دو شعر برای شهیدان اشرف
اسماعیل وفا یغمایی
دو شعر برای شهیدان اشرف
مرثیه شتابزده فریاد
اسماعیل وفا یغمائی
بیاد شهیدان مظلوم اشرف
سی ام ژوئیه دو هزار و نه
دکتر «صالح مصطک» انسان خوبی است
و پنجاه پارلمانتر عراقی
ولی تا «مادام کلینتون» در آینه آرایشش را کامل کند
و «پرزیدنت اوباما» قهوه اش را بخورد
سلاخان خواهر دیگر مرا در اشرف بر قناره کشیده اند
وجلادان با سنگ جمجمه برادر مرا له کرده اند
برخیزیم و به خیابانها برویم
اگر چه دیر است و اگر چه دیر است و اگر چه دیراست
بس کنید بازی خون را با کاغذهای بیجان
بس کنید بازی خون را با کاغذهای بیجان،
و لبخندهای سائیده ی وقیح ونجس پیروزی را
بر بیضه سگ هار گر گرفته بیاویزید و گم شوید
این حادثه نیست حادثه نیست حادثه نیست
تصادف دو اتوموبیل نیست
یا پرت شدن الاغی از پرتگاه،
این یک فاجعه نیست فاجعه نیست فاجعه نیست
این خون انسانست برترین معیار هر آرمان
این یک تراژدی است
این قالی خونین در زیر پاهای تاریخ
این قالی سی ساله به رنج آغشته و به اشک شسته
این قالی دوباره تکه تکه خونین «بهارستان» در ویرانی «مدائن»
این قالی که بر آن دوباره مادران و خواهران و فرزندان ما را
با تبر و گرز و سنگ و گلوله می کشند
این قالی پرشکوه آغشته با تراشه های مغزهای متلاشی و نخاعهای گسسته
این قالی به رگبار بسته شده
نخ به نخ و تار بر پود
آمیخته بالحظه ها و روزها و هفته ها و سالها
آمیخته با تحلیل ها و تفسیرها و امیدها و نومیدیها
آمیخته با راستی ها و کژی ها،
بافته شده است
تا فردا سیاستبازان پلید از خون بر رخ غازه کشیده ی معطر
برآن قهوه خوران و گیلاس شامپانی در دست
تخم هم را به ادب نوازش کنند
واز آینده ایران سخن بگویند.
ایکاش با شعر میشد کاری کرد
اما شاعران در این هنگامه ناتوانند
و من نه شاعرم
که آن رهنورد روستائی بی سلاحم
داغ بر کتف وخنجر درسینه و دست بسته
که در برابر چشمانش
گرگها خواهرش را گرم گرم میدرند
و شهوتزده پوزه در خونش می چرخانند
و آن آواره ی در خم کوچه های شهر شگفت الله
ومیهمانی شیعیان خونزنده
که قصابان چربدست شکم برادرش را خالی می کنند
تا از کشمش و برنج و بادام معطرپر کنند
تا بر آتش جنایت و بلاهت نرم نرم بچرخانند و بریان کنند
و در میهمانی کدخدایان سنگدل بر سفره ضیافت عزاداران
بر دندان کشند و ذخیره آخرت اندوزند
و سالها دوباره نوروضه خوانان بر منابرروضه سر کنند
کجایم من؟
کجایم در نخستین پلکان این قرن خونین
در آستانه این آسمان دروغین سفلیسی متعفن
که ابرهایش وهم میبارانند و جنون می رویانند و بلاهت
وفرشتگانش با ساطور و نطع و پیش بند چرمی قصابان فرود می آیند
تابه رسولان اعلام کنند که زندگی انسان
به اندازه گه سگ هم ارزش ندارد
مگر خونش برای ساختن سرخترین ماتیکها و رنگین ترین لباسها
مگر استخوانش برای نوشتن بیانیه ها و اطلاعیه ها ی کاذب
مگر پوستش برای ساختن نرمترین دستمال توالتها
تاسیاستمداران مقدس با آن کون مبارکشان را پاک کنند،
و قحبه ترین ملایان
به شادی اشکهای غمگین ترین مادران سرزمین من
مادران شهیدان اشرف را در آفتابه کنند
خون از دست بشویند
و سپاس گویان با زمزمه
سبحان الله جعل الماء طهورا ولانجسا
[سپاس خدائی را که آب را طاهر گردانید و نه نجس]
و ضو تازه کنند و نماز صبح را تکبیر گویند
و داغ ننگ بر پشت و پیشانی کسی بکوبند
که می گوید
تیغ بر بطن مام میهن منهید
که آزادی آن طفل نامشروع نیست که با قابلگی ارتجاع و امپریالیسم
و با سزارین به دنیا آید،
«زال»ی میباید پرورده امروز و ژرفای این میهن
تا عاشقانه همنفس مام این زاد بوم گردد
تا نرمک نرمک «رودابه» از نطفه یی پاکیزه بار گیرد
و طفل پرورده شود با بند نافی پیوسته به قلب ایران
و طفل پرورده شود با نوازش ماهتاب و مهر ایران
با نوازش نسیم وعطر گمشده ترین گیاهان
با نوازش فرهنگ آشکار و موسیقی نهان
با نوازش آوای لای لای ملت
با نوازش آوای درهم کرد و ترک و فارس و طبری و گیلک
و ترکمان و لر و عرب و بلوچ و سیستانی
با نوازش زییابترین و دوردست ترین آرزوها و نه تنها آرمان
با نوازش طپش قلب عمومی ملت
و «رستم» زاده شود با فریادی که سرود یک ملت است
در هیئت یک ملت بر تمام چهار راهها
و «سیمرغ» برآید
با آسمان بلند آبی و پرچم ایران بر دوش پرشکوه تر از جبرئیل
و آزادی برآید
در هیئت پروردگاری آفریننده تر از خدا
و خدا طلوع کند در دلها و جانها
زنده از آزادی در عصمت باز یافته خویش
****
اگر چه دیرست و اگر چه دیرست و اگر چه دیرست
برخیزیم و به خیابانها برویم
برخیزیم و به خیابانها برویم
برخیزیم و به خیابانها برویم
زیرادکتر «صالح مصطک» انسان خوبی است
و پنجاه پارلمانتر عراقی
ولی تا «مادام کلینتون» در آینه آرایشش را کامل کند
و «پرزیدنت اوباما» قهوه اش را بخورد
سلاخان خواهر دیگر مرا در «اشرف» بر قناره کشیده اند
وجلادان با سنگ جمجمه برادر مرا له کرده اند
بر خیزیم و به خیابانها برویم
سی ام ژوئیه دو هزار و نه
وای اگر خورشید بر آید خواهرم
اسماعیل وفا یغمائی
وای اگر خورشید برآید خواهرم
وای اگر خورشید بر آید
از پس اینهمه رنج و رنج و رنج
بزم خوکان است ورقص شغالان
و سور و سرور و عربده مستانه گرگان
در خون تو ریش میخیساند گرگ
و در خون تو سبیل میتاباند شغال
و خوکانند خره کشان و هیاهو کنان
پوزه جنبانان در برکه خون تو
وپیرامون جسد بر خاک افتاده تو
وای اگر خورشید بر آید خواهرم
وای اگر خورشید برآید
وای اگر
بیست و نهم ژوئیه دوهزار و نه
منبع:پژواک ایران