این نیروی وسیع دانشگاهی از جناح اصلاح طلب شد که خاتمی به عنوان سمبل آن ظهور کرد. همین سنخ پدیده را در سال 88 در سطح اجتماعی و سیاسی و با ظهور موسوی نخست وزیر و رجل سابق جمهوری اسلامی بعنوان نوعی آلترناتیو اما از درون حکومت شاهد شدیم، این عجیب نیست و آیا نباید به این اندیشید که چرا این چنین شده است و چه باید کرد؟
ساقی:
در باره جنبش دانشجوئی داریم صحبت میکنیم ولی ارتباط پیدا کرده به مسائل دیگر، خیلی از نیروهای سیاسی خارج کشور عقیده دارند که ماجرای خاتمی بازی حکومت بود و نه حمایت مردم و این چیزها شما در این اظهار نظر چیز دیگری میگوئید؟
یغمایی:
نگاه من مثل آنها نیست. من حرف خودم را دارم میزنم و علاقه شخصی به آقای خاتمی و لبخند همیشگی اش ندارم بلکه دارم روی یک مساله سیاسی و اجتماعی صحبت میکنم البته به اندازه ای که می فهمم، ادعا هم نمی کنم که حرف من کلام آخر است! می گویم اینقدر می فهمم و میبینم. روی کار آمدن خاتمی که البته مخلص امام و یک ملاست از زاویه مسائل داخل کشور منجمله حاصل درگیری دو نیروی اصلاح طلب و انحصارطلب داخل حکومت بود که اگر چه از ناحیۀ دمب، دمبشان به هم گره خورده بود و منافع مشترک داشتند ولی از ناحیۀ سر مشکلات مشخصی هم با هم داشتند و همدیگر را گاز میگرفتند. قضیه مقداری پیچیده است ولی اگر فقط از فاصله چهار، پنج هزار کیلومتری قضیه را تحلیل نکنیم، آنهم مطلقا به نفع خود و بر روی تختخواب پروکرست فکری و قالب فکری شخصی که همه چیز را به دلخواه ما شکل میدهد، و برویم و در شرایط داخل ایران مساله را ببینیم، خواهیم دید که آن جنبش دانشجوئی که مثلا از خاتمی حمایت کرد، البته و مطمئنا در میان صفوف آن نه هواداران مجاهدین و فدائیان و... نبودند یا اگر بودند اندک بودند و ناپیدا، میتوان فهمید و پذیرفت که مثلا نیروهای مجاهدین و فدائیها و سایرین فرضی هیچ حمایتی از خاتمی نکردند ولی نیروی دانشجوئی که منحصر به این گروهها نبوده و نیست بلکه باید بخش دیگرش را هم دید،بلکه باید کنش و واکنشهای زنده دانشگاه و جنبش دانشجوئی را در طول سالها دید، همان پدیده ای که من تاکید کردم باید آن را دید و شناخت و علیرغم سلیقه و ذائقه شخصی باورش داشت.البته باورش هم نکنیم واقعیت خودش را تحمیل میکند.
ساقی:
اما ماجرای حمله به کوی دانشگاه و سکوت خاتمی را در رابطه با جنبش دانشجوئی مورد نظر خودتان، چطور می بینید. چطور شد که آن همه آن جنبش دانشجوئی از او حمایت کرد ولی جفا دید؟
یغمائی:
کاملا حرفتان درست است. ولی اینها هر دو می توانند بعنوان دو واقعیت مورد نظر قرار بگیرند در باره اولی گفتم، در باره دومی، حمله به کوی دانشگاه و سکوت خاتمی تا مدتهای مدید، آغاز یک تحول دیگر است. از همین نقطه است که دانشجویانی یا بخشهائی از آنها از اصلاح طلبان فاصله میگیرند. توجه داشته باشید من وقتی دارم می گویم دانشجویان تاکید موکد میکنم این دانشجویان دانشجویان هوادار مجاهدین و فدائی ها و توده ای ها و ملیون نیستند. این دانشجویان دانشجویانی هستند که نخست از درون جناح حاکم سر بر آورده و بعد از آن فاصله گرفته وبعد مخالفش شده اند و هر سال در حال تغییر و تبدیل بوده اند تا این روزگار که ممکن است بکلی از اصل و ریشه سالهای پنجاه و هفت و پنجاه و هشت فاصله گرفته باشند.
ساقی:
یعنی شما این بخش را باور و قبول دارید؟
یغمائی:
باور و قبول من مهم نیست. به نظر من اینها بدون اینکه نماینده تمام واقعیت جنبش دانشجوئی باشند در حجم و بخش بسیار موثری واقعیت دارند همانطور که موسوی و کروبی هم واقعیت دارند و فریادهای صدها هزار نفره یا حسین و میرحسین هم واقعیت دارند. چه کسی فکر میکرد پس از سی سال، که سالهای خونین آغاز آن را همین آقای موسوی نخست وزیرش بوده است شاهد شعار یا حسین میر حسین باشیم و ظهور بانوئی بنام زهرا رهنورد. داریم روی واقعیات حرف میزنیم و نه اینکه من چگونه هستم یا شما. من و شما دو پناهنده سیاسی و دو قلمزن هستیم که بیست سی سال عمرمان را در سودای آزادی گذرانده و بقیه اش را هم سپری میکنیم ولی در یک صحبت سیاسی اینها واقعیت دارند، و مثلا اگر ما درست شرایط داخل کشور را در دوران انتخاب خاتمی میدیدیم یا تحقیق می کردیم، می دیدیم در یکطرف دهها هزار دانشجو برای خاتمی در ستادهای تبلیغاتی او تلاش می کنند و در سوی دیگر، رژیم سپاه و بسیج را بکار گرفته است. مقداری کمدی درام است ولی به نظر من واقعی است و اینطور هم می توان ماجرای خاتمی را دید.
