بجای مقدمه
پیامبر من توئی ای زیبا
ترا مینگرم
ترا مینگرم ای زیبا
و اعجاز جهان را
***
از تمام رسولان و معابدشان گریختم
از مسجد و دیر و کلیسا
در مقابل ارتداد و کفر نماز خواندم
تا خدا را بیابم
خدای بی نام را
***
خدا را باور دارم
فراتر از این همه بت
و هیچ پیامبری را نه
پیامبر من توئی ای زیبا
با گیسوانت
با لبانت
با چشمانت
بر آمده از آن آتش نخستین
و تاریکی پیرامون آن
که گیسوان تاریک ترا برآورد
از پاره ای از آن شب بی پایان
بی آنکه در آتش بسوزد
ولبان ترا
از آن آتش نخستین
که جهان را بر آورد
که روشنی را
لبان ترا بر آورد
که چون چشمانت گرما میپراکند
هیچ پیامبری را باور ندارم
پیامبر من توئی
با وحی لبها و بوسه هایت
که نازل میشوند
که با لبهایم زمزمه میکنند
بخوان مرا بنام خدائی ناشناس
بخوان مرا و ببوس مرا بنام خدائی
که جهان را آفرید
که لبان ما را آفرید
و از آن بوسه های ما را
بخوان....................
24 دسامبر 2020
غزل یکم خدای عشق
آنکو که بو سه را به لبانت حرام کرد
ما را رها ز مسئله ی ننگ و نام کرد
تا عشق شد خدا و رسول و مرام ما
ما را بتا! زهر چه دگر بی مرام کرد
بر عقل زد ز روز ازل دست دین لجام
عشق آمد و زلطف مرا بی لگام کرد
من طاغی ام به هر چه و یاغی مگر رخ ات
کو این دل مرا به محبت غلام کرد
می تازد او کنون به میان لبان تو
کاین هر دو را زغایت ایمان امام کرد
ای خوش لبان خام تو کاین پیر پخته را
با بوسه های نارس خود خام خام کرد
پنهان نمی کنم که خموشم بدون تو
لبهای توست آنکه مرا با کلام کرد
ترسا بگفت قصه ی تثلیث و گفتمش
من را خدا رها ز حدیث عوام کرد
من مومنم «وفا» به خدائی که معجزش
ساقی و باده را به لبان تو جام کرد
غزل دوم لبان تلخ تو
کنون که باده و پیمانه هر دو بر لب ماست
لبان تلخ تو مجموع شهد کندوهاست
بگو به شیخ برو با خدای خود که مرا
لب حبیب نشان وجود بار خداست
تو و خدای تو ومهر و مسجد منبر
که جان جهل وهرا س است وروح رنگ وریاست
من وتَورّق زیبائی نگارینی
که وحی مُنزّل واز اوسرای من چو «حرا»ست
به بوسه های لب و چشم و دست خود صدبار
اگر چه خوانده ام او را هنوز ناخواناست
به حج نرفته ام اما به لطف حق گاهی
میان «مروه» و«کوه صفا» مرا «مسعا»ست!
محدثا! تو حدیثی شنو زدفتر عشق
اگر هنوزشعوری ترا به دل ماناست
رسول اول عالم نبود جز «آدم»
چو خلق گشت خدا دید چیزکی نه بجاست!
