مرگ می آید که ما را نو کند
اسماعیل وفا یغمایی
متن سخنان اسماعیل وفا یغمائی( پنجم نوامبر دو هزار و ده در هلند) در خاکسپاری کالبد خاکی مبارزپاکباز راه آزادی ابراهیم آل اسحاق
حرف زدن در اینجا سخت است، ولی میگویم که:«مرگ می آید که ما را نو کند». سال پنجاه و هشت بود که من اولین بار ابراهیم را دیدم. در خیابان ستارخان کوچه میر آفتابی دیدم. مردی با سیمائی زیبا (با نیمرخی شبیه به یک عقاب که مهربانی یک کبوتر را داشت) و قامتی بلند دم در خانه و کنار موتر سیکلتش با همسر من در حال صحبت بود. سلام و علیکی کردیم و من داخل خانه شدم. آنها کار داشتند. کارهای خودشان را در تشکیلاتی که ما همه اعضای آن بودیم، و لازم نبود من بشنوم. بعد از رفتن او پرسیدم:
او کی بود.
همسرم جواب داد که:
ابراهیم آل اسحاق از مسئولان قسمت دانش آموزی.
بعدها ابراهیم را زیاد دیدم. در داخل و در خارج. در یک دوره حدود دوازده سال ما در کنار هم و گاه پشت یک میز کار و تلاش کردیم .او توان بالائی داشت و همیشه مسئولیت قسمتی و تعدادی را بر دوش داشت و گاه تا روزی شانزده هفده ساعت کار میکرد.آخرین بار امروز ابراهیم راکه نه ، کالبد ابراهیم را دیدم. همسر ارجمند ش فرح در آن فضای سنگین دست گذاشت روی پیشانی ابراهیم و با صدائی شگفت گفت:
آه چه سرد است پیشانی ابراهیم!
و ادامه داد:
پس از ماهها می توانم دهانش را ببینم، دیگر ماسک اکسیژن ندارد.
به فرح که در کنار دو دختر برومندش ایستاده بود گفتم:
سرد است فرح! برای این که این ابراهیم نیست. ابراهیم اگر بود گرم بود چون آتش و تب و مطمئن باشید که در گرمائی دل انگیز دیگر زنده است. در گرمای آن ناشناس آشنا که عظیم ترین و زیباترین مفهومی است که ذهن ما به طرفش میرود، ذهن آدمی خاکی به طرفش میرود.
ما ممکن است اعتقادات متفاوتی داشته باشیم. مسیحی باشیم، مسلمان باشیم، عارف باشیم، زرتشتی باشیم، بودائی باشیم یا معنویت گرا و معتقد به یک روح ناشناس جهانی و بقول فرانسویها اسپریتوئل،یا کافری در جستجوی ایمان. بالاتر از همه اینها و سقفهای کوتاه بلند و کهنه و نو ولی فرهنگ فلسفی که مهر باطل نمیخورد، آنان که خراب کاری کرده اند سر انجام مهر باطل میخورند، فرهنگ و اعتقاد و فلسفه یا با هر اسم دیگر، علیرغم هر خراب کاری و اشتباهی و افتضاحی که هر کسی چه در راست و چه در چپ یا میانه کرده باشد مهر باطل نمی خورد. این را مطمئن باشیم.من خود تجربه کرده ام، در درد و در تاریک و روشن شک و کفرو ایمان، شوخی که نیست، نمیشود نیمی از قصه حیات و هستی را به دلیل کجروی های این و آن حذفش کرد. آن مفهوم با ما سنجیده نمیشود ما با او سنجیده میشویم. ما جزئیم و او کل، ما مخلوقیم و اوست آن ناشناس بی نهایت. نمیشود از یک فرهنگ قدرتمند جهانی ودر هر سرزمینی ملی به سادگی و از سر تبلی ذهنی گذشت و دورش انداخت. نمیشود ازاندیشه مولانا گذشت، از حرف پدر مولانا که در مهاجرتش از بلخ به قونیه در حمله مغول و در سالهای 617 هجری، در عبور از شهری که گویا فخرالدین بهرامشاه بر آنجا حکم میراندن به نماینده و قاصد شاه آنجا پاسخی داد که موجب شناسائی او شد گذشت. شاه آن ولایت رسمش این بود که مامورانش در شهر میگشتند تا اگر مسافری صاحب نام را در عبور از شهر بیابند از اسم و رسمش سئوال کنند و او را به ضیافت شاه بخوانند. مامور شاه دید کاروانی چند صد نفره در حال عبور است و مردی با حشمت و جاه که سخت موجب احترام اطرافیانش است در جلو. رفت و پرسید:
کیستید و از کجا می ائید؟
مرد نگاهی به او کرد و بدون معرفی خودش گفت:
من الله و الی الله و الیه راجعون. از خدا می آئیم و بسوی او میرویم و بازگشت همه به سوی اوست.
