تداعی ها
طرحی کمرنگ از سیمای یک مجاهد و یادی از مهدی افتخاری
اسماعیل وفا یغمائی
( این یاداشت را دو سال قبل نوشتم ولی برای اولین بار در دومین سالگرد سفر مهدی افتخاری با حذف مقدمه واضافه کردن یکی دو جمله منتشر ش میکنم
***
مقدمه
.................................................
و بعد از مقدمه
مهدی افتخاری ، ناصر(فرمانده فتح الله) رفت و از رنج زندگی پس از حدود چهل سال زندان و غربت و مبارزه آسود. الان دو سال از سفرش گذشته است و تنش در چرخه طبیعت ،بقول قدیمیها چهار عنصر در چرخش است و یادش در ضمیر ما که هنوز بر درگاه چار عنصر ایستاده ایم در چرخش است. او قامتی بلند ، نگاهی گمشده و عمیق و تاثیر گذار وچهره ای آرام داشت و همیشه با سیگاری بر لب او را میدیدی.زیاد سیگار میکشید. هم خود و هم همسر اولش که بگمانم در عملیات چلچراغ جان باخت( و به نظرم نامش افخم السادات میرزائی بود) از خانواده ای مرفه بودند ولی مهدی افتخاری بیشتر حال و هوای یک صوفی وارسته را تداعی میکرد.تلخ بود و کمتر میخندید. خطوط صورتش خطوط سیمای چهره یک نویسنده بود تا یک چریک. در برابر او گاهی به آدم احساس ترسی ملایم و آمیخته با احترام و اعتماددست میداد، ترسی نه معمولی بل از آن نوع که در برابر انسانی با شخصیتی نیرومند به آدم دست میدهد،یا نه حتی در برابر آدمیی بل مثلا در برابر درختی عظیم که ترا به اعجاب وا میدارد. این احساس من بود در برابر او در اولین برخوردها .او اینچنین مینمود ولی در عمق انسانی نرم و مهربان بود.من در آغاز به دلیل اینکه از آذر سال 1361 در نشریه مجاهد و در بخش تحریریه کار میکردم( در خانه ای بنام بقائی در سی چهل کیلومتری پاریس ، که پایگاهی از پایگاههای بخش تبلیغات مجاهدین بود، و او نیز از مسئولان نشریه بود او را دیدم ولی نمیدانستم کیست.
میدانستم از مسئولان مهم سازمان مجاهدین است.برخوردی و ماجرائی از او را فراموش نمیکنم.یک روز غروب پس از ورزش روزانه و دویدن در جنگلهای اطراف به گورستان نزدیک پایگاه تحربریه نشریه مجاهد رفته بودم و مجسمه کوچکی از یک فرشته را از روی گور یک مسیحی مرحوم با خود آورده بودم و روی میز کارم گذاشته بودم. جوان بودم و در عالم جوانی فکر نمیکردم کار بدی باشد . روی گور تعداد زیادی مجسمه بود و فکر میکردم میتوانم یکی از آنها را بردارم و برداشتم. ساعت حدود دوازده شب بود که مهدی سیگار بر لب از اتاقش بیرون آمد.کنار میز من ایستاد و کمی به نوشته من نگریست و بعد مجسمه را دید و گفت: مجسمه قشنگی است. گفتم : از گورستان برداشته ام. چهره اش کمی در هم رفت و تلخ شد و پس از سکوتی کوتاه گفت:
- به تو یاد نداده اند که باید احترام مردگان دیگران را داشته باشی؟.
- سکوت کردم. و او ادامه داد :
- -این را همین الان میبری و میگذاری سر جایش.
- گفتم: الان نیمه شب است و گورستان بسته است.
- گفت همین که گفتم همین الان میبری و اگر لازم شد از نرده ها بالا میروی تا فراموش نکنی که نه فقط به زندگان بلکه باید به اموات مردمی که ما را در مملکت خود پذیرفته اند احترام گذاشت.
نیمه شب از پایگاه بیرون آمدم و رفتم و در تاریکی شب به گورستان دهکده «اونی» رفتم ومجسمه را سر جایش گذاشتم و با تلخی برگشتم ودر طبقه دوم خانه در اتاق زیر شیروانی بزرگی که دور تا دور آن میزهای هیئت تحریریه چیده شده بود( و شمار زیادی از آنها در سالهای بعد یا مردند و یا جان باختند) پشت میزم نشستم. کمی اوقاتم تلخ بود .داشتم بلند میشدم که مهدی با دو فنجان چای و لبخندی مهربان آمد و کنار میز من نشست و گفت شب دراز است حالا می توانیم چای بخوریم و کمی صحبت کنیم . صحبت کردیم و در گذر از هزار موج و توفان شب سال 1361 به شب سال 1390 پیوند خورد و مهدی هم به سفر رفت .هنوز صدایش در گوشم زنگ میزند و فکر میکنم زندگی چقدر عجیب است.
مهدی افتخاری مجاهد ، عضو مرکزیت و دفتر سیاسی، فرمانده عملیاتی نظامی در تهران، فرمانده عملیات ویژه متلاشی کردن تیمهای تعقیب و مراقبت جمهوری اسلامی در تهران، و عضو شورا بود.مهدی افتخاری به دلائل مختلف از جمله نابودی شماری از تیمهای تعقیب و مراقبت و نقش کلیدی در پرواز مسعود رجوی و دکتر بنی صدر و شاید ماجراهائی که من نمیدانم لقب «قهرمان» داشت. از سال 1360 تا 1368 ،بعد از آن این لقب به گمانم محو شد و پس از درگذشتش این لقب دوباره در نوشته ها به او باز گردانده شد. مبارک است و به آنان که این لقب را چون نشان افتخاربر تابوت او نهادند باید حتما تبریک گفت. این خود یک چرخش مثبت است در اخلاق و در آدمیت وشاید نوعی نقد و بررسی در رفتار.