ساقی:
میتوانم بپرسم فارغ از این بخش که از درون حاکمیت رشد کرده و از آن فاصله گرفته اند آن بخش مقابل کجاست یعنی آن دانشجویان جناح کاملا متفاوت سالهای پنجاه و هفت تا شصت؟
یغمائی:
من یک چیز را می دانم و یک چیز را نمی دانم. آنچه نمی دانم چند و چون کمیت و کیفیت نیروهای مورد نظر شماست. باید خود سازمانهای سیاسی در خارج کشور بگویند چقدر نیرو دارند؟ و چطور این نیرو را دارند و این نیرو در کجا خودش را نشان میدهد؟ ولی یک چیز را میدانم از سی خرداد سال شصت با تکیه بر مبارزه مسلحانه، اکثریت دانشجویان مورد نظر شما سلاح به دست گرفتند و در یک فاصلۀ سه چهار ساله و حداکثر تا سال شصت و هفت یا بخون غلطیدند و یا روانه شکنجه گاهها شدند. تعدادی هم هستند و در سنین بین پنجاه وشصت از مسئولین جنبشی هستند که تحت رهبری مسعود رجوی است، در طرف دیگر رژیم هم تا توانست درو کرد و حذف کرد و اخراج کرد. این وضعیت در مورد بخش قابل توجهی از نیروهای دانش آموزی و نیز دانشجویان خارج کشور وجود دارد. لیست شهیدان را نگاه کنید بخش عظیمی از آنان از برجسته ترین دانشجویانی بودند که حاصل یک دوران سنگین مبارزات سیاسی بودند و تمامشان در هیئیت چریک مسلح جان باختند. حدود چهارصد و هشتاد و چند نفرشان در دانشگاههای مشهد و تهران و اصفهان از دوستان نزدیک من بودند و هریک سرمایه ای گران با سالها تجربه که جان بر سر سودای آزادی نهادند و در هیئت چریک جان باختند. وقتی این قضیه را درست بررسی کنیم و بدانیم که مهر تائید فقط و فقط بر روی مبارزه مسلحانه، خروج از دانشگاهها و روانه شدن به پایگاههای رزم خورده است و از طرف دیگر درو شدن نیروهای دانشجوئی و دانش آموزی توسط حکومت آخوندها، روشنتر می توانیم بدانیم چرا در دانشگاهها تغیر و تحولات اصلی اجبارا در جناح دیگر شکل گرفته است. جناحی که به دلایل قابل فهم امکان باقی ماندن را داشت، توجه کنید، از سال پنجاه و هشت تا شصت این نیروهای فراوان و با تجربه که در سالهای بعد بخون خفتند وجود داشتند و لاجرم جوّ دانشگاهها در وجه غالب همراه با اقبال مردمی در دستشان بود ولی در سالهای بعد، نه وجود داشتند، و نه دیگر به نظر من چنین نیروئی با آن نوع اندیشه و آرمانگرائی خاص، در وجه غالب روئید و جای خالی را پر کرد. زمان گذشت و گذشت. مبارزه به درازا کشید، نیروی مسلح نیز به خارج از مرزهای ایران سفر کرد، بسیاری وقایع رخ داد، و لاجرم وضعیت دانشگاهها و جنبش دانشجوئی نیز طور دیگری شد که باید بدرستی آن را دید و شناخت و تحلیل کرد
ساقی:
دوره اصلاح طلبان تها دورۀ حمله به کوی دانشگاه نیست. قتلهای سیاسی و زنجیره ای، کوتاه آمدن اصلاح طلبان در مقابل انحصار طلبان، تصویب آئین نامه های سر کوبگرانه علیه دانشجویان و جلوگیری از فعالیت های آزاد دانشجویان و خیلی از امثال اینها هم بوده است و اینها چطور تاثیر خودش را گذاشته است یعنی به نظر من دوره خاتمی یک دوران سیاه برای دانشجویان بوده است. نظر خودتان چیست؟
یغمائی:
درست است در آغاز طور دیگری بود بعد یک طور دیگر شد. بحث این نیست بحث فهم و درک این مساله است که این راه به طور واقعی چطوری پیموده شده است. معنایش این است که هم جدال دانشجویان را در دفاع از خاتمی بفهمیم و هم خرابکاری های اصلاح طلبان را بر علیه دانشجویان نه اینکه کل ماجرا را منکر شویم و یک مردم و دانشجوی خیالی بسازیم که در ذهنیت ما وجود دارند و آن را به تحلیل بنشینیم.
ساقی:
حاصل این خیانت به جنبش دانشجوئی چه بود؟
یغمائی:
حاصلش این بود که دفاتر دانشجوئی انجمنهای اسلامی بسته شد و بسیاری رهبرانش روانه زندان شدند یعنی جدال واقعی است. حاصلش این بود که دانشجویان از اصلاح طلبان فاصله گرفتند و بیشتر به درون مردم رفتند و به شعارهائی نوتر مسلح شدند که شعار مرگ بر دیکتاتور و سرانجام مرگ بر خامنه ای و هزاران نمود نیرومند و زیبای اعتراضی حاصل این دوری و نزدیکی است. حاصلش منجمله روئیدن دفتر تحکیم وحدت و دستگیری و زندانی شدن رهبران این دفتر است یعنی ماجرا واقعی است. حاصلش رشد خروشان و نیرومند آگاهیی نوین در میان دانشجویان است که نهایتا پارسال و در جریان جنبش سبز ایران را لرزاند و جهانی را شگفت زده کرد. حاصلش وجود توده های دانشجوئی است که دیگر شباهتی، تقریبا هیچ شباهتی به اسلافشان که آرمانگرایانه از خمینی و حکومتش دفاع می کردند ندارند، به تعبیر قرآن یخرج الحی من المیت اند، زندگانی روئیده از مردگان، نسلی خروشان که در فکر نه در شعار، نه در لباس و آرایش و نه در چیز دیگر مشابه گذشته اش نیست و شعار مرگ بر خامنه ای بر لب دارد و هر روز دارد میرود زندان و کتک می خورد و این خوبست یا بد؟ ماجرا ماجرائی شگفت است که هضم آن مقداری برای ما می تواند مشکل باشد ولی واقعی است. باید دید و باور کرد که تحول و تغییر و جهش منجمله تایثرات خود را در جنبشی بجا نهاده که روزگاری در بخشی از خود اسلامیزه کامل بود و حمله به سفارت آمریکا را در دستور قرار میداد و زیر ریش ملایان علم می افراخت. بخشهائی از آن در انقلاب فرهنگی دست اندر کار بود. بعد خودش زیر ضرب رفت و فاصله گرفت عوض شد نسلی دیگر از درون خود زاد و سر از اصلاح طلبی و لیبرالیزم در آورد و همچنان راه ادامه دارد و باید درست آن را دید و شناخت.
ساقی:
فارغ از رد یا قبول، گفت وگوی فکر برانگیزی است. هر چند که فکر میکنم باید بیشتر ادامه اش داد.
یغمائی:
در فرصتی دیگر ادامه خواهیم داد و امیدوارم تا همین جا پرتوهای روشنی بر روی سایه ها افتاده باشد.
ساقی
حتما همینطور است. از شما بخاطر وقتی که در اختیارم گذاشتید سپاسنده ام.
