۲۵
دیدم که ملائک در میخانه زدند
خاک و گل ادمی به پیمانه زدند
رفتند به مستراح و آنگاه ترا
ریدند وبه اسبیل تو شاشانه زدند
۲۴
کور و کچل و پخمه و پیر و پفتال
پر گشته ز خویشتن چنان چاه مبال
گه خواره و گه فکر و نجاست کردار
چون اشکم پر زگوزدر قرقر و قال
۲۳
بعد از تو تمام گه خوران عالم
بر سر بزنند دستها را ازغم
کاین «ممد »نازنین گهخواره کجاست
کز رفتن او چاه خلا در ماتم
۲۲
ای نور به گور پدرت ممد جان
آن مرد که بد تاج سرت ممد جان
اما به سبیل جاکشی چون تو رواست
هر لحظه و دم گوز خرت ممد جان
۲۱
ای کرکس و کفتار و کلاغ از تو بجان
از نای کشیده نعره کای: «ممد جان»
از بسکه تو خورده ای فضولات رفیق
یک ذره ،نه گه بجاست، بهر ایشان
۲۰
ممد چو یکی شمع برافروخته است
در محفل جاکشان بسی سوخته است
شبهای درازدر کنار مرشد
راه و رسم جاکشی آموخته است
۱۹
لکاته ی پیری که به تومیدان داد
پس هزل مراهمو به من فرمان داد
میتاز که تازیم و ببینیم چه کس
با خشتک پاره جان درین میدان داد
۱۷
سالوس و ریا، فریب و بی ناموسی
تهمت زدن و جاکشی وسالوسی
آموختی از مرشد والا ، احسنت
اینک تو و دکترای تو:دیوثی
۱۶
کور و کچل و پخمه و پیر و پفتال
پر گشته ز خویشتن چنان چاه مبال
گه خواره و گه فکر و نجاست کردار
چون اشکم پر زگوزدر قرقر و قال
۱۵
تو لعبتکی و «سروران» لعبت باز
«از روی حقیقتی نه از روی مجاز»
بانگ تو برآید چه زمان؟آن هنگام
کز معده «سرورت» جهد بیرون گاز
۱۴
یک جمع در این دایره خربازانند!
یک عده به ناموس کسان تازانند!
با همت این چنین کسان مرشدکان
من را تو بگو سوی کجا میرانند!
۱۳
در «چاه خلای مرشد»ت یکتائی
در«جمع جمیع جاکشان» بی تائی
باید که به شورای تو ریدن فرمود
جاکش!تو اگر ُیکی از این شورائی
۱۲
معمار جهان چو ذات «ممد» بسرشت
از چاه خلای دوزخ و چاه بهشت
آمیخت به هم هر آنچه گه بود و سپس
اندر دهن و زبان «ممد جان»هشت
۱۱
ای چاه خلای پیر تقطیر شده
با اذن جناب مرشدت شیر شده
بر اسب «جناب مقتدی» گشته سوار
گویند ولی :سوار بر.... یر شده
۱۰
زاغی دیدم نشسته بر باره توس
میگفت به «ممدا» بده شش تا بوس
تا من بخورم ترا که چونان تو گهی
مرغوب ندیده ام به دهر ای دیوس!
۹
این «ممد» و «آقا حسن» و «مشتی حسین»
باشند به نزد «سروران» تخم دو عین
«جمشید» عزیز چارمین شخص شخیص
بی شک باشدُ یکی ز جفت بیضین
۸
دٌم را هر دم ُتکان تکان باید داد
جانبازی خویش را نشان باید داد
عرض و شرف خودراُ در آخر ماه
از بهر دو تکه استخوان باید داد
۷
مولای تو میخورد گه شیخ عرب
تو نیز گه سرور خود را ز عقب
گر تو بخوری گه پلو خواره بخور
نه از گه گهخواره به شادی و طرب
۶
ای سرور و سالار فضولات جهان
بی تالی و بی نظیر «ممد سلطان»
اعجاز تو اینست که مردم رینند
از منفذ مقعد و تو از راه دهان
۵
انکس که به خواهرش بگوید جنده
باید که گذاشت روی فرقش سنده
آن به که «تو» خود به فرق خود بنشینی
زیرا که چو «تو» گهی ندیدم بنده
۴
گفتند که نیست چون تو در روی زمین
گفتند ولی گمان من نیست چنین
یک تن چو تو در طریقت دیوثی
بی شک باشد،:خویش در آئینه ببین
۳
«پیریست قرمساق» که در آخر عمر
لنگان لنگان، هی بنماید خر عمر
گوید باخود که بهر مال دنیا
باید که برینیم براین گوهر عمر
۲
گفتند: به شهر گه شده سخت گران
باری نگرانند همه گه خواران
ناگاه گذشت لاشخواری بگفت
ای وای که خورد جمله را «ممد جان»
۱
این شعر که بود و هست روشن چون آب
مداح رخ نگار وجام می ناب
اینک زبرای پیش و پشت «ممد»
چندی شودا شاخ برآهخته ی گاب