زمزمهٌ پاییزی
اسماعیل وفا یغمائی
شهرمن! باز به گل بشکفی و روح بهار
چنگ خواهد زد سرمست پس ازاین شب تار
گل من! باز از این خاک برآیی هر چند
خاک من باشد در باد وزان همچو غبار
خاک من! باز شوی پاک تو در گریه شوق
زین همه خون وشوی شاد و زشبنم سرشار
وه که د رگریهٌ خود غرقه شوم در لبخند
گرچه دارم به جگر آتش و برچشمان خار
و به چشمان تو سوگند که از سر مستی
پای از سر نشناسم من و در از دیوار
چو به یاد آورم ای یار که می رخشد مست
به سحرگاهی گمگشته، در این شهر و دیار
شهر در بوسه و بوسه به لب و لب در تب
کوچه در هلهله وشادی وگل بر دیوار
شهر من! دیشب از خواجه شیرازی تو
که به دامان تو رخشید چو دٌری شهوار
به تفآل زتو پرسیدم و از عالم عشق
این چنین گفت مرا راز وعیان کرد اسرار
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی آخر شده وشوکت خار.