شانزده آذر
گفتگوی م. ساقی با اسماعیل وفا یغمائی(قسمت سوم)
در رابطه با شکل و شمایل جنبش دانشجوئی در داخل ایران، با هزاران سند و فیلم و عکس، با چهره های شاخص اش، با نوع مبارزه اش، با پلاکاردها و شعارهایش، با پیوندها و عدم پیوندهایش با آقایان موسوی و کروبی، با ایدئولوژیک نبودن و تا حدود بسیار زیاد مسالمت آمیز بودن این جنبش و نه انقلابی بودن و برانداز بودن آن و با بسیاری چیزهای دیگر قابل شناخت و بررسی است و همین هاست که می تواند روشن کند که حقیقت چیست.
ساقی:
در باره روز شانزده آذر، تقریبا تمام گروهها و سازمانهای سیاسی خارج کشور موضع گرفتند و خود را حامی و طرفدار جنبش دانشجوئی در داخل ایران دانستند و پیام دادند. تظاهرات زیای هم در کشورهای اروپائی برگزار شد. نظر شما در رابطه با این پیامها و حمایتها... چیست؟
یغمائی:
البته به سنت سیاسی و آزار دهنده خارج کشور متفرق، و نه با هم، و ایکاش این پیامها و حمایتها و تجمعات مشترک بود و فضای تازه ای ایجاد میکرد. و بواقع یک پیوند نیرومند در حمایت از جنبش دانشجویان در داخل کشور ایجاد میشد، من واقعا نمیدانم این اطلاعیه های پراکنده چه مسئله ای را حل میکند و تا کی این دور تکرار خسته کننده تفرق باید ادامه داشته باشد.
ساقی:
اگر اینطور باشد خیلی خوب است ولی تفاوت فکر گروهها و سازمانها وحتی شخصیتها یک طوری است که امکانش نیست، ولی همه پیام دادند در بین این پیامها پیام بزرگترین نیروی متشکل در خارج کشور، اصطلاح دانشجویان اشرف نشان بکار برده شده، می خواستم با توجه به صحبتهای قبل و اینکه شما اعتقاد دارید که این جنبش در قسمت اصلی اش یک هویت دیگری دارد چه نظری دارید؟
یغمائی:
این اشکالی ندارد، و یک ترم سیاسی و تا حدود زیادی ایدئولوژیزه شده است که در موارد زیادی مسئول شورای ملی مقاومت نیز استفاده میکنند، یعنی هر حرکتی در داخل کشور هست، با پیوست آن به مبارزه و جنگ سیاسی و نظامی و دو باره از سال 2004 میلادی و ورود آمریکا به عراق و سقوط صدام حسین، سیاسی، با اصطلاح اشرف نشان به قرارگاه اشرف و رزمندگانش پیوند داده میشود، ممکن است من یا شما این ترم را قبول نداشته باشیم یا داشته باشیم، هر کس حداقل در شرایط خارج کشور آزاد است که هر طور می خواهد فکر بکند و حرف بزند و اظهار نظر کند .
ساقی:
من منظورم این نیست که هر کس آزاد نیست ولی آیا منظور این نیست که از اشرف نشان بودن، جنبش دانشجوئی با توجه به مبارزه سی ساله مجاهدین با رژیم جمهوری اسلامی، ریشه در مقاومت اشرف و سه هزار و چند صد تن از رزمندگان آن بعنوان یک قلعه مقاومت دارد و حتی بطور مستقیم و سازمانیافته در ارتباط با مقاومت اشرف است؟
یغمائی:
من می توانم بر اساس تحلیل و اطلاعات خودم صحبت بکنم و بر اساس واقعیتی که درکش میکنم و نه چیز دیگر. بعنوان مثال، اطلاعات من مثلا در سال پنجاه و چهار در رابطه با دانشگاه مشهد و اصفهان و تا حدودی تهران آنقدر بود که می توانستم دامنه نفوذ و فعالیت مجاهدین و فدائی ها را و نیز هواداران حزب توده را تا حدودی به درستی بررسی کنم. الان چنین اطلاعی ندارم. به دلیل در خارج بودن و به دلیل عدم اطلاع از چند و چون وضعیت سازمان مجاهدین و توانمندیها و ضعفهای آن در داخل و خارج کشور زیرا از سال 1372 دیگر در درون این سازمان نبوده ام، من آنچه را که می فهمم قبلا توضیح دادم ولی اگر بیشتر بخواهم نظر خودم را بگویم ، به طور منطقی سخن و تعبیر مورد نظر یعنی اشرف نشان بودن، تکیه برعنصر مقاومت دانشجویان داخل کشور است در مقابل ملایان، و نیز مقاومت آن سه هزار و چند صد تن در اشرف، با ماجراهائی که می دانید و هنوز هم ادامه دارد و افق اش هم فی الواقع چندان روشن نیست که چه خواهد شد و چه چیزی دارد دنبال میشود و اساسا با اوضاع منطقه و ایران و وقایع سال قبل و ظهور مردم با پرچمهای سبز چه افقی در پیش روست، در هر حال فکر میکنم در منطقی ترین و قابل قبول ترین شکلش، این تعبیر می خواهد نوعی پل ارتباطی بین دو مقاومت که البته جنس این دو مقاومت فارغ از ملا ستیزی بسیار بسیارمتفاوت است، بزند.
ساقی:
یعنی منظور ارتباط سازمان یافته نیست؟
یغمائی:
باید از خودشان پرسید، مجاهدین میگویند مقاومت اشرف نشان، آخوندها در مواردی سعی کرده اند با ارتباط دادن فعالان این جنبش به نیروهای خارج از مرز دست خود را در سرکوب بیشتر باز کنند و مثل دوران شاه و دوران خودشان بگویند آنها ربطی به جنبش مردم ندارند و از خارج دستور میگیرند، آنها حتی در ایران پوسترهای فراوانی درست کرده اند که نیمی آن چهره آقای موسوی و نیمی چهره آقای رجوی است، این یعنی چه؟ یعنی این که این دو چهره واقعا نیمه یک واقعیت اند؟ نه، هر کس که اندکی بداند می خندد، مسئله تلاش ملایان برای سرکوب است و بس این گوشه هائی از داستانست، تاکید میکنم علیرغم این که هر دو خشم ملا را بر انگیخته اند تفاوتها مشخص است. تنه عظیم جنبش سبز حکایت دیگری است ولی اگر برویم سر چهره های شاخص آن در گذشته خط سرخی از خون میان این دو کشیده شده است، امثال هادی غفاری، خانواده دستغیب، موسوی تبریزی برادر بهشتی، خانواده ایه الله منتظری و بسیاری امثال اینها، بگذرم که این خودش زمینه صحبت جداگانه ای است اما در رابطه با شکل و شمایل جنبش دانشجوئی در داخل ایران با هزاران سند و فیلم و عکس ، با چهره های شاخص اش، با نوع مبارزه اش، با پلاکاردها و شعارهایش، با پیوندها و عدم پیوندهایش با آقایان موسوی و کروبی، با ایدئولوژیک نبودن و تا حدود بسیار زیاد مسالمت آمیز بودن این جنبش و نه انقلابی بودن و برانداز بودن آن و با بسیاری چیزهای دیگر قابل شناخت و بررسی است و همین هاست که می تواند روشن کند که حقیقت چیست.
