مگر راهی جز مردن؟
اسماعیل وفا یغمایی
بر سر بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که زلب تا به دهان این همه نیست
نخست به سه نکته ظاهرا بیربط به هم توجه کنید بعد ارتباطشان را خواهید دانست.
نکته نخست این که:
هیچ اپوزیسیون واقعی و حتی خیالی و نیز هیچ آلترناتیو واقعی و باز هم حتی خیالی رژیم خونخوار و پلیدملایان را با تمام محاسن و عیوبشان، چه در داخل و چه در خارج ایران اگر بدتر از خود ملایان نباشند، نباید آزرد، نباید به آنها گیر داد و خسته و ملولشان کرد و نباید مزاحمشان شد، چون دشمن اصلی اپوزیسیونها و آلترناتیوها نیستند که دشمن ملا و حکومتش است و بس. و نیز باید به آنها به اندازه قدر و مرتبت حقیقی اشان احترام گذاشت، دوستشان داشت، کمکشان کرد و در کنارشان بود. و محاسنشان را یاد کرد و در شادیشان تهنیت و در غمشان تسلیت گفت.
نکته دوم اینکه:
پیامبر صلح عیسا ( خودش را منظورم است فقط) فرموده است .انسان تنها به نان زنده نیست و از قاتلان جسم مترسید(نقل به مضمون است)
نکته سوم این که:
مرگ، هم حتمی است و هم قانون طبیعت است و با بینش مذهبی خواست خداست،من الله و الی الله و الیه راجعون، نمی شود از مرگ به هیچ وجه من الوجوه فرار کرد.عمر نوح را هم که داشته باشیم میمیریم و بقول خیام با هفت هزار سالگان همسفر میشویم.مرگ ما با ما زاده میشود و با ما تا همه جا می آید و همه میمیرند. روزی تعادل طبیعی جسم به هم میخورد و حضرت بویحیا (یعنی پدر زندگی که از القاب عزرائیل است ) می آید.
این از سه نکته ابتدا اما:
در ظرف ماه گذشته مرگ بارها ضربات خودش را به پناهندگان سیاسی زد. تعداد زیاد بود و ستار لقائی، عصمت کوشالی،مرضیه ، فرهاد اسلامی و ابراهیم آل اسحاق از این زمره بودند. ستار نویسنده بود و بهائی وشریف و آزاده، مادر کوشالی هشتاد و اندی سال داشت و مسلمان و مادر چندین شهید مجاهد بود، مرضیه هشتاد و پنج ساله و عضو شورا و سر در حلقه ارادت بقول خودش حضرت شاه یعنی شاه نعمت الله ولی داشت و درویش و عارف بود، فرهاد اسلامی پیرو راه مصلح و نویسنده نامدار وصاف و صادق دکتر شریعتی بود و پنجاه و چهار ساله. ابراهیم آل اسحاق سالها مجاهد و عضو شورا بود و در سالهای آخر فقط پناهنده سیاسی و درگیر با یک بیماری مهلک که سر انجام در سن پنجاه و نه سالگی خاموش شد. برادرش محسن را در تهران به رگبار بستند ودو برادرش در میان مجاهدین و بعنوان مجاهد جان باختند و خودش سالها روزی شانزده ساعت جنگید و رزمید و سر انجام این چنین رفت. در ماه گذشته مطمئنا در غربت جهان شمع حیات بسا پناهندگان دیگر هم خاموش شده است که ما بی خبریم. اینان از لحاظ سن و طرز تفکر بسیار متفاوت بودند ولی وجه مشترکشان این بود که همه در زمره جمعیت عظیم ایرانیان پناهنده و مهاجر از ستم ملایان و دوستدار آزادی وطن و مردم بودند. اینان برخی در سن طبیعی رفتند و برخی زود و ماجرا ادامه دارد.
نوشتم که مرگ حق است ولی برای توضیح بروم سر نکته اول و حرف مسیح. مسیح فرموده است انسان تنها به نان زنده نیست و من در ذهنم تداعی میشود که پناهنده اگر سیاسی باشد تنها به نان و سر پناه و کار و زن و شوهر و بچه زنده نیست و من پناهنده سیاسی نمی توانم هر روز صبح نان و پنیری بخورم صبح کار کنم عصرها و غروبها در تلخ ترین خیابانهای غربت پرسه بزنم و شب برای هزارمین بار به نی کسائی و تار طاهر زاده گوش دهم و به ایران بیندیشم و نیمه شبها تا صبح خوابهای شگفت ببینم و یاران کشته و رفیقان رفته ام را نظاره کنم و نیمه شب از خواب برخیزم و به روزگار بیندیشم.
