پدرمن نود و چند سالی به سلامت در جهان زیست.کار دولتی را در نیمه عمربناگاه رها کرد و در روستای زادگاهش در دشت کویر نزدیک به پنجاه سال با درخت و زمین و طبیعت و کتابخانه اش زیست و کشاورزی کرد. اهل شعر و تاریخ و کنکاش در مذهب بود واز زندگی و تکاپو سرشار بودو زندگی را دوست داشت. از مرگ هراسی نداشت و میگفت میرویم و میبینیم. تاثیر قوی وکارائی روی زندگی فرزندان فراوان و نزدیکانش داشت و سال هشتاد چشم از جهان فروبست. مرگ او برای من اگر چه بسیار سنگین بود ولی او هیچوقت برای من نمرد و همیشه در کنار من است حتی در این سی ساله غربت .یکبار سال هشتاد شش در خواب دیدمش. پرسیدم چگونه ای اقاجان. با لبخند و همان طنز خاص خودش گفت«در نیستی شناورم و کیف میکنم» نیمه شب بیدار شدم و در ادامه آن مصرع این شعر را نوشتم
کیف میکنم
در نیستی شناورم و کیف میکنم
فارغ ز هر چه باورم و کیف میکنم
نی ازشمال نی ز جنوبم نه غربیم
نی اهل ملک خاورم و کیف میکنم
از شش جهت رهایم و از چار آخشیج
پروازم، ار که بی پرم وکیف میکنم
دیگر نه طول دارم و نی عرض و ارتفاع
صفر است وزن پیکرم و کیف میکنم
بانگی وجود زد بمیان عدم دمی
اینک سکوت یکسرم و کیف میکنم
از «ذر» عیان شدم من و در رازها نهان
نک راز «عالم ذر»م و کیف میکنم
نی کافرم نه مومن و نی بین این دوتا
فارغ ز شرع انورم و کیف میکنم
دیگر نه زن، نه مرد، نه نامرد و نازنم
نی من پسر، نه دخترم و کیف میکنم
جبر تلاش نیست دگر در پی معاش
سلطان هفت اخترم و کیف میکنم
دیدار نیستی چو به از روی ناکسان
آئینه در برابرم و کیف میکنم
نی ترکم و نه کرد و عرب نی لرم نه قارس
بیرون ز نوع و کشورم و کیف میکنم
نی پیرو امامم نی اهل سلطنت
نه این ورم نه آن ورم و کیف میکنم
از عاقلان رهایم و با عرض معذرت
از خر، رها ز هر خرم و کیف میکنم
از عالم سیاست و دریائی از دغل
فارغ ز هرچه عنترم و کیف میکنم
ازحرف مفت مفتی و از زرر زاهدان
یعنی جدا ز عرعرم وکیف میکنم
از رهبران گم شده در ره، رهاشده ،
نی رهروم نه رهبرم و کیف میکنم
نی انقلابیم من و نی ارتجاعیم
نی کهترم نه مهترم و کیف میکنم
بر سر مزن زسوگ من ای دوست دست خویش
بی پا و دست و بی سرم و کیف میکنم
هستی نیستی است مرا پهنه ی وجود
وآن رمز و راز اکبرم و کیف میکنم
فارغ زهر نیاز خود بی نیازیم
در نیستی شناورم و کیف میکنم
5/مرداد/1386