تاملاتی ساده و پراکنده در باره مذهب و لامذهبی
اسماعیل وفا یغمایی
كان شاهد بازارى اين پرده نشين باشد
(حافظ)
احتياجى به تاكيد ندارد كه جنجال و غوغاى در بسيارى موارد خونين و خشن مذهب و لامذهبى، ــ بهتر است گفته شود جدال مذهبى و لامذهب ــ حكايتى است كه بخصوص در ايران نيز مثل ساير نقاط دنيا از قديم و نديم شروع شده و هنوز هم متاسفانه به اشكال گوناگون ادامه دارد،اما جالب است كه بدانيم تا جائى كه به بخش اعظم قضيه بر مى گردد جنگ و جدال ميان لامذهبى عليه مذهب خيلى كم بوده( لامذهب ها به طور معمول آدمهاى صلح طلبى هستند) وجدال مذهب عليه لامذهبى چندان وجود نداشته! بلكه جنگ ميان مذهب با مذهب يا مذهبى با مذهبى بوده و هنوز هم هست.
به بيان ساده هر مذهبى قرص و محكمى كه با اعتقادات خودش شوخى نداشته و خدا و پيامبر و امام و دين و مذهب و ولى فقيه و مرجع مورد اعتقاد خودش را برحق و برترين وآخرين مى دانسته، دين و مذهب سايرين را در ته ذهن وضميرش كمابيش ناحق و لاجرم آنها رالامذهب(داراى مذهبى ضاله= لامذهبى) مى دانسته و اگر شرايط اجازه مى داده يعنى اگر حكومتها و قدرتهائى كه زمام جامعه را در دست داشتند اين جنگ و جدال را به نفع خودشان مى ديدند، تيغش را برمىكشيده و خون لامذهبان(بخوانيد پيروان ديگر اعتقادات ) را مى ريخته.
مثالها اينقدر زياد است كه كافى است سرانگشتى كتابهاى تاريخ را ورق بزنيم و ماجرا را نگاه كنيم، بدون تعارف ،هزاران نمونه را خواهيم يافت و شاهد دشتهائى از اجساد و رودهائى از خون و اشك خواهيم بود كه حاصل جدال پيروان انواع و اقسام مذاهب با يكديگر بوده است. نمى دانم در كجا ! ولى سالها پيش در جائى خواندم كه بى ايمانى هرگز به اندازه ايمان و لامذهبى هرگز به اندازه مذهب تشنه خونريزى نيست و خون نريخته است. اين حرف تا اندازه زيادى درست است.از ساير كشورها بگذريم و به نمونه هائى از كشور خودمان توجه كنيم.
مانى و مزدك دو مصلح و پيام آور نامدار ايرانى، هيچكدام لامذهب نبودند، هر دوى آنها با احتساب زرتشت دومين و سومين پيامبران ايرانى و دست كم دومصلح رفورميست الهى و خدا پرست زرتشتى بودند كه از كهنگى دين وآئين رسمى و دولتى زرتشتى كه بازيچه دست علما و بزرگان دينى و پادشاهان وقت بود، و ازفقر و فساد و شرايط اجتماعى دوران خودشان به تنگ آمده بودند و لاجرم تصميم گرفتند عالمى از نو بنا كنند كه سرانجام توسط مذهبيون حاكم، و از جمله با مهر ارتداد وكفر بر پيشانى به وضعيتى فجيع خود و پيروانشان مورد كشتار قرار گرفتند و با اين كشتارها و بخصوص كشتارمزدكيان كه مى توانستند جانشين طبيعى و ايرانى دولت ساسانى باشند، ايران از آلترناتيو واقعى خود محروم و از سير طبيعى خود در جاده تاريخ خارج شد و در گلوى مهاجمان عرب، ونه در آغوش يك ايدئولوژى كه با پيام انسانى و فرهنگى و اجتماعى خود مرزهاى جغرافيائى را پشت سر مى گذارد، متاسفانه! فرو رفت.
و اما بعد، در مقطع حمله اعراب، وقبل از آن، ايرانيان مردمانى لامذهب نبودند، ايرانيان قرنها قبل از آن بانى و معمار يكى از قابل تامل ترين اديان بودند در مقطع حمله اعراب اكثر ايرانيان زرتشتى و مومن به دين و آئين خودشان (مزد يسنا) بودند و صدها سال بود كه آتش معابد زرتشت در ايران فروزان بود و اهورا مزدا ، پروردگارى كه از خونريزى بيزار بود و گفتار و پندار و كردار نيك، پيام برجسته او ودفاع از حيات انسان و حيوان و گياه سرخط آئينش بود توسط ايرانيان پرستيده مي شد ولى تيغهاى خروشان دلاوران مهاجم و متجاوزى كه به بهانه اسلام بركشيده شده بود ،نه تنها بر گردن امپراطورى فاسد و رو به زوال ساسانى نشست بلكه جمعيتهاى كثيرى از ايرانيان كشتار شدند و به بردگى گرفته شدند وملتى كه بنيادگذار يكى از نخستين تمدنها و دولتهاى جهان بود و قرنها مستقل زيسته بود به زير جزيه كشيده ودر زير يوغ استثمارى وحشيانه تسمه از گرده اش كشيده شد و تا سه چهار قرن بسيارى از مبارزان و روشنفكران مذهبى اش بنام ملحد و زنديق و قرمطى و مجوس نابود شدند و تهمت ارتداد بر پيشانى جنبشهاى مبارزاتى اش كوبيده شد تا ميخ مذهبى ديگر، اسلام عزيز،عليه مذهب قبلى كوبيده شود و همين طور هم شد.