ساقی:
اگر روی برخی از اینها توضیح داده شود میتواند بیشتر روشنی بدهد.
یغمائی:
در گفتگوهای قبلی اشاره کردم که جنبش دانشجوئی سال 1388 و 1389 با جنبش دانشجوئی سالهای جوانی ما فرق دارد. در آن سالها جنبش دانشجوئی جنبشی بود که در بالا ایدئولوژیک بود. عناصر اصلی اش یا به ایدئولوژی آن روزگار مجاهدین که پایه هایش توسط حنیف نژاد و یارانش گذاشته شده بود، یا ایدئولوژی مارکسیستی چپ وصل بودند و در فضای آن تنفس میکردند. ایدئولوژیهائی که خطوط درشتش قابل رویت بود و بسا خطوطش غیر قابل رویت و شناخت که البته در فضای آن روزگار و تب و تابهایش برای کسی مهم نبود. چریک تا حد پرستش محبوب بود. رفتن دانشجویان به زندان سیاسی و حشر و نشر با مجاهدین و فدائیها و بازگشت آنها به دانشگاهها آن مسئله را شدید و غلیظ تر میکرد. یادم نمیرود بدترین دشنام در زندان این بود که به کسی گفته شود تو خرده بورژوائی! رگهای گردن بود که کلفت می شد و خونها بجوش می آمد. زندانی چه مجاهد مسلمان چه فدائی و چه آن بخش که تغییر ایدئولوژی داده بودند، خود را انقلابی ناب و چپ بی برو برگرد میدانستیم و می خواستیم جامعه خود را بر اساس الگوهائی که بعضی وقتها برای خودمان هم ناشناس بود برش دهیم. حالا گاهی فکر میکنم که در پاره ای موارد نه درست معنای خرده بورژوا را می دانستیم و نه معنای دیکتاتوری پرولتاریا را و نه اینکه عوارض برپائی حکومت با تجاربی اندک چیست! ولی خود را انقلابیونی ناب و خلص و ایدئولوژیک می دانستیم و با جهان و خوب و بدش مرز بندی میکردیم و تکلیف انسان و تاریخ و اقتصاد و حکومت آینده البته بطور سطحی برایمان روشن بود. بیرون که آمدیم به غلظت ایدئولوژیک افزودیم. در دانشگاه تا میگفتند فلانی ایدئولوژیک است نگاههای تحسین آمیز به طرف او بر میگشت، این یک ارزش بالا بود و آدم ایدئولوژیک سخت مورد احترام و غبطه بود. خوبست بعنوان مثال بگویم مثلا بسیاری از ازدواجها در آن دوران و در میان دانشجویان براحتی سر میگرفت به همین علت بود که یکی از طرفین ایدئولوژیک بود. حاجی بسیار شریف هفتاد ساله و صاحب امکانی از دوستان من بود که در حوالی "حرم" سه چهار دهنه مغازه داشت. یکی از دانشجویان رشته جغرافی که همشهری من بود به خواستگاری دختر او رفته بود. حاجی که مرا میشناخت و محبت زیادی نسبت به من و همسرم داشت گفته بود فلانی یعنی من بیایم تا او از من مقداری پرس و جو کند. رفتم و حاجی پس از صحبتهای اولیه از من پرسید: دخترم میگوید حسن آقا ایدئولوژیک است؟ شما این را تائید میکنی؟ گفتم حاج آقا همین طور است. و کار تمام شد و یکی دو هفته بعد حسن آقا و دختر حاجی ازدواج کردند.ازدواج خود من هم از همین زمره بود من و اولین همسرم که دانشجوی شجاع و شورشی و شریفی بود با یک جلد قرآن و یک شاخه نبات و گمانم مهریه ای معادل مهریۀ دختر پیامبر اسلام، که هیچوقت هم پرداخته نشد و من قاعدتا مدیونم!، در جلسه ای که حدود بیست تن از رفقای ایدئولوژیک من و از رهبران و کادرهای اصلی جنبش دانشجوئی مشهد( منجمله، طه میر صادقی، جواد هاشمی، بتول اسدی، شهناز وایقانی، بهجت صدوقی، ثریا شکرانه، ابوالقاسم مهریزی زاده، مهندس حسین برازنده و همسرش فرزانه یزدانی، طاهره مهدوی ، همسر شهید منصور بازرگان، علی اصغر فقیهی سرشکی که دستگیر شد و زیر شکنجه های سخت منفعلش کردند ولی علیرغم این اعدامش نمودند و شماری دیگر) شرکت داشتند و بعدها هفده نفرشان یعنی اکثریت مدعوین به دست خمینی تیرباران شدند با هم ازدواج کردیم. از بازی روزگار اینکه بعدها هم علیرغم علائق فراوان شخصی و عاطفی، مسائل بسیار از جمله ایدئولوژیک ماندن او و فاصله گرفتن من از ایدئولوژی و عوارض طبیعی این فاصله گرفتن، و سرانجام رها کردن ایدئولوژی موجب شد که از هم جدا شویم اینها نمونه های ساده از آن روزگار است. البته و انصافا باید تاکید کنم که دانشجویان ایدئولوژیک آن ایام انسانهای شریف و خوبی بودند و می شد به آنها اعتماد و اتکا کرد.
ساقی:
با اینکه ارتباطی به صحبت ما ندارد ولی میخواهم کمی از این افراد اصلی جنبش دانشجوئی بگوئید چون صحبت از اینها نشان میدهد که اعضا و رهبران جنبش دانشجوئی چه طور بودند و سی سال قبل چه کسانی در جنبش دانشجوئی فعالیت میکردند.