نداشت باور، آدم خدای را، و زحق
به حق رسید ندا :کار در کف «حوا»ست
نبود «آدم»،زآغاز آدمی، وزعشق
به تارکش بنگر تاج بولبشر رخشاست
وزین رهست که دارم یقین، رسول نخست
نه آدم است!تو خود کوششی! که کیست؟ کجاست؟
در این جهان که جنون رنگ دشنه دارد وخون
هزار شکر که حبل المتین من پیداست
گشای بند زگیسو! نگار من که مرا
نجات زین همه غم رشته ای ز زلف شماست
(وفا) اگر چه زمان طی شد و شباب گذشت
به شیب عمر ولی دل زعشق او برناست
15 سپتامبر 2014 میلادی
-----------------------------
1منزل: با ضم میم وفتح ت نازل شده
2تورق هموزن با تقدس:ورق زدن
3مروه و صفا: نام دو کوه کوچک در مکه که مسافتشان چهارصد و بیست متر است و حاجیان در مراسم حج میان آن باید بدوند
میگویند حضرت ابراهیم وقتى اسماعیل را كه شیرخوارهاى بود در مكّه گذارد وى تشنه بود و بین كوه صفا و مروه درختى بود، مادر اسماعیل از منزلش بیرون شد تا به كوه صفا رسید، كسى را در آن جا ندید پس گفت: آیا در این وادى انیس نمىباشد؟كسى جوابش را نداد، پس از آن جا گذشت تا به مروه رسید در آن جا نیز احدى را مشاهده نكرد باز گفت: آیا در اینجا انیسى نمىباشد؟هیچ جوابى نشنید، پس به صفا برگشت دوباره كلامش را تكرار كرد و جوابى نیامد سپس به مروه برگشت و این عمل هفت بار تكرار شد، پس حق تعالى آن را سنّت قرار داد كه حاجىیها از صفا به مروه و از مروه به صفا تا هفت مرتبه بروند. علاوه بر این سعى بین صفا و مروه به خاطر این تشریع شد كه ابلیس بر حضرت ابراهیم علیه السّلام ظاهر شد پس جبرئیل به حضرت فرمان داد بر او سخت بگیرد و از خود براندش ابراهیم علیه السّلام چنین كرد، یعنى به صورت هروله سر در عقب ابلیس گذارد، ابلیس فرار كرد لذا هروله در بین این دو كوه سنت گردید.
4هروله حرکت تند در رفتن
4مسعی : محل سعی و دویدن میان دو تپه و کوه کوچک صفا و مروه
غزل سوم خزان و بهار
عشقبازی خزان با نوبهاری خوش،خوشست
بوسه ها بر ساق سرو گلعذاری خوش،خوشست
گر که عُرف وشرع بگذارند دراین کنج دنج
بر تن تو از لب من یادگاری خوش،خوشست
می نویسم بر تنت با بوسه ها،-میخواهمت!
با لبم گوید تنت،- بنویس،کاری خوش، خوشست
عشق نی دیوار بشناسد نه دین در شرع عشق
هر گنه عین ثواب و کار و باری خوش،خوشست
اعتبار عشق از عشق است جز آن هر چه هست
هرکه گوید!یاوه ای ،بی اعتباری خوش!،خوشست
درکمند برگ گل افتاده دل،گوید مرا
صید و صیادند در دام این شکاری خوش، خوشست
کیست عاشق!کیست معشوق ای من و تو هردو یک
عشق اینک بر تن ما شهریاری خوش، خوشست
زنده بادا این و آن گفتیم عمری، یاوه بود
زنده بادا عشق تنها، این شعاری خوش ، خوشست
بی تبار و بی نژادم تا که دانستم (وفا)
عشق تنها عشق ما راچون تباری خوش، خوشست
بی هراس و بی حصارم رسته ام،از لطف عشق
نک جهان بی حصارم، وه!حصاری خوشُ، خوشست
غزل چهارم. گمشده
لب بر لبیم و هردو لبالب ز یکدگر
چون شب که خفته است در آغوش او سحر
در شب که زلف او شده ام گم، ولی به لب
یارب مهل که از شب او جان برم به در
ای شیخ شهر کم تو ز دنیا و اخرت
برگو حدیث یاوه و آیات مستمر
دنیا و آخرت بنگر با من است، چون
دستی به دوش یار و دگر دست بر کمر
عید است و صبحگاه بهاران و روز نو
جام شراب در کف و دلدار من به بر
ساقی، سمن، سپیده،سحر، سور،سرخوشی
وز سبزه ای که اوست بشد هفت، معتبر
شهد و شراب و شکر وشادی و شوق و شور
پنهان به سین سبزه من گشته شاد فر
بینم رخی چو ماه که در سایه ها روان
من نیز سایه ای که دراو همچو رهگذر
شادم که من معاصر او ،او برآمده ست
هم عصر من زآتش مهبانگ، همسفر
می بوسمش که در گذرسایه های راز
تنگست وقت وفرصت ما آه! مختصر
اعجاز رازهاست لبانی که بوسه هاش
برتر ز معجزات هزاران پیامبر
محراب من هم اوست که بر پلک بسته اش
با بوسه صد غزل نوشته ام از شام تا سحر
نوروز من هموست که در گل نشسته است
از پای تا به ساق وکمرگاه و فرق سر
دست از غزل بدار (وفا)یک جهان غزل
عریان به خواب! پیش دو چشم تو!یک نظر!