درهمين دوران تنها ميان اسلام و زرتشتيگرى جدال بر پا نبود بلكه در سرزمينهاى اسلامى و عرب، جناح قدرتمند، با نام وبهانه مذهب و لامذهبى به كشتار مخالفان و شورشيان عدالتخواه مسلمان، بخصوص فرزندان على و فاطمه مشغول بودند و حسين ابن على به عنوان ملحدى خارج از دين و بر شوريده بر خليفه وقت(اميرالمومنين يزيد) كشته شد. در اين زمينه چون قبل از اين در مقالات و نوشته هاى مربوط به تاريخ ايران اشاره كرده ام اشاره اى نمىكنم و شما را به آنها ارجاع مى دهم.
تقريبا در پايان قرن چهارم هجرى ميخ اسلام، اسلام اهل تسنن به عنوان مذهب رسمى و دولتى در اكثر نقاط ايران ،و اسلام شيعى به عنوان اسلام اقليت در برخى نواحى ايران ــ كوبيده شده بود. در فاصله اين ايام تا آغاز دوران صفويه ماجراى كشتارها به شكلى ديگر ادامه داشت، ملحدان و لامذهبان وقت از نظر حكومتها اسماعيليان و حروفيان و عارفان وخردمندان و دانشمندانى چون حلاج و عين القضاه همدانى و شيخ شهاب الدين سهروردى و امثالهم بودند كه پا را از گليم افكار و عقايد وقت درازتر كرده بودند و يا بر عليه حكومتها برشوريده بودند. حاصل كار طبق معمول كشتار بود و نطع و تيغ جلاد و حكم سلطان و فتواى فقيهان.
با طلوع دولت صفوىه يكبار ديگر در سراسر ايران مذهب عليه مذهب به خشن ترين وجه تيغ بركشيد و ايران در گذر از سيلابهاى خون اكثريت سنى مذهب مردم ايران ، به آغوش تشييع رسمى و دولتى متجاوز و بيرحم كشانده شد و كاروانى از علماى شيعه از ساير نقاط و بويژه جبل عامل روانه ايران شدند. از آن روزگار تا روزگار ما ماجرا بر روال كهن خود ادامه يافته است ومذهب رسمى ودولتى و قدرتمند حاكم، به بهانه لامذهبى، هر جا كه لازم شده است و مصلحت نظام اقتضا كرده، تيغ بر گردن مخالفان خود نهاده است و خر مراد رانده است. نمونه هاى برجسته را بخصوص دردوران قاجاريه و كشتارهاى بابيان و بهائيان به عنوان لامذهبى و كفر و سرانجام جنگ خونين جمهورى اسلامى ايران با مخالفان فكرى خود ازجمله روشنفكران و دگر انديشان و صاحبان عقايد متفاوت و مجاهدين مى توان باز نگريست.اين جدال خونين و خشن اگر چه بدون شك زمينه اى سياسى دارد و براى به دست گرفتن قدرت سياسى وحاكميت است اما زواياى ايدئولوژيك آن را نمى توان انكار كرد. كمى به سفر تاريخ برويم.
(2)
با تلقى فلسفى و ذهنى خاص و شخصى خود از مذهب و خدا و پيامبر و... شايد فكر كنيم تمام يا اكثريت ستمگران لامذهب بوده اند. خيلى از مذهبى ها ئى كه به طور شخصى انسانهاى شريفى هستندو تلقى شان از دين و مذهب با انسانيت و گرايشات اخلاقى پاكيزه آميخته است ممكن است فكر كنند كسانى چون خمينى يا شاه آدمهاى بيدين و لامذهبى بوده اند و جناياتشان ناشى از لامذهبى آنها بوده است. اين تلقى يك تلقى ذهنى و شخصى از دين و مذهب افراد است. اگر مقدارى دقيق باشيم متوجه خواهيم شد كه خطاهاى ناشى از لامذهبى بيشتر در جغرافياى فقير گناه قابل دسترسى است و نه در وادى جنايات عظيم تاريخى كه براى آنجام آن كميت لامذهبى لنگ است، و بايد سفت و سخت مثل پاسداران خمينى پشتوانه مكتبى و مذهبى داشت تا بعد از زدن سى چهل تا تير خلاص غسل كرد و وضو گرفت و به نماز ايستاد.
