«خارجه نشین!»
اسماعیل وفا یغمایی
چشمهایش، نیمه باز و نیمه بسته
کوله ای فرسوده روی دوش
چه تنها میرود، این مرد، این زن
عابر غمگین ترین، تاریکتر، خلوت ترین برزن.
نمی داند کسی او کیست، میدانند برخی و نمیدانند
که روزی یا شبی ، در آخرین روز بهار آغاز تابستان
فکندش تند بادی نا بجا و نا بهنگامش
بدینجا! از کجا؟ از گوشه ای بس دور و دیر از بی نشانستان.
جوان بود و زمان بگذشت و تابستان خزان شد
روزها و هفته ها و ماهها و سالها بگذشت...
چو شبها میرسید از راه
چوابری سایه میانداخت روی ماه
نمی دانست کس، جز کودکی کوچک از آن برزن
به «رم»، یا«مادرید» و«کلن»
یا «پاریس» یا «واشنگتن»،«لندن»
که با او نیمه شبها
مردگان و کشتگان و تیرباران گشتگان دیدارها دارند
خموشانه، به نجوا، اشکریزان، حرفها بسیارها دارند.
چو شبها میرسید از راه
چو ابر تیره میافکند سایه روی قرص ماه
نمی داند کسی [جز کودکی کوچک]
فشرده چهره خود را به پشت شیشه های سرد در بیرون
میان آن اتاقک صد هزاران اختر کوچک
میان کهکشانی دور میرخشند
و کوهی رشته کوهی نرم نرمک میکشد قد
نام او «البرز» یا «کرکس» و یا «تفتان»
وکم کم جنگلی میروید از سقف و در و دیوار
که نامش جنگل «مازندران»، «گیلان»
ودریائی
که نام او «خزر» ،«عمان».
نمی داند کسی آنجا
در آن کوچک سرای چار اندر سه
که شبها وسعتش ناگاه بی اندازه میگردد
کسی نی مینوازد
گله ای در تپه ها ی خفته در مرطوب مه آرام میپوید
و نخلستانی از خرمای شهد آلود بر دشت نمک آرام میروید
ود ر زیر کبود سایه های نخلها مردی
گلوگاه نخستین عشق خود ،گوئی گلی را نرم میبوید.
چو شبها میرسید از راه
نمیداند کسی [جز کودک کوچک]
کسانی از لران
در نیمه شب، در آن اتاق نیمه روشن، نیمه تاریک از فروغ شمع
به روی طبل میکوبند
گروهی صوفیان با نغمه ی تنبور و نای ودف
به گرد قلب خود مستانه میچرخند و میرقصند
کسانی بازبان آذری و کردی ومازندرانی نغمه می خوانند
کسانی از بلوچان با شترهاشان
کنار ترکمانانی که بر اسبان خود چون باد میتازند
میان دشتهای باز می رانند
چو شبها میرسید از راه
نمیداند کسی [جز کودک کوچک]
که گاهی مرد میگرید چو طفلی در میان خواب در شبگیر
و بعد از آن
زنی می آید ازاعماق رویاها برون
با گیسوانی تا کمر باسینه هائی پرشده از شیر
و کوچک میشود آن مردچونان کودکی نوزاد
و مینوشد زپستانهای آن زن[مادر خود] شیر
و گاهی نیز
به روی بستر خود غرق در رویا و در کابوس
زنی افشانده گیسو، بر گلویش تکه ای از ریسمان دار
و یا مردی که دشت سینه اش غرق شقایق گشته از رگبار
[رفیقی از رفیقان و شهیدان قدیمی]
میارامد کنار مرد، یا زن
میکشد اورا میان خواب در آغوش
و میخواند ورا لالائی اندر گوش
و اینسان روزها و هفته ها و ماهها و سالها طی میشود
آرام و پر توفان
نمی داند کسی آری کسان هرگز نمی دانند
سر هر یک به کار خویشتن گرم است و هرکس دارد اندوهی
به وسع خویش
ازآنکو هست با لطف خدا دارا
و یا آنکس که با الطاف حق درویش،
ولی فردا
که غمها اندک اندک رفت و شادیها
به قدر وسع هرقلبی مهیا شد
و امکان کمی اندوهگین گشتن
به لطف بودن شادی
و آواز نی نرم کسائی
تار مجد وزخمه ی زیبای یاحقی
دوباره باز پیدا شد
بیاد آرید ای شادی نشینان افقهائ سپید و پاک آزادی
که بیرون ازصف خیل شهیدانی که با یک تیر جان دادند
هزاران در هزاران ، ده هزاران، صد هزاران تن
فشرده سالها دندان به روی دل
جدا از خانمان و خویش و فرهنگ و زبان و خاک و خلق خویش
به هر دم سالیان در سالیان تا آن دم آخر
از این بیدرکجا [تعبیر اسماعیل خوئی یک تن از آنان]
نیاورده فرو سرپیش دژخیمان بنشسته به تخت بخت
و مشتی سفله - سالوسان خرد و خسته و بدبخت
[تحمل کرده هردم،هر دقیقه،روز و شبها تیر باران را
و زخم طعنه ی کاکل زری، میر و مراد ورائد مجلس نشینان را]
زمین و آسمان واتش و آب و هواو باد ایران را
نه تنها با صدا
بل بیصدائی های تلخ خود ندا دادند
بیاد آرید.....
منبع:پژواک ایران