پاسخی است عارفانه و از قلب فرهنگ قدرتمند عرفان ما. این بزرگمرد می دانست سفر بر خاک در لحظه لحظه سفر به سوی اوست. شاید این مفهوم سنگین را ما نتوانیم تحمل کنیم که در قدم زدن در خیابان و نوشیدن آب و نوشتن و ... داریم به سوی او میرویم ولی مگر جز این است. در هر حال مامور شاه رفت و به شاه گزارش داد که او خودش را معرفی نکرد ولی چنین چیزی گفت. شاه آن روزگار که گویا شهریاری با شعور بود گفت:
این تنها میتواند سلطان العلمابهاالدین ولد باشد . بروید و با عزت و احترام بیاوریدش. آوازه بهاالدین ولد علیرغم نبودن وسایل ارتباطی همه جا پیچیده بود. و مولانا فرزند اوست. این غول اندیشمند دنیای عرفان ما در چند خط می گوید:
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم ز حیوان سر زدم
مردم از خیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
بار دیگر تا بمیرم از بشر
تا بر آرم چون ملائک بال و پر
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
و این فقط شعر نیست که درس شناخت است. در زبان علمی ما درس معرفت علمی. همه مطلب در این ابیات روشن است. مراحل سیر مادی از خاک تا گیاه و حیوان و انسان و ملک که نمیدانیم چیست.سفر من التراب الی الخلق، سفر من الخلق الی الحق و سفر من الحق الی الحق. قسمت آخر سفر سفر از خدا در خود خداست که عطار هم اذعان می کند تاب بیان ندارد. ما نمیدانیم چی هست و چطور هست. ما مخلوقیم، و مخلوق مرکب است و تشکیل شده از عناصر متضاد در نبرد با هم و سر انجام فنا پذیر و نابود شونده. هر آنچه مخلوق است فنا پذیر است. از یک برگ گل گرفته تا یک انسان تا یک پرنده تا بزرگترین کهکشانها و ستاره ها و تا تمام جهان مادی هستی بدون تردید میمیرند و از بین میروند. دانش، فیزیک و زیستشناسی و جهان شناسی این را تائید می کنند. البته دانش نمی تواند در بعضی زمینه ها وارد شودو در همین زمینه هائی هم که وارد شده معما از پس معماست ولی در این رابطه درست میگوید. همه چیز فنا پذیر است. همه جیز بپایان میرسد. با این مقوله مرگ جسمی با اندوه و درد نجنگیم و بپذیریمش ولی این همه ماجرا نیست و ما بر روی این کره کوچک که با همه عظمتش غباری بیش نیست بخش هوشمند آن هستیم، البته شاید هوشیارهای دیگری فارغ از جنس ما باشند که ما نمیتوانیم بشناسیمشان، ولی ما هوشمندان زمینی یعنی انسانها، نمی توانیم شخصا بدانیم چرا این قانون هست و مذهب و برخی فلسفه ها جواب این مساله را دارند. ولی میشود این را احساس کرد که این پایان ماجرا نیست. من با تمام وجودم و با تمام افت و خیزهائی که داشته ام ایمان دارم که این جهان بی راز نیست. جهان بی راز جهانی سطحی و مبتذل است. در زمینه راز آن ناشناس، اسمش را هر چه می خواهید بگذارید، اهورا مزدا، الله، یهوه، یا هر چیز دیگر، این ناشناس چنانکه در یک اشعه آفتاب، در پشت دروازه سنگین و سرد مرگ ایستاده است . ما برای اینکه برایمان ناشناس است مقداری ممکن است بترسیم یا خوشمان نیاید، به فیزیک خود عادت کرده ایم چنانکه فکر میکنیم همه جیز همین است و بس و با به گور رفتن این فیزیک، ما هم کارمان تمام است ولی وجودهائی مثل ابراهیم و امثال او چیز دیگری میگویندف با زندگی و با مرگشان، امروز من به چهره عاری از جانش نگاه می کردم و آرامش لباس خاکی تنش که بزودی غبار خواهد شد چنانکه کالبدهای ما هم دیر یا زود همین سرنوشت را دارند،احساس میکردم (با یک معرفت حضوری، یک شناختی مثل احساس کردن نور خورشید بر پوستمان و وزش نسیم بر پیشانیمان)، احساس میکردم مرگ پایان کار نیست و نمیتواند آن چیزی باشد که ما اسمش را میگذاریم نابودی و فنای معمولی. بلکه مرگ می آید که ما را نو کند. در باره ابراهیم و سفرش از خاک به سوی حق باید با حافظ دمساز شد که می گوید:
ترا ز کنگره عرش میزنند سفی
ندانمت که در این خاکدان چه افتادست
و با سعدی باید هماواز شد که میگوید:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نگاه کن پرواز انسان را،چشم و گوش بینی وقتی عمرشان به سر رسد خاک می شوند آن جان شریف، جان مردی که سی و پنجسال در ایران و در خارج در راه شرف و انسانیت جان داد بال میگیرد. جان ابراهیم آل اسحاق، جانی ارزشمند و فراتر ازارزش گذاریهای ترازوهای رقت انگیز معمول که براستی اگر حق هم مثل ما قضاوت می کرد جهان به ابتذال کشیده میشد.