خيال خودمان را راحت كنيم! و من مثال را از تاريخ ايران كه تسلط بيشترى بر ان دارم مى زنم. در تاريخ ايران ما كمتر با شاه و سلطان و امير و وزير لامذهب و بيدينى روبرو مى شويم، عليرغم تمام منكرات و عيش و عشرتها ومجالس شراب و شاهد و زنا و لواط و ساقى و كباب و رباب ، شاه و امير و سلطان و خان، مذهبى بوده اند وبسيارى از آنها نماز و روزه اشان ترك نمى شده و از دستگيرى سادات و علما و فقرا و تعمير مساجد و زيارتگاهها و امثالهم كوتاهى نمى كرده و در سركوب كفار و مخالفان اسلام سستى روا نداشته اند. نمونه ها در تاريخ ايران قابل دسترسى است. ازسلطان محمود غزنوى گرفته تا محمد رضا شاه پهلوى و آيه الله خمينى وآيه الله خامنه اى، ورجائى ورفسنجانى تا رئيس جمهور جوانبخت! و مكتبى! احمدى نژاد.
خونريز بزرگ و معمار و آرشيتكت منارها از سرهاى بريده ، اميرتيمور، هميشه مسجدى متحرك را با خود حمل مى كرد و آقا محمد خان قاجار كه در قساوت كم نظير بود اما سه تار را خوش مى نواخت! هنگام زيارت در حرم امام رضا بيهوش مى شد و بر سر سجاده نمازاز خود بيخود مى گرديد. در اين ميان ما با چهار نفر كه اولى لائيك وبقيه اهل مسامحه بودند روبروئيم. اولين نفر چنگيز خان مغول بود كه بنا بر گزارش تاريخنويسان عليرغم اين كه جهانى را و از جمله ايران را به دليل حماقتهاى سلطان خوارزمشاه با كشتارهاى جمعى و ترور عمومى به خاك و خون كشيد، تعصب مذهبى نداشت و به همين دليل به دلائل مذهبى كشتار نمى كرد و مسلمانان را بدون اين كه متعرض مذهبشان بشود به خدمت و حتى مقامات بسيار بالاى حكومتى را به آنها سپرد گرفت. اين بزرگوار آسمان آبى جاويدان يا مونگكا تانگرى را مى پرستيد . دومين نفر كريمخان زند بود كه در زمينه مذهب اهل مسامحه و گذشت بود و به همين دليل به آخوندها ميدان نداد. و دو نفر ديگر رضا شاه و محمد رضا شاه بودند كه خيلى زياد اهل مذهب نبودند و تنها به دنياى امتشان اكتفا كرده و به آخرت مردم كارى نداشتند و آن را به دست علماى مومن و مسلمان سپرده بودند!!از اينها گذشته بقيه سران مملكت ما از آول تا آخر مذهبى و كمابيش در مذهب متعصب و اهل بگير و ببند بودند.
(3)
در طول تاريخ و تاريخ ايران شاه و شيخ در اكثر اوقات و در كنار هم و پشتيبان هم و حامى وداعيه دار و نگهبان مذهب( به عنوان ملاط استحكام بخش بناى شرع و ملك) بوده اند. برويم و تاريخ ايران را بخوانيم وحقايق را بنگريم. خيلى ها از ضعف و ناتوانى و كمبود حافظه ما استفاده لازم را كرده و بخصوص در دوران شاه كه آتش مبارزه اندك اندك بر افروخته شد و بخصوص پاى مجاهدين به عنوان يك نيروى قدرتمند و مردمى با ايدئولوژى اسلام به ميان آمد بر روى اين حقيقت( گاه با نيت خير و يا ترس از خداوند و شرم از ائمه و احترام به هويت مذهبى خود به عنوان هويتى ملى!) گل كشيدند وتلاش مخلصانه فراوان كردند كه به دور از وادى نقد و بررسى تاريخى و اجتماعى ، به تشيع به طور مطلق سيمائى شورشى و مثبت در تماميت خود ببخشند و آن را مكتبى سازمان يافته و برتر كه قرنها عليه ظلم و ستم شاهان جنگيده است و در نوك پيكان تكامل و انقلاب قرار دارد و تنها راه رهائى تمام بشريت از چنگال ظلم و ستم و استثمار است قلمداد كنند. همين جاست كه من بر مى گردم به نكته اى كه در آغاز اشاره كردم يعنى نقطه افتراق كسى كه دين و مذهب خود را مطلقا برترين و بر حق مى داند و لاجرم با ديگران در تضاد قرار مى گيرد و حتى تواضعش در رابطه با پيروان ساير اعتقادات تواضعى انباشته از تكبرى پنهان است . من فكر مى كنم بجاى اين همه براى شناخت واقعيت باىد اقدام كرد و واقعيت چيز ديگرى است و وقت آن رسيده كه از خيالات عطر آگين و طلائى بيرون آمده و با سفر در پهنه تاريخ و در قسمت گسترده آن روايح ديگرى را هم استشمام كنيم. بعد از اين به دين و مذهب غير ازار دهنده مردم اشاره خواهم كرد ولى در عرصه واقعيت تشيع نيز مثل تسنن در كليت خود، به عنوان يك واقعيت تاريخى ( و نه خيالى) كه در پهنه تاريخ ايران قابل دسترسى است، دينى است كه ( جدا از اعتقادات معصومانه مردم) به صورت سازمانيافته استحكام بخش دولت هاى حاكم از صفويه به بعد بوده است و در عالم واقعيت همواره در ديواره حكومتها به عنوان فرهنگ به كار گرفته شده است، آخرين نمونه اش را هم اكنون در حال تجربه، و مستفيض شدن از بركات دائمى اش هستيم.