غزل پنجم. به فتوای عشق
باده حرام و عشق حرام و طرب حرام
من را ولی هر آنچه حرام است شد مرام
من را حلال کرده لب یار و جام می
با اذن عشق تا که بگیرم ازین دو کام
از دین گریختم که به درگاه عشق ودل
در وسعت تمامت هستی کنم مقام
پیرم ولی به دشت دلم لعبتی است شنگ
چون بدر ماه در افق عشق در خرام
از راه دیده آمد و در دل نمود جای
روشن نمود همچو سحر خانه را به شام
در مانده ام که: بین لب و چشم و زلف او
چون میرسد ز راه زنم بوسه بر کدام؟
دل میرود به این سو و آن سو که هر یکی
از ظلمت و ز باده و افیون نهاده دام
زلفش شب سیاه و لبانش دو شعله است
کان دوزخ قدیمی از او زیر بار وام
چشمان او دو هستی تاریک و بیکران
درهر یکی خماری و مستی تمام و تام
بوسم چو چشمهاش، لبش در گلایه است
بر لب نهم چو لب،سر زلفش به انتقام
افشان شود چنانکه شود گم لبانمان
با بوسه های گمشده اندر شبی ظلام
ای خوش چنین شبی و چنین گمشدن «وفا»
ایکاش بود ما و ترا این علی الدوام
بالطف روی دلکش ات ای دلنواز من
شاهی است گر چه این غزل، بادا ترا غلام
غزل ششم.عاشقانه رمضانیه
نازل شده ای بر من مانند بلا امشب
دور از نظر شیخ و جمع فقها امشب
غم نیست اگر بیند،مارا و ترا اینسان
عریان چو بسی شبها، چشمان خدا امشب
یکروز خدا آمیخت، با نیستی اندر عشق
بشکفت جهان در عشق، آنگونه که ما امشب
عریان چو می بی جام،آزاد!زننگ و نام
می تاز که میتازم، آزاد و رها امشب
گفتند که بی دینم! افسوس نمی دانند
من معتقدم از سر تا ناخن پا امشب
در خرمن گیسویت پنهانی و ده رخصت
تا من بشوم با تو از آل عبا امشب
چون شط فراتی تو، در نیمه شبی تاریک
من تشنه تر از ظهرم، در کرب و بلا امشب
لب بر لب عطشانم بگذار که نوشانیم
از کوثر هم تا صبح در خوف و رجا امشب
من تشنه ی انگورم،از نوک دو پستانت
هر چند که زهر آلود، این بنده رضا امشب
من را تو امین باشی،هر چند که چون مامون
من را بکشی ای تلخ،با شهد جفا امشب
چون وحی که میگویند ، زیبا و پر از رمزی
من را تو هدایت کن تا غار حرا امشب!
من تازه رسولم لیک،بی دفتر و بی جبریل
با بوسه،وزان بر تو، چون باد صبا امشب
لبهام قلم ای گل،اندام ،تو دفتر کن!
