کلاه از سر بر میگیرم
اسماعیل وفا یغمائی
اگر زمین را به سگان و گرگان سپرده بودند
شاید زمین هنوز زیباترین سیاره ی زنده ی منظومه بود
با آبهایش و هواهایش ، و درختان و گیاهان و حشراتش
اگر بوزینگان شاهان بودند وگربگان وزیران
اگرحاکمیت زمین در دست خرسان وگرازان بود
زمین به از این بود که هم اکنون
و این چنین به حاکمیت فیلان و کرگدنان و شیران
و آهوان و بزان و گوسفندان و... میاندیشم
بی آنکه بدانم
چگونه میبینند
وچگونه میاندیشند.
شاید ، گاهی، صاعقه ای، سیلابی
فوران آتشفشانی، زلزله ای
دراینجا و آن دور دست میکشت و میگذشت
ونه اینچنین که ما کشته ایم و میکشیم و میگذریم.
چه هستیم ما آدمیان؟
نه قدرتمندان و ثروتمندان و شاهان و خدایگانان
بل ما بی قدرتان وبی ثروتان وبندگان و خادمان!
با زنگوله مضحک اشرف مخلوقات
به ریش خویش آویخته
بی آنکه بیندیشیم که چه کرده ایم
با زمین و بازمان
و با هستی پیرامونمان
تاریخ تیره و تبار هیچ حیوان و حشره ای
تاریخ جنایت و قساوت و بیرحمی نیست
و تاریخ ما آدمیان هست.
گذشته ایم و میگذریم
بر راههای زمین مومن و دروغزن
و یاوه باف و وراج و گزافه گوی
با اندیشه های تاریک و خدایان و خویشتن جاهل و جلادمان
و درخت و آب و هوا و حیوان و اتش و خاک و خود را
بر دار میکشیم
و کشیده ایم
تاریخ تیره و تبار هیچ حیوان و حشره ای
تاریخ جنایت و قساوت و بیرحمی نیست
و تاریخ ما آدمیان هست.
**
به حسرت
گربه نشسته در پشت پنجره را مینگرم
و به احترام کلاه از سر بر میگیرم
به حسرت
به حسرت
گربه نشسته در پشت پنجره را مینگرم
و به احترام کلاه از سر بر میگیرم
به حسرت
و ایکاش سگی را میافتم تا سر برشانه اش بگذارم
و بغض خویش را بترکانم.....
اسماعیل وفا یغمائی
14 نوامبر 2015