یغمائی:
یادشان سبز باد. انسانهای بزرگ و شریفی بودند. من زیاد به آنها فکر میکنم. سالهاست که از دست رفته اند ولی از دل نمیروند. طه میر صادقی و جواد هاشمی از هم دانشکده ها و هم پرونده های من بودند. طه گرگانی و جواد بوشهری بود. طه و جواد بعدها هر دو از مسئولان سازمان مجاهدین شدند. طه سر انجا همراه با مجاهد خلق موسی خیابانی در نوزده بهمن سال 1360 و در کنار همسرش تهمینه رحیمی نژاد به شهادت رسید و جواد را تا جائی که شنیده ام با انفجار نارنجکش به شهادت رسید بتول اسدی تهرانی بود و از دوستان من و همسرم و دانشجوئی بسیار مهربان و مردم دوست و نیز با یک زیبائی خاص که بعدها با اسلام قلعه سری از مسئولان جنبش دانشجوئی مشهد ازدوااج کرد و در سال شصت در رشت لو رفتند و دستگیر شدند و شکنجه و تیر باران شدند و تا حائی که من خبر دارم بنا بر وصیت هر دو اجسادشان را به جنگل برده و در زیر درختی که آنجا را دوست داشتند دفن کردند. ابوالقاسم مهریزی زاده یزدی و چهره ای بواقع بسیار برجسته و می توان گفت فرا دانشجوئی بود. در تهران و یزد و اصفهان و مشهد و شهرهای دیگر مورد اعتماد همه از دانشجو و بازاری بود و من مدتی با او همخانه بودم آدمی صوفی وار و مسلمانی فطری و پاکیزه ودوست داشتنی و بی مساله و کم نظیر بود . همه را دوست داشت و کمتر کسی بود که قاسم را بشناسد و شیفته او نشود. خانواده اش در یزد همه از زمره کارگران و زحمتکشان بودند. واقعا انسانی مثل او من کمتر دیده ام همه چیزش خاص خودش بود .غذایش نان و ماست بود و چای و روزی هفده هجده ساعت کار میکرد و لبخند از لبش دور نمی شد. من شاهد برخی تلاشهای او بودم. با گونی خالی برنج به بازار میرفت و با گونی پر از اسکناس بر میگشت. شاهد بودم که کاسبهای آشنای او کشوی دخلشان را میکشیدند ودر گونی خالی میکردند و می گفتند به امان خدا قاسم آقا! اجاره خانه فقرا را میداد، به خانواده های ملاهای در تبعید منجمله شیخ علی تهرانی و علی خامنه ای سر میزد و کمک میکرد. در زلزله طبس با اکیپهای دانشجوئی حاضر بود و کشتگان را از زیر آوار بیرون می کشید و دفن میکرد. با اکیپهای کوچک خودش در خیابانها شعار مینوشت و عکس شهیدان را میزد. با چندین توپ پارچه به خانه می آمد و آنها را تبدیل به پلاکارد میکرد. گروههای کوهنورد را راهی کوه میکرد تا در کوه سرود بخوانند و برای جنبش دانشجوئی برنامه بریزند عنصر رابط میان دانشجویان دانشگاههای مختلف بود. در تهران و اصفهان مخفیانه کتابهای ممنوعه را از کتابهای دکتر شریعتی گرفته تا آثار ملایان معترض تا اطلاعیه ها و اعلامیه ها را چاپ می کرد و با ماشین کوچک و قدیمی اش به شهرهای مختلف می برد و نشر میداد. او پل ارتباطی میان بسیاری از شخصیتهای آن روزگار بود. او نقطه اعتماد قوی دانشجویان از مرد و زن بود و چهره ای بسیار مردمی داشت. با خانواده های شهدای جنبش چه مذهبی و چه غیر مذهبی رفت و آمد داشت. بسیار شجاع و وارسته بود. روز هفده شهریور هردو با هم در تهران شاهد و ناظر کشتار مردم بودیم و شب وقتی به طرف مشهد میرفتیم، شاهد اشک ریختن او در هنگام رانندگی بودم. گاهی از شدت اشک ریختن متوقف میشد و بخود میپیچید و دو باره راه می افتاد. بعدها در دهها شهر نمایشگاههائی از کشتار هفده شهریور بر پا کرد که هزاران نفر را برانگیخت. او مورد احترام و علاقه همه بود، منجمله سیدعلی خامنه ای و واعظ طبسی، یکی دو بار که با هم به خانه خامنه ای رفتیم، حول و حوش بیست و دو بهمن شاهد احترام فراوان خامنه ای نسبت به قاسم بودم. بلند میشد و به استقبال او می آمد. بعدها وقتی که قاسم و همسرش دستگیر شدند. شنیدم که خامنه ای او را میان بازگشت به آغوش رژیم و گرفتن پست و مقام و توبه و یا مرگ مخیر کرده بود ولی قاسم مرگ را پذیرفت و دنیای ما از یک انسان کمیاب تهی شد.
ساقی:
همسر قاسم چه شد؟
یغمائی:
یکی ازماجراهای تاثرانگیز و شگفت همین جاست. ثریا شکرانه همسر قاسم مهریزی که مثل خودش یزدی بود بر خلاف قاسم که از خانواده ای کارگر برخاسته بود، از ثروتمندان بودند و با ازدواج قاسم و ثریا موافق نبودند. ثریا دانشجوئی باریک اندام و سبزۀ بسیار مهربان و ضعیف الجثه بود که از بیماری گوارشی دائم رنج می برد. اینها چندین سال به دلیل مخالفت خانواده نتوانستند ازدواج کنند و ماجرای عشقشان زبانزد بود . پس از سالها سر انجام خانواده ثریا موافقت کردند و این دو ازدواج کردند ولی این روزگار دیری نپائید. پس از سی خرداد هر دو در مشهد دستگیر شدند. ثریا زیر شکنجه جاویدنام شد و قاسم با شعار مرگ بر خمینی چشم فرو بست. در باره قاسم باید یک کتاب نوشت او چهره ای خاص و بسیار پر کار و یکنفره کار یک گروه را انجام میداد و در همه جا حضور داشت.
شانزده آذر
گفتگوی م. ساقی، با اسماعیل وفا یغمائی( قسمت چهارم)
پس از قرنها، با بازیهای روزگار و بر امواج اقبال عمومی و فضای ضد شاهی یک مشت مرتجع گندیده و نامردم و نامرد بر سر کار آمدند و تا توانستند کشتند و تا هستند می کشند در هر حال فقط با سقوط سیاسی اینها و سپس با رشد یک دموکراسی نیرومند و فرهنگ آن است که می شود جلوی اینکارها را گرفت.
ساقی:
واقعا کشتار پیشگامان جنبش دانشجوئی در دوران شاه به دست آخوندها وحشتناک است. بیرحمی ملاها حد ندارد و در همه گوشه و کنارایران جنایت کرده اند.