بگذار که بنویسم بی سهو و خطا امشب
صد آیه به پیشانی، برچشم و لب و گردن
با زمزمه ای بر لب ، شادا و خوشا امشب
بیدار «وفا» ماندست، با زمزمه ای بر لب
ای کاش که گردد صبح یکباره فنا امشب
غزل هفتم. پیرانه سر
اگر توباب گناهی! گناه خواهم کرد
تمام هستی خود را تباه خواهم کرد
به لطف حق چو بود عین کافری،تردید
به اذن عشق،گنه، گاهگاه خواهم کرد
سفید- نامه ی اعمال،زآن شیخ که من
چو چشمهای تو! آنرا سیاه خواهم کرد
به راه عشق بسی رهزنست میدانم
ولی به یاد تو شال و کلاه خواهم کرد
چو رهزنی تو، خوشا ای خطر زبعد خطر
حذر کجا من از این راه و چاه خواهم کرد
زنوک پای تو تا سررهی است عطر آگین
به بوسه بوسه ترا طی راه خواهم کرد
میان زلف تو هر شب مراست یلدائی
بر آر سر که تماشای ماه خواهم کرد
به ماه روی تو آی افتاب نیمه شبان
نظر به پاکی ولطف پگاه خواهم کرد
خوشا گناه اگر با لب تودست دهد
که تا مراست مجالی گناه خواهم کرد
مرا هراس ز دوزخ مده که دوزخ را
خموش و خسته به یک نرم- آه خواهم کرد
اگر چه بود خطا زابتدای کار این عشق
هزار بار دگر اشتباه خواهم کرد
اگر چه شعر «وفا» را تو شاهبانوئی
به تاج بوسه کنونت چو شاه خواهم کرد
غزل هشتم . بهار من
بهار من! به خزانم ،بیا، گل افشان شو
مرابه گل تو نهان سازو خویش عریان شو
لب پیاله ببوس و شراب را کن مست
بده مرا وتو در هر رگم بهاران شو
برغم شحنه در آمیز با تنم چون جان
به جان من به تنت آشکار و پنهان شو
بهل که حس کنی ای گل زمن تو لبریزی
به من تو نیزچو صدآبشار ریزان شو
به روی قلب تو از بوسه هام بارانم
به روی قلب من از بوسه هات باران شو
چو برقی از شکر و شهد وشمع ای شاهد
به هرکرانه پر ابر من درخشان شو
نگاه کن که به هر گوشه ی تو میرویم
بروی در من در من شکوفه زاران شو
چودر روان من ای جان بهار میجوشد
بگو خزان تنم را«وفا»زمستان شو
غزل نهم.یکشب اگر
یک شب اگر به درب سرایم عیان شود
او آفتاب وخانه من آسمان شود
جانم شود دو دست، که تنگش به بر کشد
جسمم رهد زخویش و سرا پا چو جان شود
وز بوسه های من به تن، از پا الی سرش
صد کهکشان سوخته سوسو زنان شود
خاکسترست آتش آن عشق دوردست
نزدیک من اگر شود،آتشفشان شود
چل سال رفت زآن سحر و پیر گشته ام
وین عشق کهنه، دم به دم، در دل جوان شود
ای خانه خانه غربت و بیراه،راه راه
تاچند و کی جدا زتوام آشیان شود
بی رغبتم به آدم و عالم بجان تو
یکدم اگر خیال تو من را نهان شود
زین های و هوی بیهده منرا چه رغبتی
کز این دهان روان به سوی گوش آن شود
چون منتهای خوب شنیدن سکوت بود
بهتر که گنگ یکسره من را زبان شود
در عرصه ای که غایت بینش ندیدن است
بایسته آنکه بسته مرا دیدگان شود
چشم وزبان خویش «وفا» بست تا مگر
شایسته ی نظاره و اهل بیان شود
غزل دهم.العشق اکبر
دور از نگاه وچشم تو در قلب من عیان
لب تشنه تنت، تنم، ای آرزوی جان
در این هوار خون و جنون هرچه بود رفت
بر باد و میوزد به لبان تو همچنان -
با صد هزار بوسه لبانم که سوخته ست
سوسو زنان به بام سرایت در این شبان
بی شکر خیال لبت طاقتم کجاست*
با این نهاد تلخ که در این جهان نهان
با این نهاد تلخ که تخمیر خون و اشک
باشد به هر سپیده دمان ناشتای آن-
در این جهان که آتش بیداد زنده است
باخون کوه و رود و درخت و پرندگان
آوخ کجاست خواهر من! جنگل بزرگ؟
دریا!برادرم، به کجا شد برادران
چون گشت «زنده رود» و به «چی چست» چون گذشت**
وای ار رسد ز بعد «خزر» نوبت «عمان»
بگذار تا به بام برآیم بنام عشق
بی هیچ بیم و باک زشمشیر تیغ بان
بیزارم از خدا به خدا ،گرکه این خداست
