و بر این زمین،
نه خدا را دیگر کرشمه ایست
و نه شیطان را [که خسته از کشاکش در دوسوی من سر بر شانه من نهاده اند]
تنها کرشمه، کرشمه توست ای زیبا
ای کوچک
چون شعله ای رقصان
در میان زمان و کهکشانها
و دل من
که در آن پیدا میشوی و پنهان میشوی
***
بیهوده و بی مقصد میگذرم
از خم این خیابان وپیچ کهکشان
و هیاهای زمان و آدمیان و ستارگان غبار شده،
پیر و خسته میگذرم در تاریکی
بی هیچ حسرتی وآرزوئی وهنوز
بی آنکه بخواهم
در دلم آواز میخوانی تو
و بر چشمه های گمشده در غروبهای جانم،
و بازتاریکی رنگ میبازد
و نور آغاز میشود.....