مهدی افتخاری زندگی پر ماجرا و پر رنجی را گذرانید. .فرمانده چند عملیات ویژه بود واز سال 1360 جمهوری ملایان، دو ضرب به خونش تشنه بود. نخست اینکه مجاهد بود و قتلش واجب و دوم اینکه ضرباتی بر سیستم تعقیب و مراقبت ملایان و جاسوسی ملایان وارد کرد که مجاهدین توانستند بخش قابل توجهی از اعضایشان را از چنگ مرگ و دستگیری برهانند و این خود ماجرائی است که بجاست در آینده آگاهان ازچند و چون آن و گوشه ای از سرگذشت و تجارب یک نسل در آتش زیسته یاد کنند و نام فرمانده ای از فرماندهان این ماجرا را برای تجربه اندوزی و فقط همین گرامی دارند.
در جریانی که نام انقلاب درونی مجاهدین را در سال 1364 بر خود نهاد او در زمره بالاترین مسئولان دفتر سیاسی سازمان مجاهدین بود و این موقعیت تا سالها بعد حفظ شد . ورود فرمانده فتح الله با آن قامت بلند و نگاه تلخ و لبخند کمرنگ که در اکثر اوقات همراه با محافظ بود همه را به نگاهی تحسین آمیز و آمیخته با احترامی قلبی وادار میکرد. در آن سالها امثال او و مسئولانی نظیر او ستونهای اعتماد و قوت قلب دیگران بودند. در آن توفان ماجراها نه فقط وجود مسعود رجوی بلکه شمار زیادی از فرماندهانی چون اونیرو بخش روانها و جانها بود.درعملیات فروغ فرمانده ای بود که تا عمق میدان جنگ جلو رفت. بعد از شهادت همسر اولش با زنی از فرماندهان بالای ارتش آزادی بخش،با تکیه بر سنت وکتاب و تائیدات رهبران ازدواج کرد که دیری نپائید و در طلاقهای ایدئولوزیک سازمان مجاهدین که «جدائی و انحلال خانوادگی» تمام مجاهدین «شرط سرنگونی و سقوط حکومت پلید ملایان» و «مساله وجود و لاوجود جنبش و حتی ایران» دانسته شد و با شعار فراگیر «یا همه چیز یا هیچ چیز» جدائی و یا ترک کردن مبارزه پیش رو قرار گرفت ،مهدی افتخاری نیز از همسرش جدا شد. تا این نقطه او همچنان مجاهد قهرمان بود. ماجرا اما همین جا تمام نشد. در کشاکشهای ایدئولوژیک و تشکیلاتی از سال 1368 _ 1369تا سالهای بعد او دیگر مجاهد قهرمان سابق نبود. مجاهد قهرمان سالهای شصت تا سال شصت و هشت، پس از این سالها و پس از آنکه برای حل مساله ایدئولوزیک مدت کوتاهی دوباره زندگی خانوادگی را از سر گرفت و آن را رها کرد، نقشی صبورانه و ایوب وار را پذیرا شد که تحمل آن بسا مشکلتر از سالهای قبل بود. تا آنجا که من میدانم او نیز چون مجاهد قهرمان و شهید بزرگوار علی زرکش نه با بنیادهای ایدئولوزیک سالهای شصت و هشت تا اکنون بر تابید، و نه با رهبران دوگانه و علی الاطلاق مجاهدین معاندت و ناراستی پیشه کرد که خون چریک از چهار سو میجوشید و دشمن بر سر کار بود و تضعیف راهبران که به راستی در فضای غلیظ و جوشان ایدئولوژیک از رهبران سیاسی و فکری عبور کرده و در بسیاری از اذهان تبدیل به رهبران متعال شده بودند خیانت مستقیم به جنبش بود، ولی دیگر او آنچه پیش از آن بود نبود. خاموش و بود و به پرنده ای میمانست سر در پر کشیده .تا سال 1372 یکبار من او را در سمت مربی تیراندازی با کلت ملاقات کردم و بعنوان مربی مرا نیز تحت آموزش داشت. در سالن بزرگی که در انتهای پایگاه بدیع زادگان تک افتاده بود و اختصاص به تمرین تیر اندازی با سلاح کلت و کمری داشت افراد را آموزش میداد. کلت ها را به دقت از نظر میگذرانید. خشاب گذاری را کنترل میکرد و به افراد دستور میداد نشانه روند و شلیک کنند و بعدها در هیئت سرپرست فضای سبز و نیز سرپرست سوله های بزرگ روزگار گذراند. آخرین بار او را در آخرین سفر خود برای شرکت در اجلاس شورا در سال 1998 در عراق دیدم. تکیده و تراشیده و سخت لاغر شده بود. دو چیز او تغییر نکرده بود سیگاری که بر لب داشت و نگاه سنگین و چشمانی که یک جهان حرف در نی نی آن لب پر میزد. در سالهای بعد گاهی خبرش را و اخباری را از این و آن میشنیدم و دیروز دوباره او را در هیئت مجاهد قهرمان اما دیگر نه زنده بر بر روی کاغذ ونوشته های ستایشگرانه باز یافتم. مهدی پس از جدالی نه چندان طولانی با بیماری سرطان در گذشت و به خاک سپرده شد.در باره مهدی افتخاری افراد مختلف نظرات مختلفی را نوشته اند که بر روی اینترنت قابل دسترسی است اما او از کسانی است که در آینده از او سخن گفته خواهد شد.