ممكن است در مقابل اين واقعيت فشار خونمان بالا برود و خدا و مذهب خودمان را در خطر ببينيم، ما از كدام تشييع سخن مى گوئيم؟ آنچه كه نگاه ما به آن دوخته شده آن تشييع رمانتيك و آرمانى است كه با تلقى مومنين و مومنات در امامان شيعه خود را نشان مى دهد. خود اين مقوله كاملا قابل تحقيق است و نگارنده سالهاست در كوچه پسكوچه هاى اين تشيع آرمانى نه به عنوان يك لامذهب اهل شيطنت، بلكه به دليل علاقه به مقولات فلسفى و مذهبى و كشف اندكى از بسيار در حال پرسه زدن است و اندكى از دستاوردهايش را در دهها مقاله پى در پى كه در نبرد خلق به چاپ رسيد و نيز در سلسله مقالات تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس تشييع ارائه كرده است.
در يك تحقيق تاريخى ما در عين اينكه بايد به تمام مثبتات و جنبه هاى مبارزاتى و ضد ظلم تشييع و شخصيتهاى مردمى و تاريخى و جنبشهاى آن توجه كنيم نمى توانيم در همين مرز متوقف بمانيم. تشيع آرمانى مورد نظر ما بايد از مه رنگين و ابرهاى عطرآگين رماتيزم انقلابى در آيد و با تاريخ حقيقى و نه خيالى ما تطبيق داده شود و دستاوردهايش مشخص شود. بايدهستى شناسى، انسانشناسى و جامعه شناسى، و نظرات بزرگان و از جمله امامان بزرگوار شيعه كه جز دو تن هيچكدام به حاكميت نرسيدند از مه و ابر بيرون آيد و صرفا به حيطه عواطف و علائق، و اين كه چون فلان كس چنين مى گويد، يا بهمان شخصيت چنين اعتقاد دارد اكتفا نشود . وقت اين كار هم فردا نه كه همين امروز است وتقليد نه در اصول دين و نه در شناخت تاريخ درست نيست!. ما نمى توانيم فاصله ميان امامان وامروز و امروز تا مقصد آرمانى را با خيالات و يا احكام و فتواهاى شخصى يا گروهى و سازمانى پر كنيم و تنها با مدد گرفتن از دنياى عواطف به تثبيت نظريه هاى فلسفى و مذهبى خود بپردازيم، زيرا مذهب سازمانيافته چه بخواهيم و چه نخواهيم پس از عبور از تونل عواطف و ورود به زندگى ما ،به همه چيز و همه جاى هستى هاى مختلف فردى و اجتماعى و سياسى و... ما كار دارد. به همين دليل بايد آن را شناخت و قبل از همه در زمينه تاريخ و كاركردهاى واقعى تاريخى آن به جستجو پرداخت.
(4)
اما تمام ماجرا اين نيست و بايد منصف بود. تا آنجا كه به واقعيت بر مى گردد، در بخش غير رسمى و غير دولتى و در دورانى كه ايران در حٍيطه مذهب اهل سنت تنفس مى كرد ما با چند شورش و جنبش شيعى از جمله اسماعيليان و سربداران و علويان روبروئيم. ساير جنبشها بيشتر جنبه ملى داشته اند و يا در حيطه ساير ايدئولوژىها قابل بررسى اند.جنبش اسماعيليان از نظر مكتبى انشعابى از انشعابات نه چندان اندك در شيعه است ولى در رابطه با علويان و سربداران عليرغنم نقاط مثبت ضد ظلم ابتدائى، هر دوى آنها نهايتا در گرداب خشونت فرو رفتند و اگر به طور واقعى آنها را بررسى كنيم و از خيالات ارمانگرايانه دورى كنيم چيزى بيشتر از حكومت كنونى ايران وسلطه نوعى حكومت مذهبى غليظ را ارائه نمى دهند. علويان در نهايت چنان به استثمارمردم پرداختند كه مردم در برافكندن آنها به سامانيان متوسل شدند وسربداران اگر چه در آغاز بر عليه مغولان شوريدند و از اين زاويه نام نيكى در تاريخ از خود بر جاى گذاشتند اما در اندرونه خود يك حكومت مذهبى و مكتبى بودند كه از سنگسار و كشتن زنان خراباتى و برپائى دستگاه عريض و طويل جاسوسى و ترورهاى مختلف ابائى نداشتند و جنگ خونين جناحهاى حاكميت درسلسله سربداران، در ميان سلسله هاى ايرانى بى نظير است. تمام اميران سربدار بجز يك تن در جنگ قدرت كشته شدند و آخرين امير سربدار از خادمان امير تيمور و از مجاهدان ركاب او بود كه در ركاب كشتارگر بزرگ مردم ايران شربت شهادت نوشيد.