در نفرتم دگر زنعیق موذنان***
بس قرنها گذشت و جهان را قواره کرد
اوهام ما به قیچی صد گله روضه خوان
گفتیم از خدا و بتی قبله گاه ماست
کاو نیست غیر تحفه ی مشتی شترچران
اینک به بام دل ز جگربانگ برکشید
«العشق و اکبر» کاوست خداوند جاودان
«العشق و اکبر» کاوست کزو چرخ میزند
از ذره ها گرفته الی هرچه کهکشان
«العشق و اکبر» کاوست کزو زنده زندگیست
در رود بی توقف و پوینده ی زمان
من از تو ای تمامی قلبم از آن تو
رستم زهرچه بت زتماشای این رخان
وز بوسه-بوسه های لبت آیه های عشق
گلبانگ وحی بوی گل انگیخت در دهان
بیزارم از هر آنچه صدا جز نوای تو
بربسته ام دو دیده به غیر از تو در جهان
این نوشخند زنده اگر بر لبت نبود
این شهر بود بهر(وفا) کوی مردگان
لبخندی ای تمامت شادی که جان من
تاجان شور برکشد از شوق بادبان
اسماعیل وفا یغمائی
______________________________
* شکر با تشدید روی کاف باید خوانده شود
* زنده رود: زاینده رود. چی چست. نام کهن دریاچه ارومیه
*** نعیق: صدای زاغان
غزل یازدهم نوشیدن ماه
ای ماه! بهل! تا که کفی از تو بنوشم
ای چشمه مهتاب! بنه! در تو بجوشم
فارغ ز هر آن یاوه ممنوع که آمد
از نای فلک تا که کند حلقه بگوشم
با نوحه ی غوکان چکند این دل وحشی
کوگویدم: ازتیره ی شهبازم و قوشم
ای خوش که بزاری تو به چنگ من ومن نیز
در چنگ تو درشور بنالم، بخروشم
تا شب گذرد ، تیز و سبکتر، تو فرو ریز
ای دخت سحر گیسوی خود بر بر و دوشم
عریانی من جامه خود کن که نبینند
عریانت و بگذارکه من از تو بپوشم
کاین خرقه که عریانی تو خلعت من کرد
سوگند! که بر هر دو جهانش نفروشم
مستی تو چو جوبار می و من به کنارت
پرزمزمه از نیش تو چون کندوی نوشم
در این تک و پو رفت زکف تاب و توانم
تا چند بگو بیدل و بی تاب بکوشم
ای عشق! تو معنائی و نامرئی و جوهر
بی یاربگو،راز ترا چون بنیوشم
بگذار (وفا) جنت جاوید که با یار
یک لحظه اگر، تا به ابد زنده- انوشم
غزل دوازدهم. خوشا دیوانگی
گر منم مجنون ز عشق تو، خوشا دیوانگی
بی تو از ما دور، تا روز ابد فرزانگی
در دلم چون شمع میسوزی و من با سوختن
با تو می آموزم ای مه شیوه ی پروانگی
عشق بی زنجیر میخواهم رها از کفر و دین
تا فرو ریزد چو توفان این همه بیگانگی
عقل و دین را سوختم چون این دو را با عاشقی
من ندیدم در دل خود لایق همخانگی
خلق بر بام اند بهر دیدن ماه تمام
در سرای خود منم با ماه در همخانگی
مست از لعل لبت پیمانه ی گلگون می
من ولی مستم که با لبهات هم پیمانگی
خسته و عریان در آغوش توام چون بیکسان
عشق من! خوبا چنین درویشی و شاهانگی
او به من امشب(وفا) ویران ومن ویران او
ای خوشا آبادی ما در چنین ویرانگی
غزل سیزدهم. چونکه بمیرم
چونکه بمیرم دلم،دور شود ای نگار
از تن بیجان من، شعله ور و بیقرار
رو به سرایت دود،کوی به کودر به در
با غزلی بر لبش،پر طپش وپر شرار
چون به سرایت رسد،کوبه زند بر درت
نعره کشان!در گشای!یار من ای یار یار
خانه خموش است و در،بسته ودل منتظر
غرقه به فریاد و اشک، خسته و نومید وار
باز زند کوبه ها، بی که جوابی رسد
بانگ زند: وای من!وای از این انتظار
کو؟به کجائی دلم!نقل و گلاب و هلم
مقصد من، منزلم، شعر مرا شهریار
شب بشود روزو باز،روزدر آید به شب
پنجره ها بسته و در ب سرا استوار
سر به گریبان کشد،دل که رود غرق اشک
رو به کجا،مقصدش، آن تن سرد و مزار
زمزمه ای ناگهان! بشنود از ژرف خویش
ای دل مسکین و گیج!ای دلک! سوگوار
چند بجوئی مرا؟بعد تواندر سرا
گه به فراز و فرود، گه به یمین و سار
خانه ی من هان توئی!تا به ابد ای دلک!