سئوال میکنم که ما اینجا چه میکنیم؟ چرا اینجا آمده ایم؟ چرا این همه غربت سی ساله ؟ چرا این همه رنج و درد؟ آیا در این پهنه و در این افق پیش از انکه بمیریم زندگی مان اساسا معنائی حقیقی و نه فرمایشی دارد؟ آیا ما بعنوان کسانی که به سودای آزاد ی ملک و ملت از از زندان و زنجیر شاه عبور کردیم و سر فرود نیاوردیم و پس از آن علیه پست ترین و جری ترین دشمنان مردم، پا به میدان مبارزه نهادیم و تمام هست و نیست و نقد حیاتمان را به اتش و توفان سپردیم و به آتش و توفان سپردند و حتی انگشتر ازدواج خود و همسرمان را دادیم تا از بهای آن هیمه برافروختن مبارزه مهیا شود، و هر رنج و تهدید و گاه تحقیری را به یمن طاق ابروی ملت ایران و سودای آزادی تحمل کردیم ، واقعا پی از سی سال دوری از میهن ومردم داریم مبارزه میکنیم؟ یا صرفا بر یک تعهد انسانی و اخلاقی در بسیاری اوقات شخصی داریم پا میفشاریم و صبوری نشان می دهیم تا عمرمان به سر آید ویا در انزوا و تنهائی، یا در هیاهوی جمعیت و گلباران روانه گور شویم . اما، اگر بقول سعدی، مبارزه در این روزگار یخزده ی بستن سنگ و رها کردن سگ صرفا مقوله ای اخلاقی و خانقاهی و برای نیل به رستگاری اخروی نیست، ما (منظورم از «ما» یک مای عظیم همگانی است) چه افقی در پیش رو داریم و افق چیست؟ و چه می خواهیم بکنیم تا مرگ، این همه اندوه بر نیانگیزد و استخوانهامان در هر گوشه از این جهان در زیر خاک نشان زندگی و تلاش یک ملت برای آزادی باشد.
حال میروم بر سر نکته نخست. نکته نخست که باز هم بر آن تاکید موکد میکنم این بود : که هیچ اپوزیسیون واقعی و حتی خیالی! و نیز هیچ آلترناتیو واقعی و باز هم حتی خیالی رژیم ملایان را با تمام محاسن و عیوبشان، اگر بدتر از خود ملایان نباشند، نباید آزرد، نباید به آنها گیر داد و خسته و ملولشان کرد و نباید مزاحمشان شد چون دشمن اصلی ملا و حکومتش است و بس. این را باز هم تاکید میکنم و امیدوارم ناباوران هم بتوانند این را باور کنند ولی اضافه میکنم:
مزاحم نباید شد ولی از آنجا که هر اپوزیسیون و آلترناتیو حرف از سر نگونی و مبارزه می زند و در این مسیر طبعا از خانمان و پول و جان و تمام امکانات افراد استفاده کرده و میکند آیا نمیشود این سئوال را پیش رو گذاشت و محترمانه و دوستانه و دردمندانه پرسید:
ما افراد به تبع فرد، حال یا پناهنده بی کرسی و نشان سیاسی، و یا شاعر و نویسنده، و یا کارگر و کارمند و وکیل و مهندس و دکتر و هر چیز دیگر، آیا حق نداریم در هراس واقعی از مرگ معمولی و گاه بی معنی در غربت و سنگینی ماهها و سالها را بر استخوان کشیدن سئوال کنیم که فارغ از هیا های معمول و تکراری بواقع بی حاصل و خسته کننده ( در مقابل رژیم خون آشامی که برای بیست سال آیندهاش ومکیدن و مزیدن مغز استخوانهای نسل اینده دارد برنامه می ریزد و چنگ و دندان تیز میکند و دستگاه دست و پا بریدن و به دار کشیدنش بی وقفه دارد کار میکند) افق کدامست؟ و برنامه چیست؟ چه میخواهید بکنید؟ در برابر افق خونین رژیمی که می درد و میکشد و ملتی که در داخل به طور واقعی دارد رنج میکشد و می جنگد و متاسفانه بسیاری از خبرهایش در خارج کشور منعکس نمیشود افق کدامست؟
چهارم نوامبر 2010 میلادی
منبع:پژواک ایران