(5)
تا اينجاى قضيه همانطور كه متوجه شديد بحث، بحث سياسى بود يعنى آميختگى مذهب با سياست و قدرت، چه با حاكميتهاى سركوبگر و ارتجاعى و استبدادى كه بيش از نود و پنج در صد تاريخ ايران بعد از اسلام را به خودشان اختصاص داده اند و چه با حاكميتهاى باصطلاح مترقى و غير ارتجاعى كه به نظر نگارنده نه مترقى بودند و نه غير ارتجاعى. اما تمام داستان اين نيست. مذهب در سياست و حاكميت هميشه ابزار بوده و هنوز هم هست و تا هنگامى كه مذهب باسياست و حاكميت آميخته باشد ، تهى از روح واقعى اخلاقى و فلسفى خود چيزى جز ابزار اعمال قدرت نخواهد بود. ترديد نكنيم كه در آميختگى مذهب با سياست، حتي خدا و پيغمبر و امامان و ارزشهاى مقدس مذهبى هم در دست حاكمان و بازيگران دنياى سياست، دست آخر تهى شده از محتواى فلسفى مورد نظر معتقدانشان، جز ابزار و ابزارچه هائى براى اعمال حاكميت و قدرت و كنترل دل و جان و انديشه و به قناره كشيدن و سلاخى كردن ارواح و عواطف نيستند. اما ماجراى مذهب تنها اين نيست و به اين سادگى ها هم نيست. برويم به ميان مردم و ببينيم مردم با خدا و دين و مذهب واعتقادات خودشان چه مى كنند و چه حال و هوائى دارند.
(6)
مردم، با خدا و دين و مذهب خودشان نه مى خواهند اعمال قدرت كنند وبه حكومت برسند و سر كسى را كلاه بگذارند و نه مى خواهند ( تا وقتى كه بازيچه و آلت دست از ما بهتران و حكومتها نشده اند) به كسى زور بگويند. اگر امثال ابى الخير و عطار وسنائى و مولانا و حافظ و سعدى وشيخ خرقان و دهها و صدها نفر از خانواده اين بزرگان را جزء اهل بيت فكرى و معماران شرعى حكومتها ندانيم، لاجرم بايد اينها را شاخصهاى تراش خورده فكرى سطح بالاى مردم بدانيم. اينها لامذهب وضد مذهب نبودند و علاقه اى به اعمال قدرت و به دست گرفتن حاكميت و كنترل جسمى و روحى مريدانشان نداشتند.
اينان مسلمانانى معتقد بودند اما به ضرب و زور قرآن و حديث ونهج البلاغه و مسند ووعده و وعيدهاى آسمانى و امثالهم و سرهم كردن انواع حقايق با خرافات ، وساعتها آسمان ريسمان بافتن بر بالاى منبر و مسند نمى خواستند به اينجا و انجا لشكر كشى كنند. آنها در مقابل شريعت متجاوز و خشن( وخدائى كه از زمان مردوك و مولوك خدايان بابليان فينيقيان تا دوران خداى سلاطين و فقيهان تشنه خون بندگانشان بودند و هستند) با مذهب و خداى خودشان راه طريقت را هموار مى كردند ، دريچه هائى به روى روشنى و هواى پاكيزه مى گشودند ، زندگى اخلاقى و فرهنگى و اجتماعى خود و پيرامون خودشان را سامان و سازمان مى دادند،هراس از خدا را به عشق به خدا تبديل مى كردند وبا خلق اخلاقى انسانى ودرونجوش و غير تحميلى اهل مذهب رابه سوى گذشت و تسامح و آزاد انديشى و انسانيت بيشتر مى كشاندند.
مى شود باوركرد كه به احتمال زياد سلطان محمود غزنوى و شاه اسماعيل صفوى وامام خمينى اعتقادى به شعر:
بنى آدم اعضاى يكديگرند
يا شعر:
خلق يكايك همه نهال خدايند
يا نظرگاه عارف بزرگ مسلمان ابوالحسن خرقانى كه مى گفت:
هركه به خانقاه من آيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد، كه هركه در نزد پروردگار به جان ارزد، در خانقاه بوالحسن به نان ارزد و...
يا:
اگر از اينجا تا تركستان خارى به پاى كسى رود آن خار در قلب بولحسن نشسته است
يا:
مريد من آنست كه بر كناره دوزخ بايستد و هر گناهكارى را كه خواهند به دوزخ برند نجات دهد و خود بجاى او به دوزخ رود و...
يا:
اى كاش هر چه غم در جهان بودى مرا بودى تا كسى غمگين نبودى...
نداشتند. چون با اين نظرات انسانى بالا بلند و هنوز درخشان و تازه، نمىشد سيصد هزار تن از مردم دهلى را(دوران نادر) كشتار و به اكثريت زنان و دختران و پسران جوان تجاوز كرد يا فقط در شهر طبس( دوران شاه اسماعيل) سر چند هزار سنى را بريد، و در كرمان چند من چشم مردم را از حدقه بيرون آورد(دوران آقا محمد خان) ودرقلبهاى بابيان با چكش ميخ طويله كوبيد(دوران قاجار) وفتوا داد كه دهها هزار جوان مبارز و مجاهد را به جرم آزاديخواهى و در زمره آنان دختر مسلمان يازده ساله را به جوخه اعدام بسپارند (دوران خمينى) و لاجوردى را پيشانى نظام دانست(دوران خاتمى)، زيرا وقتى مى گوئيم بنى آدم! هم قيد ايدئولوژيك و هم بند نژادى و جغرافيائى برداشته مى شود و بنى آدم كه همان بنى حوا هم هست! كسانى هستند كه حاصل شيطنت آن پدر و مادر اوليه اند كه بعدها بعضى از بچه هايشان زرد و بعضى سرخ و بعضى سياه و يا سفيد در آمده اند و به نژادها و شعبه هاى گوناگون تقسيم شدند وگويا به دليل تبليغات اين و آن رهبر مذهبى يا سياسى، دينها و مسلكهاى مختلف را پذيرفته اند واحتمالا بر اثر برداشتهاى غلط يا پدر سوختگى زعماى مذهبى و سياسى شرو ع كرده اند كه بر سر و مغز هم بكوبند و همديگر را بكشند.