یغمایی:
اینها حتی دستور کشتن بچه های خودشان را دادند. وقتی مثلا گیلانی دستور اعدام فرزندان خود را بدهد وضع بقیه روشن است، پسر و عروس آخوند جنتی هر دو مجاهد بودند که هر دو از جانباختگان آزادی اند، اولی در سال شصت یا شصت و یک و دومی در سال شصت و هفت بخون خفتند، ولی بجز این توجه باید بکنیم که در بازی قدرت و سیاست اساسا رحمی وجود ندارد، مروتی وجود ندارد، در بازی قدرت و سیاست رحم و مروت ، تعارف وحرف مفت است و این ماجرا در سراسر دنیا و منجمله در ایران تکرار شده است و هنوز هم میشود. مرگ مشکوک آیه الله لاهوتی، مرگ احمد خمینی، کشتن سعید امامی که خودش رئیس کشتارگران بود از این زمره اند. در گذشته پدر کشی و پسر کشی و رفیق کشی فراوان بوده است. از قتل خسرو پرویز به دست پسرش شیرویه، تا کشتن امین توسط برادرش مأمون، تا روزگار صفویان و آنهمه قتل پدر به دست پسر و برادر به دست خواهر و خواهر به دست برادر مثل قتل شاه اسماعیل دوم به دست پریخان خانم و قتل پریخان به دست شاه بعدی و قتل و کور کردن پسران شاه عباس به دستور پدر، تا دوره نادرشاه و بسیاری دورانهای دیگر نشان میدهد در بازی قدرت، داور اصلی تیغ و ساطور است و خون و جنایت و تزویر و ریا. در روشن ترین و پر مایه ترین انقلاب جهان انقلاب کبیر فرانسه وقتی قدرت نوپا بخطر افتاد یاران قدیمی یکدیگر را روانه به زیر تیغه گیوتین کردند و سر کسی مثل دانتون و نیز شش هفت هزار دهقان و کارگری که آماج کشتارهای اولیه دوران ترور قرار گرفتند با همان گیوتینی زده شد که سر لوئی شانزدهم، در مثلا بحث تقی شهرام و وضعیت سازمان مجاهدین در سال پنجاه وچهار بجز ضعفهای پایه ای ایدئولوژیک ترمیم نشده، باید حتما مقوله قدرت طلبی وهژمونی فردی مطلق و عوارض روانشناسانه آن را خوب فهمید تا قضیه روشن شود، هیچ انقلابی و قدرت نو رسیده ای از انقلاب کبیر فرانسه گرفته تا انقلاب اکتبر به کسانی که قدرتشان را بخطر بیاندازند رحم نکرده است، حالا ملاها که جای خود دارند! بعد از قرنها با بازیهای روزگار و بر امواج اقبال عمومی و فضای ضد شاهی یک مشت مرتجع گندیده و نامردم و نامرد بر سر کار آمدند و تا توانستند کشتند و تا هستند می کشند در هر حال فقط با سقوط سیاسی اینها و سپس با رشد یک دموکراسی نیرومند و فرهنگ آن است که می شود جلوی اینکارها را گرفت.
ساقی:
آیا این فرهنگ هنوز بوجود نیامده است؟
یغمائی:
در کجا؟ اگر در ایران منظورتان است به نظر من نه! بوجود نیامده. حرفش فراوان زده می شود ولی در عمل همان روح قدیمی و کهنه استبداد و فقط من و فقط ماست که می تازد. روزی که این فرهنگ واقعا بوجود بیاید آن را احساس خواهیم کرد. مثل نخستین نسیمهای بهاری که کاملا قابل حس است. فعلا بادهای یخزده اند که دارند می تازند.
ساقی:
به نظر شما این ناامید کننده نیست؟
یغمائی:
چرا ناامید کننده. مقوله امید و ناامیدی هم مثل بقیه چیزها نسبی است، مثل مرگ، مرگ فیزیکی من بمعنای مرگ عموم نیست! پس از من زندگی ادامه خواهد یافت، در مقوله نومیدی هم زیاد نترسیم، می شود من ناامید بشوم ولی من که تمام واقعیت امید و نومیدی نیستم. امیدهای تازه و امیدواران تازه در راهند. مثلا در خارج کشور بنظر من وضع چندان درخشان نیست، پراکندگی است و حرف، ولی در داخل ایران جای نومیدی نیست مبارزه باتلاش نسل نو و امیدهای نو ادامه دارد. کار زندگی اینطوری جلو میرود بنابراین میشود امیدوار بود که فرهنگ واقعی دموکراسی بعد از این همه کهنگی بوجود بیاید. الان هم جوانه هایش در نسل جوان قابل رویت است و آنانی که با زمان حال و آینده زندگی میکنند، اگر جائی برای نومیدی باشد در میان انها نیست در میان کهنگان است.
ساقی:
برویم بر سر گفتمان اصلی. در میان افرادی که برشمردید، نام مهندس حسین برازنده که شهید قتلهای زنجیره ای است برده شد .آیا او هم از اعضای جنبش دانشجوئی در مشهد بود و مجاهد بود.
یغمائی:
مهندس حسین برازنده در سالهای پنجاه و شش و هفت، مهندسی جوان و مسلمان و خوش سیما با موهائی بور و چشمانی آبی بود که بسیار خوشقلب، با ادب و آزرم، و مردم دوست بود. او امکانات مادی بسیار خوبی برای یک زندگی کاملا مرفه داشت ولی درویش وار و مردمی و ساده زندگی میکرد. یادم نمیرود من کت و شلوار او را برای مراسم ازدواجم به امانت گرفتم زیرا در آن دوران کت و شلوار نمی پوشیدیم و بیشتر کاپشن نظامی و شلوار لی و کفش اسپرت لباس دانشجویان بود. او با اینکه از مجاهدین هم هواداری میکرد بیشتر پیرو اندیشه های دکتر شریعتی و مهندس بازرگان بود. مهندس برازنده فرد باسوادی بود و روی متون قرآن و نهج البلاغه تسلط خوبی داشت و تا جائی که یادم می آید؛ کلاسهائی برای قرآن و نهج البلاغه داشت. این کلاسها را سالهای بعد مدتی بعد از انقلاب، در دانشگاه ، فکر میکنم دانشکده پزشکی، با تعدادی از دانشجویان پسر و دختر و با حجاب و بی حجاب ادامه داد. او فردی معتقد به اسلام ولی دموکرات و دارای فکری باز بود که طبعا با ملاها در تضاد قرار می گرفت. بعدها ملایان فعالیت او را تحمل نکردند و در سال 1373 در جریان قتلهای زنجیره ای او را ربودند و بیرحمانه خفه کردند. فکر میکنم دو برادر او مجاهد بودند و در تهاجمات سال شصت و شصت و یک به پایگاههای مجاهدین بخون خفتند. مهندس برازنده و همسرش فرزانه یزدانی هر دو از مبارزان فعال جنبش دانشجوئی و در ارتباط نزدیک با ابوالقاسم مهریزی زاده بودند و از تمام توان خود مایه میگذاشتند. پدر فرزانه که بازاری متمکن و نیکنام و مردم دوستی بود نیز در این مسیر همراهی فراوان داشت. اگر اشتباه نکنم پس از باز شدن درهای زندان سیاسی مشهد، ظهر روز آزادی چند تن از زندانیان مجاهد و فدائی از جمله محمود عطائی، شکرالله پاکنژاد ، علی نمدمال زاده و...مهمان این حاجی نیکنام بودند. در آن روزگار جنبش دانشجوئی پیوندهائی این چنین با اطراف خود داشت با انسانهائی مردمی و والا که یاد تمامشان بخیر باد.