ودر سوگ ابراهیم باید با مولانا همراز شد که می فرماید
کدام دانه فرو شد به خاک و باز نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
و با وحشی بافقی که می سراید
می در قدح کنید رفیقان و گل به جیب
رسم عزای ما نه گریبان دریدنست
و با خیام بزرگ که می گوید
بازی بودم آمده از عالم راز
ره یافته بر سوی نشیبی ز فراز
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
زان در که درون شدم برون رفتم باز
ابراهیم زنده است. مطمئنا. این را احتیاجی نیست دانش تائید کند. اینجا حیطه دانش نیست این را شناخت فلسفی ما میگوید. این را دانشی میگوید که مربوط به دل و احساس و آن شناختی است که حتی در میان تاریکی کفر شمعش روشن است آن کفری که عین القضات میگوید:
کفر اندر خود قاعده ایمان است
آسان آسان به کافری نتوان رفت
ابراهیم امروز به هیچ گونه ستایش و تعریف و تمجیدی نیاز ندارد. اینها برای زندگان این حیات، و نه زندگان آن موجودیت، ارزش است. او در اقتدار مطلق حیاتی دیگر ایستاده او از دروازه گذشته است و این ما هستیم در اینسوی دروازه که نیاز داریم برای اینکه تا در این لباس خاکی تن خود هستیم انسانتر زندگی کنیم به یاد او باشیم و او را بزرگ بداریم. فارغ از هر چیزی، ما همه، و ابراهیم نیز برای وسعت بخشیدن به انسانیت و عشق و مهر و آزادی که مهمترین مفاهیم زندگی انسانها هستند پا به راه گذاشتیم و نه برای هیچ چیز دیگر. ابراهیم تمام عمرش را برای این گذاشت. اگر مفاهیم و ارزشها اینها هستند و نه چیزهای دیگری که سوار بر این مفاهیم میشوند و جای اینها را میگیرند متاسفانه، ابراهیم تمام عمرش را بپای اینها ریخت. مهم نیست که کجا بود یا کجا هستیم. مهم وفادار بودن به اینهاست تا پایان، که ابراهیم این چنین بود. در زندگانی ابراهیم و فرح نکات بسیاری هست که آدم را تکان می دهد. در این دو سال اخیر که ابراهیم توان حرکت نداشت من بارها و بارها ، (به خودش هم گفته بودم که رنج می برم.) هر شب قبل از خواب برای او دعا می کردم و فکر میکردم. همسر محبوبش فرح یک چیزی را ثابت کرد که شاید خودش به صورتی که من و ما فکر میکنیم، بیان تئوریک نکرده باشد. خوبست که به این توجه کنیم و بخاطر بسپاریم.
فرح با تلاشی طاقت فرسا ثابت کرد که حدیثرعشق واقعی است. عشق نمیمیرد. عشق قویتر از هر فشاری است. رنج گرانی را که فرح تحمل کرد و نیز مهشید و گلشید در این سالها ، من اذعان میکنم که برای من قابل درک نیست و نمیتوانم بفهمم. بارها وقتی به ابراهیم و فرح فکر میکردم و بقول ابراهیم که میگفت: مریض اصلی فرح است که بار درد مرا دارد،
و پر و بال زدن فرح را پیرامون ابراهیم، و آنچه در این روزهای سرد سنگین و شبهای تلخ تحمل کرد، و سعی کرد هم سردی را از بین ببرد و هم تلخی را، مرا بیاد ماجرای عشق اسطوره ای «آبلار و هلوئیز» می انداخت. که باید بروید و بخوانید. پیر آبلار استاد بزرگ فلسفه و علوم دینی در قرن یازدهم و دوازدهم بود که ماجرای عشق او به هلوئیز و متقابلا هلوئیز به او یکی از بزرگترین ماجراهای عاشقانه و دردناک تاریخ عشق انسانها را رقم زد و امروز خاکستر در هم آمیخته هر دو در جائی در «پرلاشز» از ماجرای آنها سخن میگوید. ماجرای عشق فرح و ابراهیم نیز چنین است. دردناک و پر شعله و زیبا و درس آموز، که عشق در تمام ابعادش زیباست، عشق به آزادی ، عشق به ملت و میهن، عشق به انسانیت، عشق به طبیعت، عشق به هنر و عشق زنی به مردی و مردی به زنی . هیچ عشقی در جنگ با عشق دیگر نیست که همه از ذاتی واحد میجوشند و رنگهای مختلف میگیرند و تمام آنها قابل احترامند و از هم پاشاندن آنها نادرست است و فساد انگیز و بیحاصل. بیهوده نیست که عارفان سختگیر ما هم عشق مجازی را بقول خودشان نردبان عشق به خدا میدانند.