در اين ديدگاه ، ديدگاه غير حكومتى متعلق به مردم ،تنها انسان، فارغ از هر قيد و بندى به رسميت شناخته شده است. هفت قرن پس از سعدى و ده قرن پس از ابوالحسن خرقانى نرودا همين مضمون را به زبانى ديگر تكرار مى كند:
من مرزها را به رسميت نمى شناسم
براى من تنها زمين رسميت دارد
و انسان بر آن.
اين كه اين افكار بلند از كجا آمده است و آيا در جهان پر تضاد و كشاكش كنونى مى توان به چنين اومانيسمى پاى بند بود يا نه، داستان ديگرى است كه بايد در جاى ديگر به آن پرداخت اما تا همين جاواز همين جا، ما با دو رويكرد روبرو مى شويم:
ـــ مذهبى بازيچه سياست و قدرت حكومتها و احزاب و گروههاى مذهبى، مذهبى نهايتا تهى و پوك و بازيچه، و ابزارى قدرتمند و سهمگين و مقدس وفوق العاده بيرحم! كه عامل از خود بيگانه كردن انسان و تهى كردن و تلمبه زدن و تخليه روانى و اخلاقى و شخصيتى او به نفع ارباب قدرت است .
مذهبى كه خدا در آن آفريدگار، پروردگار ورب وخالق نيست بلكه يك قاضى خشن و يك حاكم شرع بى نهايت است كه عقل و شعور بندگان خود را برسميت نمى شناسد وآنان را سفيه مى داند و مى خواهد ريز و درشت حيات شخصى وسياسى و اجتماعى آنها را از چگونه غذا خوردن و چگونه دفع كردن و چگونه فكر كردن وچگونه عشق ورزيدن و چگونه نفرت داشتن را از ازل تا ابد به مد د ولى فقيه و حاكم و خليفه و امام در دست داشته باشد و براى تحكيم قدرت خود بريدن دست و پا و در آوردن چشم و زبان و سنگسار و امثالهم را در اين جهان، و دوزخ شعله ور را در جهان ديگر مشروع و مقرر وبا آيات اسمانى ممهور نموده است. اين نگرش و اين شريعت و اين دستگاه فكرى اره اى است كه نه تنها به مردم و توده هاى پيرو رحمى نخواهد كرد، بلكه در نهايت محور اصلى خود را نيزاره خواهد كرد و خواهد بلعيد و تبديل به تفاله خواهد نمود . اين چنين نگرشى به هر رنگى كه باشد ، از رنگ سياه غليظ تا رنگهاى شاد نارنجى و سبز و آبى ، نهايتا ادامه حيات خود را در نفى دموكراسى حاصل رنج و تجربه انسان زمينى خواهد يافت و به بر پائى حكومتى مذهبى حال يا از نوع سلطنتى و يا از نوع جمهورى هائى كه مانند حكومت ايران يك فقيه براى تمام عمر زمام قدرت را در دست دارد همت خواهد گماشت.
ـــ اما نوع ديگر، مذهب وطريقت مردم است، مذهبى كه مردم به عنوان سقفى فلسفى و وسيع براى تنفس، و پلى براى رابطه روحى و شخصى خود و فارغ از سرخرهاى دولتى و حكومتى، درحيطه آن احساس امنيت و آرامش مى كنند. نمى خواهم ذهنى با قضيه برخورد كنم و بگويم كه شاهان و اميران، لشكريان خود را از كرات آسمانى مى آوردند و آن چند ميليونى كه به پيشوازامام خمينى رفتند همراه خود امام از ماه آمده بودند ، نه! انها بدون ترديد از مردم بودند، واعتقاد نگارنده اين است كه مردم را بايد دوست داشت اما از مردم با تمام تقدس تاريخى اش نبايد تصويرى ذهنى درست كرد، اما نكته اين است كه اگرهمين مردم مقدس و غير ذهنى را را به حال خودشان بگذارند و بازيچه دست مكتب و سياست نكنند، مذهب مردم، مذهب دوستى و اخلاق و محبت خواهد بود و نه مذهب جنگ و لشكر كشى. من اين را نه تنها به طور تئوريك در متون فراوانى كه از نظر گذرانده ام، بلكه طى بيست و نه سالى كه در ميان مردم و بر خاك ميهن خود زندگى كردم به طور تجربى احساس كرده ام.
