هنوز سرودتان را مى خوانم
اسماعیل وفا یغمایی
شعری برای یاران دلاور دانشگاه
هنوز
و هميشه
به رؤيايت مي بينم اي شنگ
با آن همه فريادت در دهان گلگون
و آن همه جوانى و زندگانى
كه به طنازى سربازان هراسان اخمناك را
به سخره مى گرفتى
در آن خيابان يخ بسته ى شعله ور.
هر شب
هنوز
و هميشه
به رويايت مي بينم در اشك
با آن همه فريادت بر دار
و آن همه جوانى ات بر تخت شكنجه
و آن همه زندگانى ات بر شقيقه ى خونين
و آن همه زيبائى ات در مقابل زشتان
و آن همه روشنائى ات دربرابر پلشتان.
***
جوان بوديم و جوانى
ودر خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به ظلمت نهان شده در آتش رضا نخواهيم داد
و سر بازان شليك كردند.
جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به ابليس نهان شده در خدا رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند.
جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به جهل آذين شده با دانش رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند.
جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به زشتى نهان شده در زيبائى رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند.
جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به استبداد نهان شده در آزادى رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند
جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به پلشتى رضا نخواهيم داد
كه به شما رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند
و سربازان هنوز شليك مى كنند..
از پس اين همه سال و صاعقه
مى بينمتان
صدايتان را مى شنوم
در آغوشتان ميكشم
و غربت و اندوه جهان را با شما تقسيم مى كنم
آنچنان كه گرمى و شادى خود را با من تقسيم مى كرديد.
نيستيد و هستيد
مردة ا يد و زندگانيد
و هنوز آن خدنگ خروشان
در تاريكى و سكوت
كه مرا ياد مى آورد
كه بايستم
زيراشمايان
شمايان را كه دل من بوديد
در سوداى آزادى پرداخته ايد
و ابلهان داستان بيدلى مرا نمى دانند!.
در خيابانهاى يخ بسته غربت
دور از آن بهارو در اين خزان
هنوز سرودتان را مى خوانم:
به ظلمت نهان شده در آتش رضا نخواهيم داد
به ابليس نهان شده در خدا رضا نخواهيم داد
به جهل آذين شده با دانش رضا نخواهيم داد
به زشتى نهان شده در زيبائى رضا نخواهيم داد
به استبداد نهان شده در آزادى رضا نخواهيم داد
به پلشتى رضا نخواهيم داد
كه به شما رضا نخواهيم دادو هر شب
هنوز
و هميشه
به رؤيايتان مي بينم
با آن همه جوانى و زندگانى
و آن همه زيبائى
آن همه
زيبائى….
پانزده آذر 1383
اين شعر را به ياد شماري از ياران دوران دانشجوئى كه از پيشتازان وسازماندهندگان جنبّش دانشجوئى در دانشگاه مشهد دردوران شاه در سالهاى پنجاه تا پنجاه و هفت بودند و تمام آنها در دوران خمينى به شهادت رسيدند سرودم .به ياد بتول اسدىو اسلام قلعه سرى كه در رشت تير باران شدند. به ياد ثريا شكرانه كه بر تخت شكنجه و ابوالقاسم مهريزى كه در برابر جوخه آتش در مشهد جان باختند. به ياد بهجت صدوقى كه در همدان به دار كشيده شد و جعفر قربانى كه در مشهد تير باران شد و شهناز وايقانى كه گم شد و از او نشانى به دست نيامد ومحمود غلامى كه با نارنجك به شهادت رسيد و منيژه شهرستانى كه تير باران شد و كرم محمودى زاده كه با قرص سيانورو اميرمحمدابراهيم دها كه با انفجار نارنجك وعلى و مهدى دها كه در برابر جوخه اعدام به شهادت رْسيدند ونصرالله مروج كه تير باران شد و اصغر دهبارى و شماربْسيار ديگر كه نام و يادشان در طاقت اين ياداشت نيست.
منبع:پژواک ایران