رنج عشق بزرگ ابراهیم و فرح، اگر کسی تمام ماجرای سی ساله اخیرشان را بداند از رنج هلوئیز و آبلار بیشتر بود و کمتر نبود. فرح حماسه عشق آبلار و هلوئیز را در ابعادی بزرگتر خلق کرد، باشد تا شکوه این عشق نیز شناخته شود و احترام بر انگیزد.
باز هم تکرار میکنم علیرغم هر چیزی در این روزگار، و به بازیچه گرفته شدن معنای رابطه زن و مرد هم توسط فرهنگ عقب افتاده مذهبی ، و نیز هرز آبه های منحط فرهنگ کاپیتالیستی، میشود باور کرد عشق انسانی میان دو انسان واقعی است، وجود دارد، آدمها برای این عشق میجنگند و می پردازند، با این نباید در افتاد و بازیچه اش کرد.من در مقابل این عشق نیز مثل عشق به آزادی و مردم و میهن سر تعظیم فرود می آورم.
فرح ثابت کرد که عشق و عاطفه واقعی است و سیمائی احترام برانگیز و زیبا و شکوهمند از فداکاری نوع زن یعنی نیمی از بشریت را به سهم خود در این ماجرا نشان داد و ابراهیم نشان داد زندگی واقعی است ومقدس است و باید از آن دفاع کرد . او با تمام فاجعه ای که بر سر جسم اش آمده بود تا همین آخرین روزهای زندگی که ارتباطش با من و همه قطع شد با شادی و نشاط و روحیه ای بواقع شگفت مرا به فکر فرو می برد. بارها با خود میگفتم این همه شادی جان و امید دادن، در این جسم کاملا از کار افتاده از کجا میجوشد. چطور میشود این جان با جسمی این چنین، خرد نشده باشد. من ابراهیم را میشناختم ولی هرگز اینطور نمی شناختم. چطور ممکن است؟. من الان خودم یک مشکل قلبی دارم که در جریان معالجه اش هستم . بعضی وقتها خسته ام میکند و آزارم می دهد و نمیگذارد کار کنم. این مشکل در مقابل مشکل ابراهیم بسیار کوچک است. در بدترین شکلش یا با یک ضربه قاطع تمام میشود و یا حل میشود،ولی ابراهیم این توان را از کجا می آورد. چطور این همه کار. با یک انگشت نوشتن. مقاله ها را خواندن و نظر دادن و تشویق کردن و نقد کردن تا سه هفته قبل از پایان کار. شرمنده شدم که هیچوقت این مرد را در طول سالها همدمی با او نشناختم. او سالها جنگید. با قلم و با سلاح و با هر توانی، ولی هیچوقت چون این دو سال آخر خودش را نشان نداد. ابراهیم در مقابل جسم سنگ شده نشان داد نیروی روان انسان چیست و واقعی است. او به ما آموخت نیروی زندگی چیست. او بخش آخر شعر رودکی را با این مقاومت تفسیر کرد
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
ابراهیم این را آموخت و رفت . تاکید میکنم اگر میخواهیم ابراهیم شاد باشد. او را همیشه با شادی و در نبردش برای انسانیت و شادی و آزادی یاد بیاوریم.او در این لحظات درمیان ماست و ناظر بر ماست و ناظر بر کالبد خویش، جامه رنجدیده تن خود است که برای اینکه ما بتوانیم در شزایط خاک زندگی کنیم دست راز بر جان ما پوشانده است. او را با شادی یاد بیاوریم و از آنچه که فرح و ابراهیم آفریدند برای زندگی و برای تکاپوی حیات طلب یاری بکنیم. باز هم به فرح ومهشید و گلشید سلام می کنم و درود میفرستم و امیدوارم یاد زیبای این همسر و پدر شریف و بزرگ و بزرگوارشان را که یک مبارز بزرگ راه انسانیت و محبت بود حفظ کنندو همیشه با شادیها و زندگی جوشان خودشان روان بی زوال پدر و همسری را که به خق پیوسته شاد و پر طروات سازند.فراموش نکنیم ابراهیم برای بهروز ملت و مردمش و در یک دایره بزرگتر برای بهروزی بیشتر بر این کره خاکی ذره ذره جان خود را داد و به سوی ابدیتی ناشناس رفت. متشکرم
این متن از روی نوار پیاده شده و با اندکی اضافات و تکمیل برخی جملات تایپ شده است
منبع:پژواک ایران