(7)
مذهب مقوله اى سهل و ممتنع است ، در برخورد با آن فارغ از خوش آمدن يا بد آمدن بجاست كه مقدارى از حقايق تئوريك والبته ارزشمند، به حقايقى ساده و گاه پيش پا افتاده كه مى شود لمسشان كرد نزديك شويم. ميلياردها انسان تا حالا متولد شده اند و مرده اند و اگر خداى ناكرده بلائى بر سرزمين نيايد، وجان سالمى از دست حاكمان مخبطش بدر ببرد، به حول و قوه الهى وهمت شبانه ى انسانها، ميلياردها ميلياردتن ديگر هم متولد خواهند شد و خواهند مرد تا بقيه بتواانند متولد شوند.
آدمها براى زنده بودن به نان و آب وهوا و غذا وفعاليت جنسى، به آزادى و شغل، به كتاب و روزنامه و شعر و موسيقى به دارو ودرمان به سقفى بالاى سر و فرشى زير پا وچيزهائى از اين قبيل نيازمندند. اما اين تمام قضيه نيست. ممكن است عده اى بشورند كه همين ها كافى است! ولى من با اين كه مسيحى نيستم حرف مسيح را واقعى و زيبا مى يابم كه گفته است:
فرزند انسان تنها به نان زنده نيست.
نه فقط واقعيت هاى مذهبى وفلسفى، بلكه واقعيت مادى زندگى انسانها، از همان آغاز و حتى از دوران اجداد نئاندرتال مى گويند كه اينها كافى نبوده وآدم حتى قبل از آنكه كاملا آدم شود به دليل نيازهائى واقعى و بدون انكه پيغمبرى از اسمان نازل شده باشد، و يا فقيهى خرخره كسى را چسبيده باشد، خودش پيامبر طبيعى خودش شده و مذاهب طبيعى و خاكى اوليه خودش راپديد آورده. تابوئيزم، فيتيشيزم، آنيميزم و دهها و صدها نوع مذهب طبيعى و نه آسمانى ، حاصل نيازهاى بشر آغازين به چيزى فراتر از خور و خواب و خشم و شهوت، والبته در رابطه با اين پديده ها بوده است.
نظريه اى مشهور هست كه مى گويد ترس و مرگ و ناتوانى خالق مذهب بوده است. مى توان اين نظريه را پذيرفت و گفت اشكالى ندارد وبادا كه چنين باشد!. مذهب سپر دفاعى آن جد بعد از نئاندرتال ما در برابر اين پديده ها بوده وبه او نيروئى كم يا زياد براى مقابله روحى با اين وجودها در آن دنياى تراش ناخورده آغازين كه انسان شايد بيدفاع ترين موجود آن بود داده است. اما تمام قضيه اين نيست و اوضاع عوض شده و برداشتها و مفاهيم ديگر گون شده اند:
ترس براى انسان انديشمند امروزى جاى خود را به اعجاب و حيرت داده است، من فكر مى كنم ديگر نمى شود ترسيد و باور كرد كه خدا بندگان خودش را مثل هيزم و بى رحمانه مى سوزاند ( و اگر چنين اشاراتى وجود دارد كه دارد انديشمندان مذهبى زودتر بايد فكرى براى تفسير و تاويل آن بكنند كه جدا مايه آبرو ريزى است).
انسان امروزى، ديگر به مرگ چون گذشته و تنها از زاويه ترس نگاه نمى كند. در روزگار ما مرگ يكى از بحث انگيز ترين موضوعات، نه تنها در حيطه مذهب، بلكه در حيطه هاى فلسفه و روانشناسى و يكى از موضوعاتى است كه بسيارى از آثار ادبى روى آن تكيه دارند( و من خود دهها شعر در رابطه با مرگ سروده ام) اينجا يكى از نقاط اتكاى غول آساى مذهب است كه بايد بويژه در سطح عمومى و مردم به آن توجه داشت. گرفتارى هاى عادى و در بسيارى اوقات كم ارج و پيش پا افتاده زندگى چندان فرصتى به ما نمى دهد كه به زندگى و نيز پديده مرگ بينديشيم و نيمه شبى با فراغت و آرامش و ايستاده در زير صورتهاى فلكى غول آسا و آسمان سنگين از ميلياردها ستاره و درك كوچكى خود، مثل مولانا زمزمه كنيم:
زكجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به كجا ميروم آخر ننمائى وطنم
يا مثل سهراب سپهرى از خودمان بپرسيم:
چرا من اين قدر كوچكم؟
يا مثل پابلو نرودا شاعر كمونيست و انديشمند بزرگ با حيرت زمزمه كنيم:
چه كسى خورشيد را بيدار مى كند؟
وقتى در رختخواب سوزانش خفته؟
در موسيقى كائنات
آيا زمين مثل يك زنجره مى خواند؟
آيا گياهان در رؤيا شكوفه مى دهند؟
با اين همه مساله سر جاى خودش هست و هميشه بحث انگيز است. ما ميلياردها سال به هيئت كنونى نبوده ايم. در فرصت اندكى زندگى ميكنيم، آميزه اى از ماده، گوشت و خون و عصب و چند حس كه با آن جهان پيرامونمان را حس مى كنيم و بعد بايد بميريم، به طور قطعى بايد بميريم و تا دامن جنون آور ابد و بى نهايت، نباشيم، مثل يك ريگ كه در دريائى فرو رود، اينجاست كه مذهب پل مى زند و تنها پلى كه وجود دارد پل مذهب است، ممكن است ما با نوعى اپيكوريسم و يا هدونيسم و يا كلبى مسلكى بگوئيم ولش كن! ولى مجموع انسانهاى يك جامعه نمى توانند اين چنين بينديشند و در همين جا نگاه مذهبى و اعتقادات مذهبى به كمكشان مى آيد و اگر در اين ميان ولى فقيه سر و كله اش پيدا نشود مذهب چيز بدى نيست. ناتوانىهاى انسان معاصر هم ديگر از نوع آن ناتوانىهاى گذشته نيست اما با توجه به شناخت كنونى خود از جهانى كه مرزهايش مشخص نيست و انديشه در آن راه گم مى كند هنوزنگاه فلسفى ــ مذهبى راهنماى جمعيت عظيمى از انسانها بسوى گذرگاههاى ناشناس و خدائى است كه نه حاكم شرع و قاضى بلكه سقفى بسيار وسيع و فراتر از تمام مذاهب و هوائى براى تنفسى فلسفى است .