من به تو پنهانم و تو به منی آشکار
رفت تن وعشق ماند،نک من و تو تا ابد
در دل عشق ای (وفا)، تا به ابد ماندگار
نوزده ژوئیه 2021 میلادی
غزل چهاردهم .تو زیبایی وشیوائی
تو زیبائی و زیبائی و زیبائی و زیبائی
تو شیوائی و شیوائی و شیوائی و شیوائی
تو زیبائی به شیوائی و شیوائی به زیبائی
به زیبائی و شیوائی تو یکتائی و تنهائی
ز لیلا و زلیخا و ز عذرا شاعران گفتند
نگاهی کن در آئینه، که تو مجموع آنهائی
به رخ ماه تمامی تو، به لب لعل بدخشانی
به چشمان نرگس مست و به گیسو شام یلدائی
به عمری من گمان بردم که رویاها به خواب آیند
شگفتا از تو ای رویا!به بیداری تو پیدائی
مهل پا از سرا بیرون!که از روی خوشت در شهر
نماند در تمام شهر، نه ایمانی نه تقوائی!
زشیخ و از خدای شیخ!مصون و بی گزند ای گل
که تو روئیده در باغ اهورائی و مزدائی
بر آمد چونکه روی تو زخاک و راز و از اعجاز
ز لبهای طبیعت خاست به شادی بانگ هوراااائی
(وفا) در بارگاه مهر،خوشا بی اجر و بی منت
به مدح روی زیبائی،به لب از شعر نجوائی
14 ژوئیه 2021
غزل پانزدهم . سخن عشق
تا لب بگفتگو به لب لعل دلبرست
«از هر چه بگذرم سخن عشق خوشترست»
عریان چو آفتاب و چو آب ایم وغرق هم
عریانی یگانه! شگفتا ! مکرٌرست
بر پیکرش به بوسه روانم چو جویبار
بستر زبرگ آن گلِ پَرپَر شده پًرست
جانم طلوع کرده از این آفتاب مست
کاینک مرا به ظلمت گیسوش دربرست
عشق آمده ست و چونکه رسد عشق! شهپرش
از هر حصار گر چه فلک گونه، برترست
نه در شناسد او،و نه دیوار! چون رسد
نی عقل روی مسند و ،نی دین به منبرست
او خود خداست!بین دو لبها کتاب او
بر لب کلام بوسه رسول و پیمبرست
دانی چرا به وقت وصال عاشقان شوند
عریان!چرا که عشق بجز خویش کافرست
پیرایه ای مبند تو بر جان عشق خویش
عریانی،جامه ای که سزاوار گوهرست
گنجی است گنج عشق که بی آن جهان ما
زندان مرده-زنده به ظاهر، سراسرست
دادند پند جمله رفیقان که: دور شو
زین دلبرک! که کولی وعیار و زر برست
گفتم که زر نبرده!دلم را ربوده است
و ز بیدلی ست گرچه «وفا»، پیر! شاعرست
دل را اگر بپای نگاری نیفکنی
دل نیست دل، که از پر کاهی فروترست
22 ژوئن 2021 میلادی
غزل شانزدهم. بوئیدن رخ تو
من راست آرزوئی، آن دیدن رخ توست
در چشم من زمانی، خندیدن رخ توست
در هر غزل که با خون،بر دل نویسم ای گل
در واژه واژه کارم ،پائیدن رخ توست
خواهم ببوسم ای گل، آن گل که چهره ی تو
دل گویدم نخستین!، بوئیدن رخ توست
از زلف تا جبین ات،از چشم و گونه تا لب
کار دل خرابم ، پوئیدن رخ توست
کاود فقیه، قرآن، بهر خدا شناسی
من کاوشم به مصحف ، کاویدن رخ توست
از آتش نخستین!این رخ شکفت چون گل
درس جهانشناسی، فهمیدن رخ توست
میسوزد این دل پیر، در آتش شبابت
بر این شراره چارهُ باریدن رخ توست
گوئی بیا!ببوسان هرجا دل تو خواهد
ترس«وفا» ز بوسه، سائیدن رخ توست
غزل هفدهم. تابلوی زنده عریانی
رخان گل ديدگان گل ابروان گل
لب گلرنگ و دندان و دهان گل