ساقی:
عجیب است خوب است که از بقیه هم مقداری بگوئید.
یغمائی:
از دیگر فعالان جنبش دانشجوئی طاهره مهدوی بود. شاهرودی بود و برادرش به دست ساواک به شهادت رسیده بود. دانشجوئی غمگین. کم حرف و فعال بود که در ته پل المحله مشهد حوالی حرم اتاقکی داشت و زندگی میکرد. او گذرانی چون راهبه ها داشت و بسیار ساده زیست بود. طاهره بعدها به ازدواج منصور بازرگان برادر پوران بازرگان، از مجاهدین قدیمی در آمد. سال 1367 در عملیات فروغ هر دو جان باختند. البته اخباری هم بود و هست که طاهره دستگیر شده است ولی بنظر من اگر هم دستگیر شده باشد به احتمال زیاد در تیربارانهای سال شصت و هفت دفتر زندگی خاکی او بسته شد. خبری هم بود که گویا زنده است و زندگی خاموشواری را میگذراند.
ساقی:
واقعا عجب سرنوشتهائی. لبالب کار و تلاش و رنج و شکنج، و سرانجامهائی عجیب.
یغمائی:
هر کدام سرنوشتی پیدا کردند که واقعا اگر بخواهیم از تک تک آنها صحبت کنیم جایش اینجا نیست و وقت زیادی میطلبد. هر کدام سالها تلاش کرده بودند ومرگشان یک گوشه از زندگی آنهاست. بعضی ها نامدار بودند مثل کرم محمودی زاده که اهل شهر کرد بود و در محاصره پاسداران با سیانور به زندگی خودش پایان داد. یا مثل احمد پرور که بیرجندی بود و بر تخت شکنجه کشتندش و محمود غلامی که قوچانی بود و با نارنجک به شهادت رسید یا علیرضا کاظمی که اهل گناباد بود و سیمائی بسیار معصوم داشت و تیر باران شد و حسن محدث ارموی خواهر زاده نویسنده نامدار جلال آل احمد و فرزند محقق بر جسته جلال الدین محدث ارموی که بر تخت شکنجه جانباخت و نصر الله مروج که شیرازی بود و تیر باران شد و جعفر حسینی که تهرانی بود و مفقود شد و بسیاری دیگر و بسیاری دیگر زنان و مردانی شفاف و شجاع و اهل شناخت و دانش با سالها تجربه و تمام عیار اهل مبارزه و تلاش برای مردم که اکثرشان بخون خفتند این یک گوشه از حکایت نسل ماست. متاسفانه تمامش قابل بیان نیست. واقعا قابل بیان نیست که نفس آدم را میبرد و پیشنهاد میکنم صحبت بیشتر در باره آنها را بگذاریم برای فرصتی دیگر.
ساقی:
بسیار خوب میگذاریم برای یک فرصت دیگر و بر میگردیم به صحبت اصلیمان. داشتیم در باره ایدئولوژیک بودن جنبش دانشجوئی در آن سالها و تفاوتهایش با جنبش دانشجوئی کنونی و ارتباط و عدم ارتباط این جنبش با مقاومت شهر اشرف صحبت میکردیم.
یغمائی:
همانطور که قبل هم اشاره شد، پس از 22 بهمن هم جنبش و دسته ها و گروههای دانشجوئی همه ایدئولوژیک بودند چه طرفداران نیروهای انقلابی و چپ و چه طرفداران خمینی و گروههائی مثل گروه عبدالحمید یا عبدالمجید دیالمه در مشهد بنام انجمن احیا تفکرات شیعی، که خودش بعدها نماینده و وکیل شد و در انفجار حزب جمهوری اسلامی دفتر عمرش بسته شد. این وضعیت آن روزها بود ولی واقعیت امروزی چیست؟ جنبش کنونی دانشجوئی به نظر من اساسا جنبشی ایدئولوژیک نیست. و در کلیتش هم از هیچ گروه ایدئولوژیکی پیروی نمی کند این جنبش حتما از فرهنگهای دموکراتیک و چپ و نیز اسلام در چهره های مختلفش بهره هائی برده است و افراد مختلفی در آن ممکن است دارای این یا آن ایدئولوژی باشند ولی جنبش دانشجوئی، جنبشی ایدئولوژیک و دارای ایدئولوژی مشخصی نیست. جنبشی است ضد استبداد و ارتجاع ولایت فقیه خامنه ای و دار و دسته اش، که نفسش از فشار تنگ شده و مقداری آزادی و استقلال و دموکراسی می خواهد. این جنبش با اینکه شعار علیه ولایت فقیه می دهد و حتی گاهی عکس فقیه می سوزاند و مرگ بر دیکتاتور می گوید ولی جنبشی نیست که در شرایط کنونی سرنگونی کل نظام را بخواهد. این جنبش هنوز علیه خمینی به دلائل خاص خودش شعار نمی دهد. البته این جنبش راهی را که میرود با توجه به شرایط خطیر ایران و کارکرد ملاها ممکن است توفان ایجاد کند ولی شعارش نابودی دستگاه سیاسی در کل نیست. پیوندهایش را با موسوی و کروبی و جنبش سبز ببینید. شعارهایش را! حال باید دید منهای استبداد ستیزی این جنبش، اگر منظورتان ارتباط تشکیلاتی با پایگاه نظامی اشرف یا شهر اشرف است چطور این جنبش غیر ایدئولوژیک می تواند با یک جنبش مشخص برانداز که در نقطه محوری آن کاملا ایدئولوژیره است و فرمانده نامدارش رهبر اعتقادی مجاهدین است و تفکری مشخص از اسلام شیعی را ارائه میکند ارتباط تشکیلاتی و سازمانیافته داشته باشد. فکر میکنم همین قدر گویا باشد که چرا من اعتقاد دارم منظور از مقاومت اشرف نشان پل زدن بین دو مقاومت متفاوت و غیر همجنس است در مقابل یک پدیده ارتجاعی جمهوری ملا و نه ارتباط تشکیلاتی.