بجز اينها نه مذهب معمول و بازيچه قدرتى كه طبعا از آن فرارى هستيم، بلكه مقوله مذهب به عنوان پديده اى اجتماعى و فرهنگى جاى تامل دارد. روانشناسى در روزگار ما حيطه هاى وسيعى را در رابطه با مذهب كشف كرده است و بر جسته ترين روانشناسان در اين باره حرفهائى نو در باره انسانى دارند كه در بيرون از خود ادامه دارد و نمى شود او را تنها در پيكره مادى و كنش و واكنشهائ مادى اش بررسى كرد. در حيطه فرهنگ و در جايگاه بزرگان و انديشمندان مى توانيم بشنويم و بخوانيم كه بخش عظيمى از فرهنگ سودمند و انسانى بشريت ريشه هاى مذهبى دارد و با حذف اين پايه هاى مذهبى ما قرنها به عقب باز خواهيم گشت. به قولى، نخستين مناديي كه فرضا ندا داد كه:
كشتن انسانى بى دفاع كه در زير درخت به خواب رفته است( به سوداى ربودن رخت و لباس و ابزارش) ممنوع است و تو با كشتن او و غارت اموالش پا به حريمى ممنوع گذاشته اى ، منادى مذهب و انديشه مذهبى بود و از همين زاويه جهان اخلاق پايه گذارى شد ، وهنوز هم شاهديم كه با حذف مذهب جهان اخلاق در قسمت اعظم خود به لرزه مى افتد و...
صحبت در اين باره مفصل است و در ظرفيت اين ياداشت نيست اما اگر بخواهم خلاصه كنم ما با سه جنس از مذهب روبروئىم:
مذهبى كه ابزار حكومت و بازيچه دست قدرتمندان است
مذهب ساده مردم كوچه و بازار به عنوان مقوله اى شخصى وانسانى و اخلاقى
مذهبى كه برجستگان فكرى مردم در افقى ديگر سعى در شناخت و كشف آن دارند.
مى دانم كه در همين جا مى توان دريچه بحث ديگرى راباز كرد و ساعتها گفت و نوشت، اين را مى گذارم براى فرصتهاى ديگر اما به عنوان نظر و اعتقاد شخصى و در رابطه با مقوله مذهب و لامذهبى و بر اساس تجارب شخصى بويژه در رابطه با ظهور جمهورى ولايت فقيه به نظر من در رابطه با نخستين نوع مذهب بايست كاملا لامذهب بود و به هيچ وجه به اين ابزار هولناك كه به قول پاز :
شيره زندگى را از درون استخوانهايمان تلمبه مى زند
لحظات زندگى را به پشيزهائى از گه ناب ومجرد تبديل مى كندو...
تن نداد و با تمام قوا بر عليه آن شوريد.
به اعتقادات شخصى و مذهبى مردم بايد احترام گذاشت در نهايت از ميان درياى مواج همين اعتقادات و كنش واكنشهاى پيچيده بوده است كه راه طريقت گشوده شده و عارفان و بزرگان ادب و فرهنگ ملى ما سر بر آورده اند. حافظ و مولوى و خيام و عين القضاه در همين پهنه سر بر آورده و در همين پهنه حفظ شده اند.
و سومين حيطه؛، حيطه تكاپوى فرهيختگان دانش و فلسفه و هنر، آوردگاهى است كه در آن مى توان به سوى مقصدى اگر چه دور دست، براى به دست آوردن پاسخ جنگيد . سومين حيطه دريائى است كه اگر علاقه داشته باشيم مى توان براى به دست آوردن حقيقت، فارغ از بساط فقيه و سادگى معصومانه عوامانگى، سر در امواج آن فرو برد و به بيان حافظ زمزمه كرد.عشق دردانه است و من غواص و دريا ميكده
سر فرو بردم خدايا تا كجا سر بركنم
گرچه گرد آلود فقرم شرم باداز همتم
گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم...
19 اوت 2005
منبع:دریچه زرد