سر ميزند دوباره خورشيد مهرباني
در پردههاي صبحي زرتاب و پر نياني
طي ميشود خلائق فصل فراق و فرقت
در ميرسد به شادي ايام همزباني
اي سالخورده ميهن از گردش زمانه
بينم ز سر بگيري بار دگر جواني
زآنرو كه زنده مانده ست در خون مردمانت
سوداي رادمردي آئين پهلواني
اي سالخورده ميهن بينم به هر كرانت
اينده را غزلخوان در كار گلفشاني
زيرا به رهگذار بسيارها مصائب
سرو غرور قدت يك دم نشد كماني
اي ظالمان زائل اي سايه هاي هايل
بالله كه در زواليد مائيم جاوداني