ساقی:
آیا می توانید طرحی از حرکت و چرخش جنبش دانشجوئی ایران را از ایدئولوژیک بودن تا وضعیت الان بدهید؟
یغمائی:
بطور خلاصه جنبش دانشجوئی ایران از آغاز تا سال 1357 جنبشی دارای ایدئولوژی و بیشتر ایدئولوژی چپ بود. می دانید دانشگاه را مثل خیلی کارهای مثبت دیگر، رضاشاه بنیاد گذاشت و چند روز پس از خروج رضاشاه، آن پنجاه و سه نفر چپ نامدار از زندان آزاد شدند و بنیاد حزب توده را نهادند. سال 1325 دانشگاه تهران چهارهزار دانشجو داشت، که اکثر آنها بنا بر اسناد موجود گرایش چپ و بیشتر حزب توده داشتند. سال 1326 حزب توده اعلام کرد نیمی از دانشجویان دانشگاه تهران عضو حزب هستند. انجمن اسلامی دانشجویان در دانشگاه سال 1322 تاسیس شد و سال 1329سازمان دانشجوئی جبهه ملی، بعدها دانشگاه جولانگاه اندیشه فدائیان و مجاهدین شد و این وضع اگر چه در رابطه با مجاهدین در سال 1355 و ماجرای تغییر ایدئولوژی ضربه ای خورد و موجب رشد نوعی اسلامگرائی به نفع خمینی و اسلام سنتی گردید ولی تا سال 1357 ادامه داشت این دور اول بود از سال 1320 تا 1357، که اساس دانشگاه در وجه غالبش این چنین بود و بعد نوبت رشد اسلامگرائی با گرایش به اسلام سنتی شد.
ساقی:
این موج آیا از سال 1332 وجود نداشت؟
یغمائی:
وجود داشت ولی ضعیف بود. دانشگاه اساسا در دست موج قدرتمند چپ بود. چپ غیر مذهبی. اسلامگرائی تا وقتی که سازمان مجاهدین فعالیتش را شروع کرد، نمی توانست زیاد سری بلند کند. فقط در جبهه ای که مهندس بازرگان و یارانش فعالیت میکردند حرمت و حیثیتی داشت، چنانکه بنیادگذاران مجاهدین هم از همین پایه و مایه برخاستند. در هر حال این ماجرا تا وقتی که رژیم جدید مستقر شد ادامه داشت و جنبش اسلامگرای دانشجوئی بر خلاف جنبش قبلی، اساسا نه بطور مستقل بلکه با حمایت نیرومند رژیم جدید، که میخواست دانشگاهها را تسخیر کند شکل گرفت و رویاروی جنبش قدیمی ایستاد. سه سالی این کشاکش ادامه یافت و در سالهای بعد، اعضای جنبش دانشجوئی قدیم بیشتر تبدیل به چریک مسلح شدند و اعضای جنبش دانشجوئی جدید در آغاز کار خیلیهاشان تبدیل به مامور مسلح حکومت در سپاه و کمیته و بسیج . داستان در این برهه بسیار تلخ و صحنه هایش تکان دهنده است. مثلا شکنجه شدن یک دانشجوی مجاهد یا فدائی و یا... به دست و زیر شلاق دانشجوئی که عضو کمیته و بسیج است و هر دو قبلا در کلاس درس، کنار هم می نشستند و فعالیت داشتند.
ساقی:
آیا همه اینطور بودند یعنی مزدور و مامور رژیم بودند؟
یغمائی:
تا از چه زاویه ای بنگریم. قضیه مقداری پیچیده است. یک انقلاب و تحول عظیم رخ داده است. سلطنت سرنگون شده و مثلا جمهوری آمده. جوّ ضد آمریکا در اوج است من اسمش را نمیگذارم جوّ ضد امپریالیستی، چون چنین شناختی در میان اکثریت مردم وجود نداشت. ابائی ندارم که بگویم خیلی از مدعیان صاحب ادعا هم شناختی سطحی از این پدیده داشتند. در میان مردم این ضدّیت، یک احساس نیرومند عجیب و غریب و آمیخته با کنش و واکنشهای مذهبی بود و نه چیز دیگر زیرا شناخت درست امپریالیسم یک حکایت دیگر است و نه نعره ضد طاغوت کشیدن. یک شاه که اکثریت مردم علیه اش به خیابانهاریختند و اسم طاغوت به او داده شده رفته و یک شیخ در سیمای امام و جانشین خدا و پیامبر امده است. خمینی در اوج محبوبیت است و جوّ اسلامی در اوج قدرت. میلیونها عکس و شعار به نفع خمینی و اسلام بر در و دیوار است. سخنان خمینی را مثل قند و شکر میبرند.
ساقی:
واقعا جوّ به این قدرتی بود که میگوئید؟
یغمائی:
از این هم قدرتمند تر بود. من در آن هنگام مثل ماهی که دریا پیرامون اوست جامعه را پیرامون خود حس میکردم. دهها خاطره در این زمینه دارم. یکی از اینها را مثال میزنم: شبی که خمینی قرار بود پرواز کند و به ایران بیاید من و احمد پرور و محمود غلامی و کرم محمودی زاده و چند تن دیگر می خواستیم به کوه برویم. شب قبل از حرکت در حوالی کوهسنگی مشهد در خانه ای جمع شدیم. تمام حاضران منهای مرد شصت هفتاد ساله ای که از بستگان احمد پرور بود، از اعضای جنبش دانشجوئی و از هوادارن نزدیک مجاهدین و یا زندانی سیاسی سابق بودیم. اکثر حاضران از آگاهی سیاسی بالائی برخوردار واز چشم و چراغهای آن روزگار بودند ولی فراموش نمیکنم که اکثرا نگران توطئه امپریالیسم و سقوط هواپیما و مرگ خمینی و خاموشی جنبش بودیم! تنها آن پیرمرد با ما موافق نبود و میگفت دارند این ملا را می آورند تا پدر همه را در آورد. میبینید جوّ روزگار را. اکثریت حاضران بعدها به دست حکومت تیر باران شدند و یا در جریان درگیری جان باختند ولی در آن شب سرد هرگز به این نمی اندیشیدند. حالا وضع مردم عادی را ببینید! به همین دلیل قضاوت در مورد کسانی که بعد از سال 57 جنبش دانشجوئی اسلامی را دنبال کردند. مقداری صبوری و ادراک می طلبد. آنها البته مامور رژیم شدند ولی خود خواسته و با ادراک ایدئولوژیک و با حمایت نیرومند حکومت. در حقیقت دو نوع دانشجوی ایدئولوژیک در این دوران در مقابل هم صف کشیدند.
منبع:پژواک ایران