دو ابرو گل دو گوش و هم بنا گوش
چو بگشايد دهان خود زبان گل
نديده كس گل تاريك اما
ولي ديدم من او را گيسوان گل
خم آن گردن و آن شانه و كتف
كه باشد همچو كتف آهوان گل
دو بازو گل ده انگشتي كه باشد
چنان ده شاخ گل در گلستان گل
به نوك هر يك از انگشتهايش
نشسته از درخت ارغوان گل
دو پستان گل شكم گل ناف چون گل
دو ران و سبزه بين دو ران گل
دو زانويش كه باشد بو سه گاهم
دو ساق مر مرين عاجسان گل
مچ پا گل ده انگشت دو پايش
كه قلبم اوفتاده زير ان گل
كف پا گل پس پا گل پس ساق
خطوط پشت ساق و زانوان گل
پس رانها سرين خوش تراشش
كه چون او نيست همتائي عيان گل
ز بين آن دوگوي گرد لرزان
خطي كو گشته در زلفش نهان گل
چو او را مي كشم عريان درآغوش
نهان از مردمان گردد جهان گل
به گاه وصل او گر جان دهم من
وفا غم نيست گيرد جان ز من گل
غزل هجدهم. عریانی
شب درآمد چو شمع سوزان شو
ناب شو آفتاب عريان شو
پيرهن را رها نمودي و تن
با تو ماندهست، تن رها، جان شو
دود شو دود گرم خاطرهها
به نگاهم برآ و رقصان شو
جام شو باده باش مستي شو
گاه رؤيا و گاه هذيان شو
گيسوان را پريش كرده چه سود
همچو گيسوي خود پريشان شو
در ميان هزار شعله ي راز
سايه سان آشكار و پنهان شو
تيره تر شو چو شب چو سايه چو وهم
شعله شو شور شو درخشان شو
دف و كف شو نوا و ناز و نياز
همچو رودي زقله ريزان شو
جان عصيان و شور و طغيانم
جان طغيان و شور و عصيان شو
غزل نوزدهم . جامه- سوزان
بيا و جامه بسوزان و گيسوافشان شو
ميان مردم چشمم برقص و عريان شو
سزاي چون تو مهي نيست در خسوف شدن
برآ ز ابر و چو خورشيد صبح رخشان شو
درون موج جنون شعله زن در اوج جنون
چو سايه گاه پديدار و گاه پنهان شو
دلم شكستهو لب بستهام به خاموشي
غريو و غلغله شو جان جان عصيان شو
نهآسمان نه زمين نه افق نه چشمه نه موج
تو چشمه شو تو افق ، اسمان بيابان شو
ز ساحلي كه درآنم به سوي لجه و موج
به بادبان دل خسته دل تو توفان شو
مرا تمام طبيعت به رقص توست عيان
مرا تمام طبيعت در اين غمستان شو
جگركباب دف و چنگ و ناي و تنبورم
ميان پرده ي اين پردهها خروشان شو
چه ميشد ار كه زمين سر به سر مرا تن بود
كه مي سرودمت اي جان برآن تو رقصان شو
چه مي شد ار كه فلك بود مطربي تر دست
كه مي سرودمش اين رقص را به فرمان شو
بيا به زلزلهي رقص كوليانه وقا
غنيمتي شمر اين شور و حال و ويران شو
غزل بیستم.یگانگی دوگانه
غرق تبيم و لب به لبيم و خموش و مست
بگذشته در زمانه جز از عشق زآنچه هست
من چون ابد گشاده دل و دست خويشتن
او دست و دل گشاده چو صبح خوش الست
استاده است رود روان زمان و ما
از هر چه قيد و بند عبث فارغايم و مست
آلالههاي گرم لبان در گرفت و داد
پروانه هاي بوسه به پرواز و در نشست
از شور وصل تن شده يكباره مستحيل
گوئي كه روح يكسره از قيد جسم رست
از پلك بسته ام عسل داغ مي چكد
تا ميشود به قامت او حلقه هر دو دست
اي كاش در وصال ـ «وفا » ـ قيد و بند جسم
زين آتش معطر ديوانه مي گسست
منبع:پژواک ایران